2010-01-31

ما و عطیه خانم

اول صبحی از خانه خارج شدم . سر راهم از داروخانه آسپرین خریدم و یک جلد آپوتئکن اوم شاوو برداشتم و به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم. پس از پنج دقیقه اتوبوس رسید و سوار شدم. قرار بود سر راه دویسبورگ هاله و صالیحا و اورزولا و انار خاتون هم به من ملحق شوند. مقصد عیادت از پینار بود.روی صندلی نشسته و آپوتئکن اومشاوو را ورق زدم . این مجله هر ماه دو بار منتشر می شود و مخصوص داروخانه است و به صورت رایگان در اختیار همه قرار می گیرد. مطالب مفید و خواندنی دارد. سرگرم خواندن بودم که صدای سلام به گوشم رسید سرم را به طرف صدا برگرداندم . صاحب صدا بعد از سلام و بدون وقفه گفت :« پارسال دوست امسال آشنا ، حالا دیگه تا ما رو می بینی کتاب دستت می گیری که یعنی ندیدمت.»
بجز عطیه خانم تلخ زبان چه کسی می توانست باشد. لابد سر رسیده بود که صبح آرامم را خراب کند. قرار بود سر هر ایستگاهی دوستی سوار شودو از آن گذشته هیچ هم حوصله پیاده شدن نداشتم. جواب سلامش را دادم و گفتم که متوجه ایشان نشدم و دوباره سرم را با ورق زدن مجله گرم کردم.
گفت :« چند وقتی است که حالی از ما نمی پرسی . چی شده ؟ آتیوا ائششک دئمیشیک یا ایتیوی قودوخ ؟ / به اسبت خر گفتیم یا به سگت کره خر ؟ »
گفتم :« زمستان است و هوا سرد و برفی و کسل کننده، روزها کوتاه و فرصت کم است . آدم وقت نمی کند.»
حوصله نداشتم که بگویم آخر کی من به تو زنگ می زنم یا به خانه تان می آیم که این هم بار دوم باشد و به خودت اجازه گلایه بدهی ؟ گلایه اش تمام شدنی نبود . مرا یاد یکی انداخت که هر چی می گفتی بابام جان ببخش که باب میلت نبود و فرصت نشد و الی آخر ، حرف حساب سرش نمی شد و غرو لندش را تمام نمی کرد. ایستگاههای بعدی هاله و اورزولا و صالیحا و انار خاتون نیز سوار شدند. دلم یک کمی باز شد. به امید این که آنها موجب شوند که عطیه خانم یک کمی کوتاه بیاید . چند دقیقه ای به سلام و احوالپرسی گذشت و یک دفعه گفت :« عروسم سه چهار روزی است که به مونیخ رفته . مادرش بیماره . رفته بهش سر بزنه. توی خونه نه برنج و نه نان و نه چای و نه یک قاشق نمک هست. دروغ بگم دو تا چشمم کور. »
اورزولا گفت :« اینها که مهم نیست . پولون جیبینده هوشون باشیندا ( پولت تو جیبت و عقلت تو سرت .) خودت برو و خرید کن .»
گفت :« من خرید خانه بکنم عروس چه غلطی بکنه . زن و شوهر هر دو کار می کنند و حقوق کافی دارند. زن یه کاره ، تا چند روز مرخصی می گیره شوهر و بچه هاشو هم ورمی داره و می پره خونه مامانش و با هم می روند سویس .هم پسرم را ازم بگیره و هم مجبورم کنه که حقوق آوس هیلفه ام رو خرج خانه بکنم ؟ »
هاله گفت :« وقتی با هم زندگی می کنید که نباید حرف من و تو باشه . این که نمیشه تو آخر عمری پولهاتو جمع کنی و بروی گوهردشت خانه بخری و خرجت رو سر پسر و عروست بیاندازی که بچه هاشون درس می خوانند و یک عالمه مخارج ریز و درشت دارند. یا هر سال دو سه بار ایران بروی و هر وقت آنها سفر می کنند های و هوار بیاندازی.»
گفت :« عجب حرفی می زنی ها ! من که پول و خانه گوهردشت را با خودم آن دنیا نخواهم برد که برای آینده آنها جمع می کنم. »
گفتم : « به جای این که بعد از مرگت اموالت را تقسیم و نوش جان کنند و بر سنگ قبرت هم ... حالا به بهانه هدیه و کمک بده خوشحالشان کن.»
گفت :« ندارم به پیر به پیامبر ندارم . حالا توی خانه یک قاشق برنج نیست که یک کاسه آش بپزم و شکم صاحب مرده ام را سیر کنم . حالا یک ده یورو داری به من بدی ؟ »
از آنجائی که او را می شناسم و هر از گاهی ده یورو ، پنج یورو ، حداقل هفتاد هشتاد سنتی می گیرد و پس نمی دهد ، گفتم :« می بخشی پول خرد ندارم.»
گفت :« مشکل من هم همینجاست . من هم پول خرد ندارم. فکر نکنید که فقیرم و محتاج ده یوروی شما. الان هزار یورو توی کیفم هست . لازمش دارم نمی تونم بهش دست بزنم. می دونم که شماها پولتون کم هست. اما ده یورو که چیزی نیست یک هفته دیگه بهتون پس می دهم. خدا همچین عروسی را به زمین گرمش بزنه.الهی آمین. »
گفتم : « خدا به چنین عروسی صبر عاجل عطا فرماید الهی آمین.»
ایستگاه بعدی هر سه مان بی اختیار و بی معطلی پیاده شدیم. انار خاتون نیز پشت سرمان مات و حیرت زده پیاده شد.
اورزولا گفت :« من عطیه را نمی فهمم . می تونه یک آپارتمان اجاره کنه و جدا از عروس و پسرش زندگی کنه. آدم تنها باشه مستقل و راحت هست. آن وقت حقوق آوس هیلفه اش را هم خرج کنه دلش نمی سوزه. خوب خونه خودشه و اؤز الی اؤز باشی ( خودش هست و خونه خودش) حالا زمانه خیلی فرق کرده. دوران مادرشوهر سالاری خیلی وقته که گذشته.تنها زندگی کردن برای خودش هم راحت تر و بی دردسرتر هست. »
در نیمه راه پیاده شدن و منتظر اتوبوس بعدی شدن و یک ربع ساعت دیر پیش پینار رفتن و تحمل سرمای زمستان ، به تحمل شنیدن بعضی صداها می ارزد.
به خانه پینار رسیدیم. عمل جراحی شده و حالش یک کمی بهتر از هفته گذشته بود. مادرش با چائی و کیک پنیر از ما پذیرائی کرد. کیک شیرین و نرم توی دهانم تبدیل به سنگ شد. نمی توانستم قورتش بدهم. هاله پرسید :« مثل اینکه گلویت گیر کرده؟ »
گفتم :« اگر راستی راستی یخچال عطیه خانم خالی باشه ؟ اگر راستی راستی یک قاشق برنج و یک تکه نان سر سفره اش نباشه چی؟»
گفت :« راستشو بخواهی من هم حالم خوش نیست.»
صالیحا حرف ما را قطع کرد و گفت:« سؤزوز بالنان شکرنن ( حرفتان را با عسل و شکر قطع می کنم ) دیروز خانه شان بودم. رفته بودم دامن عروس را پس بدهم . عطیه خانم از من ده یورو خواست داشت پچ و پچ می کرد که عروس متوجه شد و در یخچال رو باز کرد و نشانم داد. یک قابلمه پر غذا پخته بود. تازه تمام طبقات یخچال پر از مواد غذائی خام و حاضری بود. عروس بیچاره از رفتار زن خیلی ناراحت شد. هر روز که می گذرد عطیه خانم پرحرف تر و مسخره تر می شود. گناهش نیست بعضی ها پیری شان این طوری می شود دیگر. فقط حرفهایش را جدی حساب نکنید. »
ما می گوئیم گؤزل آقا چوخ گؤزلیدی ، بیرده بیر چیچک چیخارتدی. / گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
جوانی به اشکال مختلف می گذرد . خدا هنگام پیری به داد بنی آدم برسد.
*

2010-01-26

طفلکی زنبور

قصه زنبوری که محکوم به اعدام شد

داشتم ماهنامه آفتاب آذربایجان را ورق می زدم که به قصه های قدیمی رسیدم و قصه ( یازیق آری = طفلکی زنبور ) نوشته ف. حسن زاده ( بولود ) که به زبان ترکی اذربایجانی نوشته است ، توجه ام را به خود جلب کرد و قصه را با حال و هوای خودم به فارسی ترجمه کردم.یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.

خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»

ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد ، از خر عذر خواهی می کند و می گوید :« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»

خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید :« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟»

ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید :« می دانم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است .»

الاهی هئچ آری خله یاغین ائششک اوششک نن طرف سالما. الهی آمین / خدایا هیچ زنبور جماعتی را با خر جماعت طرف حساب نفرما .الهی آمین

2010-01-24

هذیان نامه

برف می بارد و هوا باز سرد است. یاد سرمای تبریز و برف و یخ افتادم. چه زمستانهای سردی داشتیم . بچه محصلی و سرسره بازی و گلوله برف و آدم برفی یادش به خیر. دلم می خواهد در این سرما مست از می ناب خاطرات شیرین کودکی و شیطنت های دوران کودکی شوم و همچون دانه های برف رقص کنان روی زمین سر بخورم. سپس مثل دانه برف صمد بهرنگی روی زمین ذوب شوم بدون مقبره و سنگ قبر. راستی چه زندگی کوتاه و شیرینی دارد این دانه برف.
دلم می خواهد همراه قصه های مادربزرگم به دنیای شاه پریان سفر کنم. دلم می خواهد به سرزمین ملک محمد بروم و از زمرد قوشو چند دانه پر به امانت بگیرم.
دلم می خواهد مثل ها دریائی شوند و من در امواج خروشان سخنان پرحکمت و پندآموز بزرگان گم شوم.
یک دفعه یاد دوستم مهین خانم افتادم. چهره اش ، لبخندش ، لهجه اش یک لحظه از جلو چشمم دور نمی شود. یادش به خیر می گفت:
گؤزل گئتمه بئله گؤینن ، آسلاناسان قناره دن. / عزیز جان این طوری تند نرو . حال تو هم یک روزی جا می آد.
من چوخدان آشیب کئچمیشم ، سن دوردوغون کؤرپو اوستدن / من خیلی وقته که رد شدم و گذشتم ، از روی پلی که تو ایستادی.

2010-01-22

سر کلاس ژیمناستیک

کلاس شروع شد . با هم دوازه نفر بودیم. مربی ضبط صوت را باز کرد و جلو آمد و گفت: « حالا همراه با موسیقی کارمان را شروع می کنیم. حرکاتی را که انجام می دهم شما نیز انجام بدهید.» قبل از شروع تمرین ، به دور و برم نگاه کردم بجز من و مربی و نفر سمت راستم ، همه جوان بودند. به نظرم تمرین با این جوانها یک جور عجیب رسید. به بانوی مسن سمت راستم نگاه کردم . او آماده تمرین بود. لبخندی بر لب داشت و با نگاهش از من می خواست که با علاقه تمرین را اغاز کنم . من نیز آهسته و با لبخندی معنی دار گفتم :« آخه این حرکات از من و تو گذشته . به سالن برگردیم.»
گفت :« چرا باید از من و تو گذشته باشد؟ برعکس ، ژیمناستیک بر من و تو لازم است که تحرک کمی نسبت به این بچه ها داریم. ما پیر نشده ایم بلکه از شانسمان با دختربچه ها هم کلاس شده ایم. من از تو حداقل هفت هشت سالی مسن تر هستم . اما خودم را پیر حس نمی کنم. حواست را جمع کن . به حرکات مربی دقت کن . خودت را در دنیای موسیقی و رقص رها کن. هم از نرمش لذت می بری و روحیه ای تازه می گیری. از همه مهم تر بعد از تمام شدن تمرین احساس جوانی و شادابی می کنی. دونیانی نئجه توتسان ائله گئده ر / دنیا را هر طور که بگیری همان طور هم می گذرد»
صدای مربی بلند شد :« بازوها باز و به طرف بالا. تمرین را آرام و همراه با رقص شروع می کنیم.»
همراه با بچه ها ( به قول دوست مسن ) بازوانم را رو به بالا باز کردم همراه با موسیقی ملایم و حرکات مربی ، همچون پروانه سبک بال به آسمانها پرواز کردم. میان گلهای صحرائی و لاله های سرخ وحشی سیر کردم. نسیم ملایمی که از پنجره نیمه باز اتاق وارد شده و تماشاگرمان بود ، غم های کهنه ، خاطرات تلخ انباشته شده در سینه را از جای کند و برد. مثل پرنده سبک شدم . آرام شدم ، دلم لبریز از نشاط شد. دنیا را رها کردم.
ساتمیشام بو دونیانین آناسینی / رها کردم این دنیا را

2010-01-18

عالم ضرب المثل ها

دنیای پر حکمت و غنی ضرب المثل ، هزاران درس نگفته برای آدمی دارد. داستان اکثر ضرب المثل ها را فراموش کرده ایم اما موقع و زمان استفاده از آنها را به طور طبیعی بلدیم. هر مثلی جای مخصوص خود را دارد. آنچه که امشب توجه مرا به خود جلب کرد « سگ » و ضزب المثل های مربوط به آن بود. این حیوان ، مادر مرده یار وفادار انسانهاست. اورزولا سگی سفید و کوچولو و زیبا دارد. هر وقت به خانه شان می روم ، با دیدن من آرام نزدیک می شود و سعی می کند خود را به من نزدیک کند . اما من از او می ترسم دست خودم نیست می ترسم دیگر. شاید او هم حال مرا درک می کند چون با یک بار صدا کردن اورزولا ، بر می گردد و سر جایش می نشیند و تماشایم می کند.موقع ناهار غذایش را مودبانه داخل ظرف خودش می خورد و برخلاف گربه هر وقت دستشوئی داشت همراه اورزولا بیرون می رود و بعد از رفع حاجت برمی گردد. ماه قبل که اورزولا به سختی سرما خورده بود برایش سوپ داغ اماده کرده و به عیادتش رفتم ، احساس کردم که سگ کوچو.لو به خاطر صاحب و همخانه اش غصه می خورد . نگاهش رنگ و حال بخصوصی داشت. دلم خیلی گرفت.
نمی دانم چه حکمتی است ضرب المث ها از این حیوان ننه مرده به خوبی یاد نمی کنند. می گیوند :
ایته داش آتما / به سگ سنگ پرتاب نکن
منظور این که بهانه به دست آدم نانجیب نده
ایت ایتلیغین ترگیتسه سومسونمه یین ترگیتمز / سگ اگر سگ بودنش را هم ترک کند سرک
کشیدنش را ترک نمی کند.
ایت ده اؤز یئدیغینی قوسار / سگ هم آنچه را که ( به ناحق ) بخورد قی می کند. اندکی صبر
ایت بالاسی ایت دیر / سگ زاده سگ است.
ایت ناحاق سومویو تله سه تله سه ، تاماشادی خیددهیینه ایلیشنده / سگ لقمه حرام را با عجله قورت می دهد اما تماشا دارد وقتی در گلویش گیر می کند.
مرحوم شهریار شعری دارد به نام اویون اولدوق ( بازیچه شدیم) شاید جان کلام را می فرماید . خوب حق هم دارد
ایتیلن قول بویون اولدوق / با سگ هم آغوش شدیم
ایتیلن قول بویون اولماقین دردسری ده وار هله بیرده ایت هار اولموش اولا
*
یک ضرب المثل دیگر هم هست که حرف آخر را می زند
سؤزو آتدیم یئره صاحابی گؤتوره / حرف را به زمین انداختم تا صاحبش بردارد. یعنی در گفتن ضرب المثل و متل و غیره منظورم همه نیستند. کنایه ایست به فلانی یا بهمانی
*
اوندان قورخماکی هئچ زادی یوخدو اللاهی وار ، اوندان قورخ کی هر نه یی وار آللاهی یوخ / از آن کسی نترس که هیچ چیز ندارد و خدا دارد . از آن کسی بترس که همه چیز دارد و خدا ندارد
*

2010-01-16

2010-01-13

الهه

داشتم به حال و هوا و خیال و رویای خود ، از قطار پیاده می شدم که صدائی توجه ام را به خود جلب کرد. به طرف صدا برگشتم. خانم جوانی دست پسر بچه اش را گرفته و لبخند بر لب به طرفم می آمد. او را نشناختم. فقط رنگ قهوه ای چشمانش به نظرم آشنا می آمد. هرچه کردم به خاطر نیاوردم که کجا دیدمش. به من نزدیک شد و بعد از سلام و احوالپرسی شناختمش . دانش آموز زرنگ و درسخوان و بسیار شلوغ و پرجنب و جوش کلاس ، الهه بود. آخرین بار که دیدمش هم قد پسرکش بود. ای روزگار اوشاقلار بؤیویور ، بؤیوکلر قوجالار قوجالار جان آللاها باغیشلیر ( کودکان بزرگ می شوند ، بزرگها پیر می شوند و پیرها جان به جان آفرین تسلیم می کنند . ) این رسم روزگار است. الهه شبیه مادرش شده بود. مادرش زنی زیبا و خوش صحبت و هنرمند بود. می دوخت و می بافت و آشپزی می کرد وپا به پای همسر پیش می رفت. همسر به زیبائی و زبر و زرنگی زنش می بالید. زندگی خوب و آرامی داشتند. حال و احوال والدینش را پرسیدم. گفت :« بچه ها بزرگ و هر کدام به دنبال کار و زندگی خودشان رفتند. پدر و مادرم ماندند. تا وقتی که مادرم سالم و شاداب بود ، پدر به او می بالید.مادرم را سوگلی صدا می کرد. اما دوسالی می شود که طفلک مادرم بیمار شده است. سرطان تشخیص داده اند. بیمار است ورنج می کشد. حال و احوالش هیچ خوب نیست . پدر او را به خانه پدربزرگم برده و تحویلشان داده که دختر خودتان است یک مدتی من مخارج دارو درمانش را دادم حالا یک مدتی هم شما مواظبش باشید. از پدر خواستیم به کمک هم بیمارستان بستری اش کنیم . پدربزرگم قدرت مالی کافی ندارد و پدرم می گوید . به اندازه کافی خرجش کرده ام. آخر مگر بیماری و درد هزینه کافی سرش می شود ؟ اگر پدرم نداشت و فقیر بود می گفتیم یوخدویا قلم ایشله مز ( فقر چاره ای ندارد.) اما دارد خیلی هم دارد. تازه بعد از بیرون کردن مادرم زنی گرفته و به خانه آورده است. در جواب اعتراض ما می گوید این امتیازی است که جامعه به ما مردان داده چرا استفاده نکنیم. ماه قبل ایران بودیم . خواهر و برادرها دور هم جمع شدیم تا فکری به حال دوا و درمان مادر بکینم. شوهر من و شوهر خواهرم هم مقداری پول به پدربزرگم دادند که معطل نباشد. کار دیگری از دستمان ساخته نیست. تازه پدرم سرزنشمان کرد که مادرتان رفتنی است دارید پولتان را دور می ریزید.
دلمان می سوزد از این که بیچاره مادر کار می کرد . شما که به چشم خودتان می دید هم خیاطی می کرد هم شیرینی می پخت. دستمزدش را دو دستی تقدیم پدر می کرد تا قسط خانه عقب نیفتد . بعد از تمام شدن قسط خانه ، ما بچه ها از پدر خواستیم سهمی از خانه را به اسم مادر بکند . یک داد و قالی به راه انداخت که نگو و نپرس که خانه من و پول من و سهم من چه صیغه ایست ؟ ساکت شدیم. اگر مادرم سهمی از خانه داشت خرج دوا و درمانش می شد. ملک دارائی به درد این روزها می خورند دیگر. حالا پدرم او را از همان خانه بیرون کرده است. کاش پولهایش را به پدر نمی داد و برای خودش پس انداز می کرد. مگر نمی گویند مرد باید کلیه هزینه زندگی زن را بپردازد ؟
یعنی راستی راستی پدرم نمی داند روز فقط امروز نیست ؟ نمی داند مرگ شتریست که در خانه همه می خوابد ؟ اگر روزی خودش بیمار شود و احتیاج به درمان و رسیدگی داشته باشد چطوری تو روی ما نگاه خواهد کرد ؟
شما فکر می کنید اگر روزی من بیمار شوم شوهرم با من چنان خواهد کرد که پدرم با مادرم می کند؟ »
گفتم :« همه که مثل هم نیستند . بعضی ها دلشان از سنگ است . شاید هم بهتر است بگوئیم چشم عقلشان کور است. »

2010-01-10

برف و زمستان




این روزها هوای اینجا برفی و سرد و زمین سفید و زیباست. دیروز علاوه بر بارش برف ، باد برفهای پشت بام را با رقص خشمگینش در هوا پراکنده و به زمین می ریخت. داشتیم این رقص خشم را تماشا می کردیم که سخن به یکی دو سال پیش کشیده شد. هوای برفی و طوفانی موجب قطع برق یکی از روستاهای این ولایت شده بود.
گفتم :« هاله جان ، اگر یک دفعه وزش باد شدیدتر و به طوفان تبدیل شود و دکل برق منطقه ما را به زمین بیفکند و برقها قطع شوند چه اتفاقی می افتد ؟»
گفت :« شوفاژخاموش و در نتیجه خانه سرد می شود. اجاق خوراک پزی کار نمی کند. چائی داغ سرد می شود و باید از خیر چای و قهوه داغ بگذریم و در این هوای سرد هم که نوشیدن کولا و غیره هم معنی ندارد.»
گفتم :« شب هم که فانوس و موتور گازی و گردسوزی نداریم تا اتاق را روشن کنیم. من همین گردسوز را دارم که قد و قواره اش به ده سانتی متر نمی رسد. تازه نفتی هم برای روشن کردنش نداریم.»
گفت :« این دیگر مشکلی ندارد. یک عالمه شمع قد و نیم قد و رنگ به رنگ داریم و روشن می کنیم و شب هم می گذرد. چه کسی می گوید که پایان شب سیه سفید نیست ؟ غصه نخور به پیتزا تلفنی زنگ می زنیم و پیتزا با دوغ سفارش می دیم .»
با تعجب گفتم :« برق شهر قطع شود که پیتزافروشی کار نمی کند.»
قاه قاه خندید و گفت :« این هم مشکلی ندارد بابام جان نان و کره و مربا که داریم یکی دو روز را صبر می کنیم. خدا بزرگه . یادت می آد آن سه شبانه روزی را که بدون برق زندگی کردید ؟ »
گفتم :« مگه میشه فراموش کرد ؟ فلاکس پر آب جوش آوردی و چائی داغ نوشیدیم و درباره آینده ای که روشن دیده می شد ، کلی صحبت کردیم و پیتزا سفارشی خوردیم و شب چند تا شمع رو یکجا روشن کردیم و به امید سپیده دم روشن دعا می خواندیم . شب آخرهم حافظ شیرین سخن آمد و فالم را به نیک گرفت
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید خواه بو که برآید
بر در ارباب بی مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی ز در آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و چه در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی خبر آید
گفت :« خدا را شکرکه پایان شب سیه سفید است. »
از قدیم گفته اند : قازان آغارار اوزو قارالیق کؤموره قالار / ته دیگ ( با شستن ) سفید می شود و روسیاهی به ذغال می ماند
.

2010-01-05

برف



سه روز پیش ، صبح که بیدار شدم زمین پوشیده از برف بود و دانه های سفید همچنان رقص کنان بر زمین می نشستند. برای خودم یک لیوان چائی داغ ریختم و جلو پنجره ایستادم . تماشای برف از پشت پنجره عجب لذتی دارد. در طول اقامتم در این غربتستان ، این همه برف یکجا ندیده بودم. چه بگویم شاید هم باریده بود و چشمانم ندیده بود. نگاه کردن با دیدن خیلی فرق دارد. گاهی آدم نگاه می کند اما نمی تواند ببیند.
هنوز زمین پوشیده از برف است. درخت کاج روبروی پنجره ام سفید پوش است ، درست مثل آن قدیمهای تبریز. یادش به خیر برف چقدر خوشحالمان می کرد. زنگ تفریح کلاه و شال گردن بر سر و دستکش به دست به حیاط مدرسه می رفتیم و سرسره بازی می کردیم. کف چکمه های پلاستیکی مان لیز می شد و موقع برگشتن به خانه ، از ترس آهسته قدم برمی داشتیم. با وجود سوز و سرما دویدن و به همدیگر گلوله برف پرتاب کردن عالم دیگری داشت. زنگ تفریح تمام می شد و به کلاس که برمی گشتیم تازه سوز سرما را در نوک انگشتان دستمان احساس می کردیم. دور بخاری نفتی که حرارت ناچیزی داشت جمع می شدیم و سر و صدائی راه می انداختیم که نگو و نپرس . صدای مبصر ما را به خود می آورد :« بچه ها بشینید سر جاتون خانم معلم داره می آد.» گاهی وقتها زنگ دیکته ، خانم معلم می دید که دستهایمان توان گرفتن مداد را ندارد. دلش به حالمان می سوخت و می گفت : « امروز دیکته در تخته سیاه می نویسیم . اما جلسه بعد به من ربطی ندارد که دستهایتان یخ کرده یا نه ، دیکته در دفتر می گویم و هر کس عقب ماند نمره خودش کم می شود. آخر مگر مجبورید که چند دقیقه زنگ تفریح با برف و یخ بازی کنید ؟» عاشق نوشتن با گچ روی تخته سیاه بودیم حتی اگر آن نوشتن یکی دو سطر بود . آخر مبصر مامور بود که اجازه نوشتن تخته را به ما ندهد. کچ و پاک کن هزینه داشت و می بایست صرفه جوئی می کردیم.
امروز هنگام بازگشت به خانه زمین برفی سر کوچه مان ، وسوسه ام کرد. دلم خواست چند ساعتی هم که شده بچه دبستانی بشوم و دم در خانه سرسره بازی کنم. به فضای سبز خیره شدم نشانی ازچمن نبود. محوطه سفید سفید و دست نخورده بود. دل آدمی لک می زد برای یک آدم برفی و سرسره و لیز خوردن از سراشیبی چمنزار. گوئی داشتم دنبال جائی می گشتم که راحت سر بخورم. صدائی رویاهای شیرینم را به هم زد. همسایه پیر و زبر و زرنگم بود. پارو به دست داشت دور تا دور خانه اش را پارو می کرد . پیر مرد مرا یاد پدربزرگ مرحومم می اندازد. پند و اندرزش را شروع کرد :« خانم جوان مواظب باش لیز نخوری خطرناک است. دختر پانزده ساله نیستی ها امثال من و شما اگر به زمین بخوریم دست و پایمان آسیب می بیند و راهی بیمارستان می شویم و به سادگی هم خوب نمی شویم. بچه ها سبک وزن و در حال رشد هستند آنها لیز بخورند ، آسیب نمی بینند.» همسرش هم از پشت پنجره سرش را بیرون آورد و شوهرش را تایید کرد. چند دقیقه ای ایستادم و صحبت کردیم و در خانه ام را که باز می کردم احساس کردم انگشتانم از شدت سرما خشک شده است.
گئتدی جاوانلیق قئییدب گلمز ، گلدی قوجالیق قئییدیب گئتمز / جوانی رفت دیگر برنمی گردد . پیری آمد و نمی رود.

2010-01-03

ربابه

دختردبیرستانی که بودیم ، وسط ظهر دو ساعت وقت ناهار داشتیم که ترجیح می دادیم مدرسه بمانیم و بعد از ناهار مختصر، درس بعد از ظهر را ازبر کنیم یا با همکلاسی ها گل بگوئیم و گل بشنویم. ربابه هم مثل حکیمه خیلی شوخ و شلوغ و اهل طنز و بگو بخند بود. ربابه اگرچه آقاجانش را دوست داشت ، اما وجودش در خانه نه تنها او بلکه پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و بقیه بچه ها را آزار می داد. هر وقت آقاجان به ماموریت می رفت یا سفر می کرد ، ربابه نیز بایرام ائلیردی ( جشن می گرفت.) برای ما این خوشحالی معنی نداشت. پدرم بدون ما سفر نمی کرد. پدر رحیمه راننده کامیون بود هر ماه دو بار به بندرعباس می رفت . تا برگشتنش رحیمه و آبجی هایش روزشماری می کردند. او پدرش را مهربانترین می دانست. پدر حلیمه کارگر ساختمان بود . زندگی شان بخصوص که در زمستان به سختی می گذشت. بارش هر برفی موجب خوشحالی حلیمه می شد. روز برفی سفره خالی شان یک شکم سیر نان گرم داشت. پدر پارو به دست می گرفت و از خانه بیرون می زد. سوز سرما به امید لقمه نانی بر سفره خالی ، بر دل مرد گرمی تازه ای می بخشید.
پدر ربابه یک کیف شیک داشت کت و شلوار می پوشید وبوی ادکلنش تا دو کوچه آنطرفتر می رفت. آدمی با دیدنش فکر می کرد رئیس یا مهندس کدام شرکت معتبر است. بیشتر بچه ها با دیدن او که از پله های سالن دبیرستان بالا می رفت ، آرزو می کردند پدرشان مثل او شیک و مرتب باشد. اما ما که تا حدودی می شناختیمش در دنیای خودمان آرزو می کردیم که خدا دلی مهربان بر این پدر بدهد. چه بگویم ، از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ، شاید هم نفرینش می کردیم که ماشین آلتدا قالاسان ( زیر ماشین بمانی ) که این ساده ترین و تنهاترین نفرین ما بود. ظاهر فریبنده و باطن مخوف پدر ، دختر را رنج می داد.ربابه بعد از ظهر پنج شنبه ها را خیلی دوست داشت.
می گفت :« آقاجانم از اداره می آید و با غرولند غذا می خورد و تا ساعت چهار و نیم می خوابد و اهل خانه از دستش یک کمی آرام می گیرند.» بعد می خندید و ادامه می داد :« البته اهل خانه از صبح تا ظهر از دستش راحتند منظور خودم و داداش هام هستیم. » بعد این دوبیت سعدی را که ازبر بود می خواند
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این خفته است خوابش برده به
وانکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بد زندگانی مرده به
می گفت :« روزی از روزها که داشت داداش بزرگه را به خاطر نمره کم در ریاضی به شدت کتک می زد ، طاقت مادرم تمام شد و پرخاش کرد که کاش راننده کامیون می شدی و مهندس نمی شدی . آخر این سواد و دانشگاهی که خیلی بهش می نازی ، با این سنگدلی ات چه همخوانی دارد ؟ طفلکی آقاجانم هنوز هم که هنوز است منظور مادر را نفهمیده و فکر می کند مادرم به خاطر حسودی به مدرک او این حرف را زده است.»
حکیمه گفت :« وقتی آقاجانت شماها را کتک می زند پدربزرگ و مادربزرگت چه کار می کنند ؟ همینطوری تماشا می کنند ؟ »
جواب داد :« نه بابام جان کسی زورش به آقاجانم نمی رسد که . حالا پدربزرگم به زور داداش ها را از چنگش نجات می دهد. اما طفلک آقاجانم آنقدر بی تربیت و بد دهن هست که فحشهای ریز و بد می دهد.آدم حالش به هم می خورد. اه ! اه ! اه ! تازه به مرد بودنش هم خیلی مغرور است. مرد بودن و آلت مردانگی اش را به رخ مادرم می کشد. آن وقت مادربزرگم ناراحت می شود و می گوید خجالت بکش پسر سگ هم از آنها دارد. گویا پدربزرگم هم در جوانی بداخلاق بود و کتک می زد و فحش می داد اما نه به شدت آقاجانم. »او فحش رکیکی را که پدر می گفت برایمان تعریف می کرد و حالمان به هم می خورد . این چنین تحقیری حق مادر ربابه و هیچ مادر دیگری نبود و نیست.
این پست
شهرنوش پارسی پور و این پاراگرافش بر دل آدمی می نشیند.

2010-01-01

جن ها

بچه که بودم از جن ها خیلی می ترسیدم. حکیمه می گفت :« مادربزرگم می گوید جن ها در خانه های خرابه زندگی می کنند و شبها داخل حمام می خوابند. ثروتمندهایشان در کوه و صحرا ، زیر زمین زندگی می کنند. آنها از فلز و بسم الله و کتاب قرآن می ترسند. چون خودشان کوتوله و بدترکیب هستند ، از بچه های آدمیزاد خوششان می آید و دلشان می خواهد نوزاد آدمیزاد را بربایند و با نوزاد خود عوض کنند . برای همین هم نوزاد آدمیزاد که به دنیا می آید ، برایش از دعانویس دعا می گیرند و لای پارچه می پیچند و با سنجاق قفلی به یقه زیر پیراهنش سنجاق می کنند. بعضی ها هم جهت اطمینان وان یکاد طلا را با سنجاق قفلی بر یقه پیراهن نوزاد سنجاق می کنند که هم آیه قران دارد و هم از طلاست. مطمئن می شوند که جن ها نمی توانند به او نزدیک شوند.»
داستانهای مادربزرگ حکیمه که تا حدودی شبیه داستانهای مادربزرگ من و مهناز و مهرناز بود ، مرا بیش از پیش می ترساند. بخصوص که حمام خانه ما هم در زیرزمین خانه مان بود و گاهی صداهائی از آن تو می شنیدم. مادرم می گفت :« چون از جن می ترسی و در ذهن ات وجودش را باور کرده ای این صداها به گوشت می رسد. جن اگر هم بود حالا دیگر نیست. رفته پی کار و گرفتاری و بدبختی خودش.»
از مادر گفتن و تسلی دادن و تکذیب کردن وجود جن ها بود و از من ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن.
*
داشتم دروس
واغوم نیشت در دویچه وله را مرور می کردم که به جن ها رسیدم . جن های نیکوکار در صخره لورلای زندگی می کردند. آنها کوتوله بودند و به چشم دیده نمی شدند. این جن ها شبها وقتی مردم می خوابیدند ، از غار بیرون می آمدند و کارهای نیمه تمام مردم را انجام می دادند. روزی از روزها زن کنجکاو خیاط برای این که بداند چه کس یا کسانی نیمه شب می آینند و کارهای خیاطی شوهرش را انجام می دهند ، روی پله ها مقدار زیادی نخود پاشید. جن های نیکوکار روی نخودها لیز خورده وبه زمین افتاده و بدنشان درد گرفت. زن کنجکاو با شنیدن سر و صدای آنها فوری چراغ را روشن کرد ، اما موفق به دیدنشان نشد . چون جن های نیکوکار با عجله از آن محل دور و ناپدید شدند و دیگر هیچ وقت برای کمک مردم برنگشتند.
*
ما نیز درمورد جن ها سخن و ضرب المثل فراوان داریم . از آن جمله :
ائله بیل جن ده ییشیغی دیر/ مثل این که عوض شده جن است.
ائله قورخور جن ده میردن قورخان کیمی / آنچنان می ترسد گوئی جن آهن دیده.
جن بسم الله ائشیتدی. / جن صدای بسم الله شنید.
جننی اولوب / جنی شده ، یک چیزی شبیه به دیوانگی
*

2010

.



در سال جدید میلادی برای دنیا مهر و صفا و صلح و آرامش و دوستی آرزو می کنم.