2008-12-29

گلایه یک دختر خانم دبستانی


سهیلا ، دختر دبستانی و فرزند کوچک یکی از دوستانم هست. دیروز که داشتم تلفنی با مادرش صحبت می کردم ، او هم دلش خواست که با من چند کلمه حرف بزند. گوشی را از مامانش گرفت و شروع به گلایه کرد. یکنواخت حرف می زد و از بابا و مامانش شکایت می کرد . پرسیدم : سهیلا جان چی شده ؟ مگر مامان و بابات چی کارت کردند که اینقدر از دستشان عصبانی هستی ؟
گفت : پارسال بهار که با مامان و بابا ، بازار رفته بودیم جوجه های زرد و خوشگل دیدم و از بابام خواستم که یکی هم برای من بخرد و بابام وعده داد که هرگاه در کارنامه ثلث سوم من بیست دید به تعداد هر بیست یک جوجه برایم بخرد. آخر من همیشه کمتر از بیست می گیرم. هر چه سعی می کنم اشتباه نداشته باشم نمیشه . البته همه جوابها رو درست می نویسم اما نمی دانم چرا یهو یهو خانم معلم برام غلط می گیره؟ خرداد که کارنامه ها را دادند و بابام شمرد پنج تا بیست داشتم و همانطور که خودش قول داده بود ، مرا به بازار برد وپنج تا جوجه خوشگل برام خرید. فروشنده جوجه ها را داخل قوطی کهنه کفش گذاشت و درش را بست و قوطی را دست من داد. بابام آهسته و با لبخند به فروشنده گفت : عجب خطائی کردم حالا توی خونه با جیک جیک اینها چه کنیم ؟ مرده هم یک لبخند به بابام زد وجواب داد: حاج آقا ناراحت نشوید چند روزی باهاش بازی می کنند و تمام می شود. جوجه ها را به خانه آوردیم و بابام قفسی خرید و گوشه حیاط گذاشتیم. حالا جوجه هام بزرگ و تبدیل به مرغ و خروس شده اند. مرغها تخم می گذارند و من هم به بابا و مامان اجازه داده ام تخم مرغها را بخورند. حالا اشتهاشون باز شده و می خواهند مرغها و خروسهای خوشگل مرا بگیرند و سرشان را ببرند و بخورند. مامان میگوید اگه زیاد بمانند گوشتشان سفت می شود و دیر می پزد. آخر اگه دلشان مرغ و خروس می خواهد توی مرغ فروشی مرغ مرده فراوان هست . پول بدهند و بخرند چرا می خواهند حیوانات زنده مرا بکشند؟ آخر خدا را خوش می آید. اگر یکی بگیرد و سر بابا و مامان را ببرد خوششان می آید ؟ تو رو خدا به مامان بگو دست از سر حیوانات من بردارند.
حرفهایش تمام نشده ، به های های کودکانه گریست و با همان حالت گریه نفرین کرد که هر کسی مرغها و خروسهای مرا سر ببرد تاپشیراجاغام قولسوز ابوالفضله/ او را به ابوالفضل بی دست خواهم سپرد . یعنی که نفرینش خواهد کرد یا از ابوالفضل خواهد خواست که بلای او را بدهد. یعنی نمی تواند جلوی بابا و مامان را بگیرد و کاری از دستش برنمی آید بجز ناله و نفرین
مادرش گفت : مرغها و خروسها بزرگ شده اند و گاهی از قفس بیرون می آیند وکاشی های حیاط را کثیف می کنند . در ضمن عمرشان هم کم است و اگر ما سر نبریم و نخوریم به اجل خودشان می میرند ومردار می شود و گوشتشان به درد خوردن نمی خورد .گرنه او نیز دلمان نمی آید موجب گریه و ناراحتی بچه مان بشویم.
گفتم : ولشان کنید بگذارید زنده بمانند. هر وقت هم اجلشان رسید دخترتان به چشم خود می بیند که اجلشان رسیده و مرگشان را می پذیرد.
در حقیقت علت خرید جوجه آن هم پنج تا و به این آسانی توسط بابا و مامان سهیلا این بود که فکر نمی کردند که هر پنج جوجه زنده بمانند و بزرگ شوند و تخم گذاری بکنند. چون جوجه زرد دستفروشها اکثر بیمار و ضعیف هستند . اما سهیلا خیلی مواظب اینهاست به موقع برایشان دانه و آب می دهد ، هر روز ظرف آب و دانه شان را تمیز می کند. وقت ناهار سهم برنج آنها را داخل پیاله مخصوص شان می ریزد. مواظب است که گوشت وارد غذایشان نشود . حتی ته مانده سبزی خوردنی ها را خورد می کند و می شوید و سپس به اینها می دهد. برایشان اسم هم گذاشته است ( کاکل زری – کاکل طلا – پر نقره ای- فندقی – جینقیلی)
راستی انصاف نیست حیوان خانگی هر چه می خواهد باشد برای بچه بخریم و بعد از بزرگ شدن هوس خوردن اش به سرمان بزند.
*
سهیلا مرا یاد یکی از دانش آموزانم به نام ام البنین انداخت. پدر ام البنین کفترباز بود و درسهای دختر خیلی ضعیف بود. پدر وعده داده بود که اگر خانم معلم از تو راضی باشد یکی از کفترها را به توجایزه می دهم. تا شروع امتحانات ثلث دوم دخترک پیشرفت قابل توجهی کرد و پدر کیک از کفترها را به او جایزه داد. یکی دو هفته از این جایزه نگذشته بود که ام البنین گریان به مدرسه آمد . از او علت گریه اش را پرسیدم گفت : دیشب مهمان ناخوانده داشتیم و پدرم سه تا کفتر سر برید که یکیشان کفتر من بود. مهمانها که رفتند سر و پاهای کفترم را شستم و در باغچه حیاطمان دفن کردم. برایش فاتحه هم خواندم. صبح هم پدرم عصبانی شد و گفت حالا قیام قیامت که نشده عوض کفترت را می دهم . اما من عوض کفترنمی خواهم ، کفتر خودم را می خواهم.
ام البنین از راه رفتن و پریدن و دانه خوردن کفترش برایم حرف می زد و می گریست.
*
این پست را به خاطر سهیلا و ام البنین وبچه های دیگر نوشتم که در خانه حیوان خانگی دارند و دوستشان دارند و از آنها مراقبت می کنند.
به قول سهیلا : مامان و باباها شما رو به خدا دست از سر کاکل زری و کاکل طلا و پر نقره ای و فندقی
و جینقیلی ما بردارید

2008-12-28

von guten Mächten

کریسمس ، ژانویه، سال نوی میلادی ، به هموطنان عزیز مسیحی و دوستان عزیز مبارک بادVon guten Mächten
Von guten Mächten treu und still umgeben
Behütet und getröstet wunderbar
so will ich diese Tage mit euch leben
und mit euch gehen in ein neues Jahr
*
Doch will das alte unsere Herzen quälen
Noch druckt uns böse Tage schwere Last
Ach Herr, gibt unsern Aufgeschreckten Seelen
das Heil, für das du uns geschaffen hast
*
Und reichst du uns den schweren Kelch, den bittern des Leids, gefüllt bis an den höchsten Rand
So nehmen wir ihn dankbar ohne zittern
aus deiner guten und geliebten hand
*
Doch willst du uns noch einmal Freude schenken
An dieser Welt und ihrer sonne Glanz
Dann wollen wie des vergangenen gedenken
Und dann gehört dir unser leben ganz
*
Lass warm und hell die Kerzen heute flammen
Die du in unser Dunkelheit gebracht
Für, wenn es sein kann, wieder uns zusammen
Wir wissen es, dein licht schneit in der Nacht
*
Wenn sich die stille nun tief um uns breitet
So lass uns hören jenen vollen klang
Der Welt , die unsichtbar sich um uns weitet
All deiner Kinder hohen Lobgesang
*
Von guten Mächten wunderbar geboren
Erwarten wie getrost, was kommen mag
Gott ist mit uns Abend und am morgen
Und ganz gewiss an jedem neuen tag
Dietrich Bonhoeffer
*

2008-12-25

تایتانیک

دیشب برای چندمین بار فیلم تایتانیک را تماشا کردم. گویا هر سال حدود همین ایام این فیلم ازتلویزیون پخش می شود و من هر بار با علاقه به تماشای آن می نشینم. داخل کشتی شبیه به شهری است که در آن شهر فاصله طبقاتی به قدرت تمام مشاهده می شود. مسافران اعیان و ثروتمند همراه با سگ شان با احترام سوار می شوند و در قسمت مخصوص اعیان نشینهای کشتی جای می گیرند. مسافران رده متوسط در طبقه دوم و مسافران فقیر در طبقه پائین. یکی دارد موهای سر مسافر فقیری را کنترل می کند.عشق رز و جک به همدیگر که ازدو طبقه مختلف فقیر و ثروتمند هستند. عشق کور است و قلب اقیانوس را نمی شناسد. بشناسد هم به چه کارش می آید ؟ از قدیم گفته اند نئینیرم قیزیل تشتی ایچینه قان قوسام ؟ ( تشت طلا را که تویش خون قی خواهم کرد می خواهم چه کنم ؟ ) دو نوع مختلف مهمانی از نوع مهمانی اعیان و فقرا برایم جالب بود. گوئی لمس می کردم که آن شب به رز و جک و بقیه مسافران طبقه پائین چقدر خوش گذشت. آنها فارغ از غم دنیا سرگرم رقص و پایکوبی بودند.پس از تماشای فیلم ، دیر وقت شب به رختخواب رفتم و در عالم خواب و رویا خود را یکی از مسافران کشتی دیدم. حیرت زده به تماشا ایستاده بودم. می دانستم که دقایقی دیگر همراه این کشتی شکسته به قعر اقیانوس فرو خواهم رفت اما نمی دانستم چه کنم . به پیرمرد و پیرزنی که همدیگر را بغل کرده و داخل رختخواب دراز کشیده و منتظر مرگ بودند نگاه کردم. دو بچه توی رختخواب کنار مادر و با قصه مادر خوابشان برد. نوازندگان تا لحظات آخرروی عرشه ایستاده و داشتند می نواختند. مرد ثروتمند روی صندلی منتظر بالا آمدن آب نشسته بود او جنتلمن آمده بود و می خواست جنتلمن برود. اما در لحظات آخر ترس در چشمان گردش نمایان شد. کاپیتان کشتی که به اتاق فرمان رفت تا همانجا از مرگ پذیرائی کند. سازنده کشتی که چشم به ساعت دوخته و همانجا ایستاد. صاحب کشتی که داخل قایق پرید تا خود را نجات دهد. کشیش که مردم را دور خود جمع کرده و تا لحظات آخر دست از دعا نکشید تا از ترس خود و دیگران بکاهد. تلاش بیهوده عده ای که می خواستند خود را به قسمت بالای کشتی برسانند.از آن بالا لیز می خوردند و به پائین پرتاب می شدند. اما عرشه که در حال فرو رفتن است بالا و پائین اش فرقی ندارد. کشتی که به آب فرو رفت خیلی ها روی آب شناور ماندند اما سرما امانشان را برید. شاید اگر روز روشن بود شانس بیتشری برای زنده ماندن داشتند.پدربزرگم می گفت : آب و خاک هر اندازه که بسیار مفید هستند، به همان اندازه نیز خطرناک و بی رحمند. شانس آدمی هنگام سیل و زلزله و طوفان در دریا بسیار کم است.
اما من در این فیلم
گلوریا استوارت ، مادربزرگ قصه گوی تایتانیک را بیشتر از همه دوست دارم. وقتی او صحبت می کند ، دلم می خواهد چشمانم را ببندم و خود را کنار مادربزرگ ببینم و گرمای کرسی و چای داغ و شوری تخمه آفتابگردان و طعم قاویرقای مخلوط با شاهدانه را حس کنم.

2008-12-20

شب یلدا مبارک

شب یلدا و هزار خاطره شیرین تر از پشمک ، حافظ این رفیق دیرینه خراباتی من ، و نیم قرن که از عمر من گذشت.یاد هندوانه مادربزرگ به خیر. او دوست نداشت هندوانه داخل یخچال گذاشته شود. بلکه آن را داخل حوض در زیر زمین رها می کرد. هندوانه مثل ماهی سنگین وزن روی آب شنا می کرد و به حال و هوای خود خنک می شد.یاد چیلله لیک ( هدیه شب یلدا ) به خیر . سینی کوچک پشمک و چیلله یئمیشی و زرشک کشمش پلو شب یلدا که به خانه عروس و تازه عروس ها فرستاده می شد.یاد فال مادربزرگ به خیر. دو سوزن خیاطی که با پنبه سوراخهایش را می گرفت و داخل کاسه آب رهایشان می کرد. سوزنها روی آب می ایستادند و سپس آرام به هم نزدیک می شدند و مادربزرگ خوشحال از اینکه فالش خوب از آب درآمد.یاد حافظ به خیر. چقدر دوست دارم این قلندر خراباتی را.بدور لاله قدح گیر و بی ریا می باشببوی گل نفسی همدم صبا می باشنگویمت که همه ساله می پرستی کنسه ماه می خور و نه ماه پارسا می باشچو پیر سالک عشقت به می حواله کندبنوش و منتظر رحمت خدا می باشگرت هواست که چون جم به سر غیب رسیبیا و همدم جام جهان نما می باشچو غنچه گر چه فروبستگی است کار جهانتو همچو باد بهاری گره گشا می باشوفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنویبه هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باشمرید طاعت بیگانگان مشو حافظولی معاشر رندان آشنا می باش
شب یلدایتان به سپیده دم صلح و آرامش ، صفا و پاکی روشن شود
*
شب یلدا
یلدا بازی
شب یلدا

2008-12-18

حافظ این رفیق بی ریای من

احمد شاملو در حق حافظ چنین می نویسد
حافظ راز عجیبی است
به راستی کیست این قلندر. یک لا قبای کفرگو که در تاریک ترین ادوار سلطه ریاکاران زهدفروش ، در ناهاربازار زاهدان و در عصری که حتا جلادان آدمی خوار مغروری چون امیر مبارزالدین محمد و پسرش شاه شجاع نیز بنیان حکومت آنچنانی ، خود را بر حد زدن و خم شکستن و نهی از منکر و غزوات مذهبی نهاده اند ، یک تنه وعده رستاخیز را انکار می کند . خدا را عاشق و شیطان را عقل می خواند و شلنگ انداز و دست افشان می گذرد که :
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولا
واین دفتر بی معنی غرق می ناب اولا
کیست این آشنای ناشناس مانده که چنین رودررو با قدرت ابلیسی شیخان روزگار دلیری می کند که :
پیرمغان حکایت معقول می کند
معذورم ار محال تو باور نمی کنم
یا تسخرزنان می پرسد:
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و جوی شیرم
و یا آشکارا به باور نداشتن مواعید مذهبی اقرار می کند که فی المثل:
من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود
وعده فردای زاهد را چرا باور کنم
به راستی کیست این مرد عجیب که با این همه حتا در خانه قشری ترین مردم این دیار نیز کتاب اش را قرآن و مثنوی در یک تاقچه می نهند. دست آلوده به سوی اش نمی برند و چون برگرفتند هم چون کتاب آسمانی می بوسند و به پیشانی می گذارند . سروش غیب اش می خوانند و سرنوشت اعمال وافعال خود را با اعتماد تمام به او می سپارند ؟ کیست این کافر که چنین به حرمت در صف پیغمبران و اولیا الله اش می نشانند؟
منبع : مقدمه ای بر دیوان حافظ – احمد شاملو
**
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
این دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر آتش به هم دیده پر آب اولی
من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت
کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زینسان
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
گر تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو
رندی و هوسبازی در عهد شباب اولی

2008-12-14

عید غدیرخم


آن زمانها که هنوز یک کمی به قرن بیستم مانده بود ، چند روز قبل از عید در خانه هائی که مرد خانه سید بود، برای مهمانان روز عید غدیر، شیرینی خانگی و محلی ( حه ولیات ، بالیخ چؤره یی ، اریدک و ... ) در خانه پخته می شد. گاهی وقتها که مادربزرگم حال و حوصله داشت حلوای خوشمزه می پخت. به این حلوا عبدالرضاخان حالواسی می گوئیم . گویا کسی که اسمش عبدالرضا خان بود این حلوا را خیلی دوست داشت به همین سبب این خوردنی خوشمزه هم به نام او معروف است. از آنجائیکه پدر من سید بود ما بچه ها هم سید شدیم . مادرم « جمعه سیدی » بود چون می گفتند که پدرش سید نیست بلکه فقط مادرش سید است و خودش از شب پنج شنبه تا عصر جمعه روز بعد سید به حساب می آید. چونکه تبار از پدربه فرزند می رسد نه از مادر. اما در مورد اولاد پیامبریک کمی ارفاق قائل شده و زنان را جمعه سیدی کردند. به نظرشان فرق سید با غیر سید در این است که روز قیامت سیدها در آتش جهنم نمی سوزند بلکه داخل توده یخ ، یخ می زنند. یادش به خیر و کامتان شیرین، عید غدیرتا دلتان بخواهد شیرینی می خوردیم. بعد از آمد و رفت مهمانها ، مادرم به هر کدام از ما سهمی از شیرینی ها می داد که زنگهای تفریح با دوستانمان بخوریم. روزگار خوشی بود.پدربزرگم از پولی که به عنوان پس انداز داشت یک مقداری برمی داشت و به ملائی که سید بود می داد و می گفت : سید مالی ( سهم سید) پول اضافه ام را دادم و پس اندازم را پاک کردم ...می گویند از مردی که ریش بسیار بلندی داشت، می پرسند : حاج آقا شما هنگام خواب ریش تان را زیر لحاف می برید یا روی لحاف ؟یک کمی فکر می کند و جواب می دهد : هیچ به این موضوع فکر نکرده بودم.هنگام شب مرد بیچاره ریش اش را زیر لحاف می برد و نمی تواند بخوابد، روی لحاف می برد باز خوابش نمی برد و تا صبح بد خواب می شود. صبح که برمی خیزد به میزبان گلایه می کند که فلانی خواب شیرین مرا با سوال بیخودی ات تلخ کردی . چرا نمی گذاری به حال و هوای خودم بخوابم و از زندگی لذت ببرم ؟..حالا اگر بخواهیم شمارش معکوس کنیم از امشب سه ماه و شش روز به عید نوروز مانده است. نمی دانم چرا گندمی را که اینجا می خرم و خیس می کنم می گندد و خیس نمی شود. برای همین هم چندی پیش سفارش کردم و برایم از ایران گندم فرستادند امتحان کردم و دیدم که خوب خیس می خورد و سبز هم می شود. سنبل آبی و صورتی که سالهای پیش یک گلدان کوچک داشتم ، امسال گلدان را پرکرده و فکر می کنم برای سال نو یک گلدان پر سنبل خواهم داشت . ماهی های سرخم هم از هم اکنون دارند خود را برای سال نو آماده می کنند. بقیه وسایل سفره هفت سین هم با یک چشم بر هم زدن آماده می شود.
گل همه رنگش خوبه ، هر عیدی برای خودش جایگاهی و خاطره ای دارد. مقایسه کردن و
نفی کردن یکی شور و شوق هیچ کدام را از دل کم نمی کند


عید غدیر خم مبارک
..
عزیزیم زولفو قارا / عزیزم زلفش سیاه
آغ اوزده زولفو قارا / رویش سفید زلفش سیاه
هر کیم منه ظلم ائتسه / هر کسی ستم کند
تاپشیررام ذولفقارا/ می سپارمش به ذوالفقار
..
ووردو منه یار یارا / یار زخمی به من زد
باغریم ائتدی یار یارا / دل مرا زخمی کرد
تاپشیردیم ظالیم یاری / یار ظالم را سپردم
من قولسوز علمدارا / به آن علمدار بدون بازو
...

2008-12-09

عید قربان بود

پدربزرگ و مادربزرگم یک عالمه بچه داشتند . طبیعی است که این یک عالمه بچه هم یک عالمه بچه داشتند. به این ترتیب ما هم یک عالمه نوه قد و نیم قد بودیم که دور و بر پدربزرگ و مادربزرگ می پلکیدیم. دائی بزرگ کارمند دانشگاه تبریز بود و بچه های پدربزرگ یکی پس از دیگری به بهانه تحصیل و کار راهی تبریز شدند و پدربزگ بازنشست شد و دید دور و برش خالی شده است . ناچار کوله بارش را بست و عازم تبریز شد. کوچ کردن آنها به تبریز موجب شادی ما شد . زیرا که آنها خانه ای مستقل داشتند و ما نوه ها دیگربه خاطرشان با همدیگر دعوا نمی کردیم. رفتن به خانه پدربزرگ برای ما به منزله شاهگلی و باغ گلستان و بلوار و دشت و دمن بود . روزهای عید و جشن و به هر بهانه ای فامیل و اقوام خانه آنها دور هم جمع می شدند و گردش سیزده بدر و مراسم ترحیم و جشن و غیره هم همانجا برنامه ریزی می شد. پدربزرگ واجب الحج شد. خمس و زکاتش را پرداخت و بچه صغیر هم در خانه نداشت. به مکه رفت و حاجی شد . نزدیکان دلشان می خواست مادربزرگ نیز همراه اوبرود اما پدربزرگ گفت : زن را اگر داخل صندوق بگذاری و به مکه ببری نه خیر کرده نه شر. مادربزرگ هم هیچ مقاومتی نکرد. آخر طفلگی تنگی نفس داشت و نمی توانست مسافرت طولانی داشته باشد. از وقتی که پدربزرگ حاجی شد ، عید قربان هم برای ما نوه ها معنی دیگری پیدا کرد. هرسال عید قربان همه خانه آنها جمع می شدیم و گوسفندی قربانی می کردند و مقداری از گوشت اش را به هفت خانه این طرف و آن طرف پخش می کردند و سپس منقل را آتش می زدند و قصاب گوشت کبابی و دل و جگر گوسفند را جدا می کرد و آن روز را حسابی کباب می خوردیم و شام هم قورمه سبزی خوشمزه خاله تامارا را نوش جان می کردیم. آخر سر هم قصاب کله پاچه و پوست گوسفند را برمی داشت و دستمزدش را می گرفت و می رفت.
پس از گذشت مدت زمانی کوتاه نوه ها بزرگ و پراکنده شدند. گرفتاریها زیاد شد.مادربزرگ و سپس پدربزرگ درگذشتند و از خیابان جمهوری اسلامی ( کوروش کبیر سابق ) و قاپیلی دربند بغل دست کوچه اصفهانیان ، که دری تخته ای و کفی سنگفرش داشت و چند خانواده در آن دربند زندگی می کردند برایمان خاطره ای ماند به طعم شکلات عسلی مادربزرگ و بوی کباب عید قربان و شیطنتهای دوران کودکی وعشقی به نام وطن.
..
دیروز به دوستم زنگ زدم و عید قربان را تبریک گفتم ( حاجی لار ثوابیندا اولاسیز ) و او امروز به من زنگ زد و عید قربان را تبریک گفت و سپس پرسید : اکثریت قریب به اتفاق مسلمانان جهان مراسم عید قربان را دیروز به جا آوردند و جشن گرفتند چرا شما ایرانیها یک روز بعد از همه جشن می گیرید؟
گفتم : والله به خدا من هم خوب نمی دانم.
گفت : از کسی که می داند بپرس و به من نیز بگو.
**
چندی پیش در وبلاک پوچستان شعری به مناسبت حج خوانده بودم که اینجا نوشته و به ترکی اذربایجانی ترجمه اش کردم.
**
عکسهای زیبا از زادگاه من ماکو در اینجا
**

2008-12-07

دعانویس - امروز

آن زمانها خوب به خاطر ندارم پسربچه ای گم شده یا ربوده شده بود. والدین اش برای یافتن اش دست به دامن پلیس و کلانتری و اطلاعات و روزنامه و مجلات مختلف شده و به نتیجه نرسیده بودند. شبی که داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم ، فریدون فرخزاد با عکس پسر بچه در دست برنامه را شروع کرد و گفت : این بچه فلان مدت است که گم شده و تلاش والدین اش به جائی نرسیده ، آنها حتی به دعانویس و فالگیر هم مراجعه کردند و خواستند که بچه شان را پیدا کند . خوب آدمی است و وقتی از همه جا ناامید می شود و به هر دری می زند گشایشی پیدا نمی کند دست به دامان دعانویس نیز می شود حتی اگر باورش نداشته باشد. والدین هستند و پدر و مادر برای بچه شان چه رنجها که نمی کشند و چه کارها که نمی کنند. البته سخنان فریدون فرخزاد را به طور دقیق به خاطر ندارم. اما آنچه که به خاطر دارم اینگونه بود. خلاصه که شکر خدا بچه پیدا شد و پدر و مادر از نگرانی ورنج نجات یافتند.
چند وقت پیش خانه دوستی بودیم و داشتیم از این در و آن درصحبت می کردیم . او هم از سفرش به ایران تعریف می کرد و می گفت : همسایه دخترخاله ام زنی است که نفسی جادوئی دارد. هر دردی داشته باشی درمانش پیش اوست .
گلشن پرسید: این خانم در چه رشته ای تخصص دارد ؟
او جواب داد : می روی پیش اش و دردت را می گوئی فوری دعائی می نویسد و می بری همانگونه که او گفته عمل می کنی. هر مشکلی که داری حل می شود.
گلشن گفت : اگر اشتباه نکنم ، روانشناس نباشد دعا نویس و جادوجنبل چی است.
گفت : درست حدس زدی. زن جوان و این همه تجربه ! بگویم چه جادوگریست باورت نمی شود! ذلیل مرده نابغه است ! چه بیماران لاعلاجی را که شفا نداده ! یک خانمی در اتاق انتظار نشسته بود و می گفت تاثیر دعاهای این زن باورنکردنی است. برایم هر چهل روز یک بار دعا می نویسد من هم آن را در چای آقا شوهرم می ریزم و زبانش قفل می شود . خیلی مهربان می شود . اما حیف که هر چهل روز یک بار تاثیرش از بین می رود.
گلشن گفت : بابا جان زورنان گؤزللیک اولماز ( زیبائی به زور که نمی شود. ) مرد بیچاره را مسموم نکنی . مردی که دلش رفتن می خواهد رفتن اش بهتر از ماندنش است. گئدن قوناغین تئزگئتمه یی قالماغیندان یاخجی دیر( مهمانی که قرار است برود زود رفتن اش بهتر از ماندنش است .) راستی که عجب نابغه ای ! مشتری های خل و چل هر چهل روز به سراغش می روند و او مطمئن است که مخارج زندگی اش توسط این خوش باوران تامین است .
بیچاره صالیحا گفت : عزیز من از موضوع دیگری حرف بزنید. یک استکان چائی مهمانمان کردید و این را هم زهرمارمان نکنید . بیخودی نیست که ماها از ایرانیها می ترسیم.
گلشن گفت : نترس جانم این جادوگرها اود اولالار اؤزلرین یاندیرابیلمزلر (آتش باشند نمی توانند خودشان را بسوزانند.) اینها فقط خرافات است . آدمی از روی ناچاری به دعانویس پناه می برد. مشکل اش یا حل می شود یا حل نمی شود. شما هم از این خرافات و مهره ها و دعاها دارید و کاری نمی شود کرد . اما از این دوستمان که هر وقت به ایران می رود پز هم می دهد که از خارجه آمده و کلاس بالاست و فلان دانشگاه درس خوانده بعید است که از اینجا برای گردش و تفریح برود آنوقت برای معالجه درد پای من از جادوگر گرد بخرد و بیاورد.
دوستمان خندید و گفت : بیا و خوبی کن ، گلشن جان من یک ساعت و نیم در اتاق انتظار نشستم تا نوبتم برسد و این دوای شما را ازش بگیرم و بیاورم . حالا امتحان کن خوب شدی چه بهتر خوب نشدی ضرر نکردی .
گلشن گفت : سن چیخدیغین داغلاری من چوخدان یئنیب گلمیشم / کوههائی که تو حالا از آنها بالا می روی من خیلی وقت است که گشته و برگشته ام .

2008-12-05

دعانویس - دیروز

در زمانهای یک کمی قدیم که گویا کلاس نهم یا دهم بودم ، آقا کمال از تهران به پدرم تلفن کرد و گفت که وضع مالی اش بسیار وخیم شده ودارد ورشکست می شود و طلبکار در تعقیبش است و هیچ راه و چاهی برایش باقی نمانده است و می گویند در تبریز دعانویسی به نام بحرینی است که دعایش معجزه می کند و شما را قسم به فلان و بهمان که این بحرینی را پیدا کنید و دردم را به او بگوئید. پدرو مادرم به مشورت نشستند .
مادرم گفت : بحرینی معروف است و اما من او را نمی شناسم و کاری به کارش ندارم . دنیا عوض شده و آدمها باسواد شده اند و دردی دارند پیش دکتر و وکیل و قاضی و حقوق دان وغیره می روند. عصر دعا و جادو و جنبل گذشته است . اما به خاطر اینکه دل آقا کمال آرام شود از دروهمسایه پرس و جو می کنم .
پدرم گفت : هر کاری می خواهی بکن اما تو را به امام حسین تنهائی سراغ این رمال نرو.
مادرم پرس و جو کرد و زنان گفتند که این آدم دفتری مثل مطب دارد و می روی نوبت می گیری و شماره نویس زن هم دارد و جای هیچگونه نگرانی نیست . خلاصه یک روز همراه مادرم پیش این جناب بحرینی رفتیم. وارد اتاق انتظار شدیم. این اتاق شبیه اتاق انتظار دکترقندیها چشم پزشک بود . یعنی دورتا دوراتاق صندلی چیده بودند و زنی روی کاغذ شماره می نوشت و دست آدمی می داد و سپس از روی شماره یکی یکی منتظران را به اتاق بحرینی می فرستاد . بعد از نیم ساعتی نوبت به ما رسید . وارد اتاق شدیم. مردی قد بلند و چاق که لباس ملا به تن داشت و پشت میز شیکی نشسته بود ، جواب سلام مان را داد و از ما خواست روی صندلیهائی که دور اتاق چیده بود بنشینیم. اتاق شبیه اتاق معاینه دکتر بود. کتابخانه ای داشت وکتابهای قطور و چند جلدی و غیره چیده بود. مادرم مشکل آقا کمال را تعریف کرد.
آقای بحرینی سری به تاسف تکان داد وگفت : وای! وای! وای! حل این مشکل یک کمی خرج برمی دارد. به این سادگی نیست . اما در این دنیا مشکلی نیست که من نتوانم حل کنم. من سنگی مقدس دارم آنرا می تراشم و رویش دعائی مهم می نویسم و سنگ را به این آقا کمال می دهید و در خانه زیر بالش اش می گذارد و زبان طلبکار بسته می شود.
خیلی دلم می خواست به او بگویم آقا طلبکار که با زبانش سراغ آقا کمال نمی رود . از قبل شکایت کرده و کلانتری همراه با حکم جلب دنبالش است. بحرینی گویا سی هزار تومان حق الزحمه می خواست و می بایست فردا پنج هزار تومان به او ببریم که قیمت سنگ است و بقیه مبلغ را وقتی کار آماده شد می پردازیم .
به خانه رسیدیم و ماجرا را تلفنی شرح دادیم. بیچاره آقا کمال از شنیدن آن مبلغ خیلی ناراحت شد و گفت : من می گویم دارم ورشکست می شوم این می گوید سی هزار تومان بده.
بیچاره ناچارقول داد تا چند روز آینده پول را تهیه کرده و خبرمان کند . یک هفته ای از او خبری نشد و روزی تلفن کرد و خبر داد که سی هزار تومان را تهیه کرده بود اما قبل از رسیدن به خانه دستگیر شده و به طلبکارها گفته بود که بجز این مبلغ چیزی ندارد و گویا پول را بین شاکیان اصلی تقسیم کرده ورضایت گرفته بود که کار کند وپولشان را به تدریج بپردازد.
بجز بحرینی دو فالگیر و دعانویس هم بودند گویا دو برادر بودند و آنها را قره سید می گفتند. فکر کنم کلاس دهم بودم که گفتند بساطشان را برچیدند و دعانویسی شان را ممنوع کردند.
آن زمانها ملائی بود به نام آقای قاضی که منبرش طرفداران قابل توجهی داشت.می گفت:
اونداکی ابنا وطن خام دیر
آخ نئجه کئف چکمه لی ایام دیر
**

2008-12-02

مولا علی

دو سال پیش دوستی از من پرسید که اگرکوپلن امام علی بیاورد وقت دارم که در دوختن اش به او کمک کنم ؟ با کمال میل قبول کردم। یکی دو ماه بعد دو تا کوپلن امام علی برایم آورد یکی مرد عرب زیباروئی بود و شمشیر دوسری را روی زانوانش قرار داده بود و دیگری مردی شکم برآمده و زره پوش و خشن که او نیز شمشیر دوسری روی زانویش قرارداده بود । فهمیدم یکی را بعنوان هدیه به من آورده است و من به اختیار خودم می توانم انتخاب کنم। تصاویر را خوب نگاه کردم । مولا علی که من می شناختم هیچ کدام ازاین تصاویر نبودند. شمشیر دوسر به قیافه زیبای مرد عرب نمی آمد. قیافه آن یکی بسیار خشمگین و غیر قابل تحمل بود. مولاعلی که من می شناسم نه این بود نه آن. پس هیچ کدام را نخواستم. از من خواست در دوختن این دو کمک اش کنم . با هم شروع به دوختن کردیم و من آسمان آبی بالای سر تصویر و لباسهایش را دوختم و چهره و زره و شمشیر را به دوستم سپردم. دوختن و بافتن و بریدن و نقاشی کردن اشتیاق و باور می طلبد. اگر یکی از اینها ناقص باشد، کار زیبا از آب درنمی آید. دوختن کوپلن ( تابلو شماره دوزی ) کاری بسیار ریز است وبه قول معروف ایینه ینه ن گور قازماق دیر ( به سختی کندن گور با سوزن است ।) چشمان من نیز کم نور است و ممکن بود چشم و ابرو خوب از کار درنیاید و به خودش سپردم। آخر کار هم هر دو تابلو زیبا از آب درآمد و قاب گرفته شد.می خواهم ساده بگویم مولا علی که من می شناسم کیست ؟ مولا علی که من می شناسم ، برای من بدون توجه به لباس و خنجر و وضع ظاهری اش سمبل تقوی وعدالت است. مولا علی که من می شناسم کسی است که در ذهنم برایش قیافه و چشم و ابرووخط و خال و حتی خنجری ترسیم نکرده ام. او مولائی است که وقتی صدایش می کنم و حاجتی می طلبم روا می دارد . فاطمه ای که من می شناسم نمونه ای از بهترین زنان است. حتی وقتی آنها را بدون سلام و صلوات صدا می کنم از من رنجیده خاطر نمی شوند.مادربزرگم وقتی بافت جوراب و شال یا حلوا و آش را شروع می کرد اول کار می گفت : منیم الیم دئییل فاطمه نین الی دیر ( دستهائی که شروع به کار کردند دستهای من نیستند دستهای فاطمه هستند .) وقتی علت این سخن اش را می پرسیدی جواب می داد : با دستهای خانم فاطمه کارها درست از آب درمی آیند. هنگام سخن از مولا علی و فاطمه خانم هم هزار سلام و صلوات نمی فرستاد عقیده داشت که این باور قلبی خودش است وخودش پاسخگوست. عقیده داشت که مذهب و چگونگی نزدیکی به خدا یک مسئله شخصی و خصوصی است و او مجبور نیست جوابگو باشد . من همانگونه که آموخته بودم ، فکر می کردم ایشان لباس و ظاهری مثل همه مردم دارند. خلاصه بگویم مولا علی که من می شناسم پابرهنه راه نمی رفت . مولا علی که من می شناسم عبایش مثل آن سریال ، ژنده و پاره پوره نیست। مولا علی که من می شناسم در قالب فلان وبلاک پشت به مخاطب و بی خیال پی کار خودش نمی رود


.برای سالگرد ازدواج ایشان کیکی با این عظمت تدارک دیده می شود


**


برو ای گدای مسکین در خانه علی زن


که نگین پادشاهای دهد از کرم گدا را


زنده یاد شهریار


**


شاه مردان علی با صدای شکیلا