2007-12-21

من و حافظ و یلدا


حدود سی و چند سالیست که می شناسمش . یکی از قدیمی ترین و باوفاترین دوستانم را می گویم . رفیق شفیقی که ترکم نکرد و نمی کند و همیشه کنارم است . عمامه ای دور سرش پیچیده و عبائی بر دوش دارد موهای سفیدش ، کمر خمیده اش از گردش چرخ فلک شکایتها دارد . چهره اش سالهاست که به همان شکل است. همان شکلی که محمد تجویدی ترسیم کرده است . در تمام طول زندگی آرام و طوفانی ، خوش و ناخوش همراهم بود و هست . در روزهای خوش چهره اش را شاد می دیدم . زمانی که می گریستم اشکهایش را احساس می کردم . هنگامی که از درد به خود می پیچیدم چهره اش را برافروخته می دیدم . زمانی که منتظر خبری بودم اول از همه خبرم می کرد :
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
زمانی با او مشورت می کردم و جوابم می داد :
خدای را به میم شستشوی خرقه کنید
که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع
وقتی جوابش به نظرم قانع کننده نمی آمد دوباره از او سوال می کردم . بازجواب می داد :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته دراین معنی گفتیم و همین باشد
زمانی که محتاج دعا بودم او نیز دعایم می کرد :
از هر کنار تیر دعا کرده ام روان
باشد کزآن میانه یکی کارگر شود
هنگام غم به صبوری دعوتم می کرد :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
و زمانی که می خواستم سر به بیابان بگذارم پرخاش می کرد :
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه ؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه ؟
شاه خوبانی و مقصود گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه ؟
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه ؟
و شبهای یلدا هم صحبتی چون او لذت عمیق به من می دهد .
دوست دارم امشب گوش به آوای دلنشینش دهم . اما زنگ تلفن به صدای در می آید . صدا از راهی طولانیست . از آن دیار دوردست . دختر جوان بیست ویک ساله ای به سختی بیمار است . قرار بود دیروز نتیجه آزمایشات انجام شده را بدهند . اما امروز به من زنگ زده اند . بیماری سرطان نیست اما چیزی دیگر است . دختر جوان ورزشکار است و به درد اهمیتی نمی دهد و دیر متوجه شده است . ازعمرش فقط چندماهی باقیست . گویا شیمی درمانی موجب می شود که چند سالی زنده بماند . اما خودش نمی خواهد . می گوید : رفتنی هستم اذیتم نکنید بگذارید همان وقت معین بروم .
فال نگرفتم . همین طوری دلتنگ شدم و نوشتم .
..
شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
بلعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش
نگه کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنین حشمت نظرها بود با مورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آنکه ننمائی به کج طبعان دل کورش
شراب لعل می نوشم من از جام زمرد گون
که زاهد افعی وقتست و می سازم بدان کورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشوی از تلخ و از شورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش

1 comment:

Aida said...

Salam, man shoma ro be weblogam ezafeh kardam, agar mayel hasti be man ro ham ezafeh kon.
Yasha,
Aida
http://www.meandmirror.blogfa.com/