یکی از دوستان ما زنی لهستانی به نام لودیا است . به مناسبت جشن هالوین کیک کدو تنبل پخته بود و دور هم جمع شده و کیک و قهوه می خوردیم . یاد زمانهای یک کمی قدیم افتادم . پائیز که می شد ، مادر و خاله و زن همسایه و...با هم به مغازه حاج حسین سبزی فروش می رفتند و یک عالمه کدو تنبل می خریدند . حیاط را جارو می کردند و گلیمی روی کاشیهای حیاط پهن می کردند و بعد می نشستند و صحبت کنان ، کدوها را تمیز می کردند و بعد قطعه قطعه کرده و با قالبهای شیرینی پزی به شکلهای مختلف خرد می کردند . سپس داخل آب آهک خیس می کردند و صبح روز بعد هم آنقدر آب این کدوها را عوض می کردند تا مطمئن شوند دیگر آهکی داخل کدوها نمانده و است . آن وقت مربای کدو تنبل درست می کردند . این مربا زرد خوش رنگ و شفاف و سفت و خوشمزه می شد . بیشتر به شیرینی شبیه بود تا مربا و با نان لواش گرم و کره روستائی عجب مزه ای می داد . تخم کدوها را هم خوب می شستند و خشک می کردند و بعد نمک می پاشیدند و روی آتش یک بار می چرخاندند و می شد تخمه شبهای زمستانی ما . شبها همراه با گوش کردن داستان شب از رادیو، تخمه می شکستیم . عجب حال و روز خوشی بود . مادربزرگم می گفت : آجلیق اولسون کئف اولسون ( گرسنگی باشد و خوشی ) مادرم به این ضرب المثل او می خندید و نمی پذیرفت و می گفت گرسنگی و خوشی با هم در اقلیمی نمی گنجند .
توی ده که بودم مادرشوهر خانم زر ، بعد از پختن نان ، یکی دو تا کدو تنبل توی تنور می انداخت و تا تنور داغ بود کدوها هم می پخت و عصر که می شد صدایم می کردند و می رفتم و همگی دور کرسی می نشستیم و کدو تنبل داغ می خوردیم . نمی دانم چه مزه ای داشت برای من نشستن زیر کرسی و دراز کردن پاها داخل تنور داغ از همه چیز لذت بخش تر بود . اگر چه هوای اتاق همیشه سرد بود و نوک بینی ام یخ می بست .
به قول زنده یاد شهریار :
خشکنابین خوش گونو، یادش به خیر/ روزهای خوش خشکناب ، یادش به خیر
شاه عباسین دوربونو، یادش به خیر /دوربین شاه عباس ، یادش به خیر
خلاصه لودیا تعریف کرد که در زادگاهش کارمند بود و و برای خودش کاری درست و حسابی و خانه ای داشت و حالا حدود بیست سالی می شود که غربت نشین شده است . سپس آهی کشید و گفت : مردش کیک کدوی او را خیلی دوست داشت . متاسف شدیم و فکر کردیم مردش درگذشته است . پینار پرسید چه اتفاقی برای مردت افتاد ؟
اصلن چطور شد که به آلمان آمدی ؟
گفت : تحصیلات دانشگاهیم که تمام شد در یکی از ادارات استخدام شدم . حقوق خوب و زندگی ساده و راحتی داشتم . دیری نگذشت که خانه ای خریدم . چیزی کم نداشتم . در همان دوران بود که با یوزف آشنا شدم . یوزف آلمانی و کارمند یکی از کارخانه های همانجا بود . می گفت که مجرد است و ماهی چند روز برای ماموریت به لهستان می آید . آشنائی ما به دوستی و سپس به عشقی عمیق مبدل شد . او برایم تعریف کرد که یک بار ازدواج کرده و صاحب فرزندی نشده وچون با همسرش توافق نداشته واز او جدا شده است . محل کار او در آلمان و محل کارم لهستان بود . در صورت ازدواج مشکل ما شغلمان بود . اگر او به لهستان می امد کارش را در آلمان از دست می داد و اگر من به آلمان می آمدم کارم را در لهستان از دست می دادم . فکر کردیم بهتر است مدتی به این روال بگذرد تا ببینیم چه می شود . او هر ماه چند روزی می آمد و من احساس خوشبختی می کردم . روزهائی که او کنارم نبود برایش نامه می نوشتم و او که مسلط به زبان لهستانی بود از جهت زبان مشکلی نداشتیم .روزی از روزها بیمار شدم به پزشک مراجعه کردم ونتیجه آزمایش نشان داد که حامله هستم . خیلی خوشحال شدم . با خودم فکر کردم که سه روزه مرخصی بگیرم و بی خبر از یوزف به آلمان بروم و غافلگیرش کنم و این خبر خوش را که او انتظارش را داشت بدهم . همین کار را هم کردم . به آلمان آمدم و با آدرسی که داشتم مستقیم به خانه اش رفتم . زنگ در را زدم . خانم جوان و بلوندی در را باز کرد . گفتم : با یوزف کار دارم . جواب داد : یوزف هنوز به خانه برنگشته است . من زنش هستم . پیامی دارید بگوئید به ایشان برسانم . از تعجب شاخ درآوردم . سر جایم خشکم زد . با لکنت گفتم : نه خودم باید او را ببینم . گفت : اگر حوصله منتظر شدن دارید بیائید داخل . داخل شدم و روی مبل نشستم . آنقدر خشمگین بودم که اگر یوزف در آن لحظه سر می رسید خفه اش می کردم . نشستم و حرفی نزدم . زن برای خودش قهوه درست کرده بود . یک فنجان هم برایم آورد. پس از دقایقی دخترکی کوچولو از پله ها پائین آمد . زن گفت : این کوچولو افا دخترمان است . زن از کار و زندگیش حرف می زد و من فقط نگاهش می کردم . گوش نمی کردم و شاید هم گوشهایم نمی شنید . اصلن حواسم به او نبود . از من پرسید که با یوزف چه کار دارم . خواستم به او حقیقت را بگویم اما منصرف شدم . اگر او ماجرا را می فهمید چه چیزی فرق می کرد . شاید وضع بدتر از این هم می شد . تازه زبان آنها را نیز خوب بلد نبودم .
دو ساعت و نیم نشستم و بالاخره یوزف آمد . با دیدن من یکه ای خورد و اول به دست و پا افتاد و وقتی دید که هنوز زنش از ماجرا باخبر نشده است خواست که به هتل برویم . با زنش تند و تند حرف زد . چیز زیادی نفهمیدم اما حدس زدم که مرا به عنوان یکی از همکارانش در لهستان معرفی کرد . خلاصه از خانه بیرون آمدیم و برایم هتلی گرفت . قبل از اینکه من حرفم را بزنم او عصبانی شد که چرا خبر نداده پاشده و تا اینجا آمده ام ؟ چگونه خانه او را پیدا کرده ام ؟ با خشم فراوان سرش داد کشیدم که خفه شو آمده بودم به تو مژده بدهم که بزودی پدر خواهی شد .نمی دانشتم خیلی وقت است که پدری و من خبر ندارم .نمی خواستم حرفی بزند و توضیحی بدهد . برای این کارش چه توضیحی می توانست قانع کننده باشد .وادارش کردم که خفه شود و حرفی نزدند .
دیگر به خانه ام برنگشتم . وادارش کردم برایم آپارتمانی اجاره کند و مقدمات اقامتم را فراهم کند . آن زمانها اقامت گرفتن سخت که نبود . ماندم و بچه ام اینجا متولد شد و هم دولت و هم پدرش کمک کرد تا بزرگش کنم . دخترم حالا دانشجوست و زندگی مستقلی دارد . هم آخر هفته کار می کند و هم از پدرش کمک می گیرد . حالا تنها زندگی می کنم . پرسیدم : چرا به کشورت برنگشتی ؟ جواب داد : اگر برمی گشتم ، با مشکلات بیشتری مواجه بودم . فکر می کنی بزرگ کردن بچه بدون پدر کارآسانیست ؟ ماندم تا او هم توی دردسر بیفتد و بفهمد نتیجه فریب چیست .
همگی مات و متعجب نگاهش می کردیم . من و پینار و پنبه ، تاتیانا و لورا و آنیتا ، دلمان می خواست از او سوالاتی بپرسیم . اما او از شدت خشم و اندوه چهره اش درهم ریخته بود . از چشمانش آتش خشم و نفرت زبانه می کشید . پینار سکوت را شکست و گفت : الله ! الله ! یعنی مردهای آلمانی هم از این کارها بلدند ! همگی می خواستیم بپرسیم که سرنوشت یوزف و زنش که از همه چیز بی خبر بود چه شد ؟ بالاخره او موضوع را فهمید ؟ وقتی متوجه موضوع شد چه کار کرد ؟ همسرش را بخشید ؟ اما ترجیح دادیم سکوت کنیم و حرفی نزنیم . لحظاتی گذشت . دانه های شفاف اشک روی مردمک چشم لودیا درخشید و لبهایش به آهستگی لرزید . برای پرسیدن وقت بسیار نامناسب بود . شاید وقتی دیگر خودش تعریف کند . همان روز ادامه این قصه را برایتان خواهم نوشت.
توی ده که بودم مادرشوهر خانم زر ، بعد از پختن نان ، یکی دو تا کدو تنبل توی تنور می انداخت و تا تنور داغ بود کدوها هم می پخت و عصر که می شد صدایم می کردند و می رفتم و همگی دور کرسی می نشستیم و کدو تنبل داغ می خوردیم . نمی دانم چه مزه ای داشت برای من نشستن زیر کرسی و دراز کردن پاها داخل تنور داغ از همه چیز لذت بخش تر بود . اگر چه هوای اتاق همیشه سرد بود و نوک بینی ام یخ می بست .
به قول زنده یاد شهریار :
خشکنابین خوش گونو، یادش به خیر/ روزهای خوش خشکناب ، یادش به خیر
شاه عباسین دوربونو، یادش به خیر /دوربین شاه عباس ، یادش به خیر
خلاصه لودیا تعریف کرد که در زادگاهش کارمند بود و و برای خودش کاری درست و حسابی و خانه ای داشت و حالا حدود بیست سالی می شود که غربت نشین شده است . سپس آهی کشید و گفت : مردش کیک کدوی او را خیلی دوست داشت . متاسف شدیم و فکر کردیم مردش درگذشته است . پینار پرسید چه اتفاقی برای مردت افتاد ؟
اصلن چطور شد که به آلمان آمدی ؟
گفت : تحصیلات دانشگاهیم که تمام شد در یکی از ادارات استخدام شدم . حقوق خوب و زندگی ساده و راحتی داشتم . دیری نگذشت که خانه ای خریدم . چیزی کم نداشتم . در همان دوران بود که با یوزف آشنا شدم . یوزف آلمانی و کارمند یکی از کارخانه های همانجا بود . می گفت که مجرد است و ماهی چند روز برای ماموریت به لهستان می آید . آشنائی ما به دوستی و سپس به عشقی عمیق مبدل شد . او برایم تعریف کرد که یک بار ازدواج کرده و صاحب فرزندی نشده وچون با همسرش توافق نداشته واز او جدا شده است . محل کار او در آلمان و محل کارم لهستان بود . در صورت ازدواج مشکل ما شغلمان بود . اگر او به لهستان می امد کارش را در آلمان از دست می داد و اگر من به آلمان می آمدم کارم را در لهستان از دست می دادم . فکر کردیم بهتر است مدتی به این روال بگذرد تا ببینیم چه می شود . او هر ماه چند روزی می آمد و من احساس خوشبختی می کردم . روزهائی که او کنارم نبود برایش نامه می نوشتم و او که مسلط به زبان لهستانی بود از جهت زبان مشکلی نداشتیم .روزی از روزها بیمار شدم به پزشک مراجعه کردم ونتیجه آزمایش نشان داد که حامله هستم . خیلی خوشحال شدم . با خودم فکر کردم که سه روزه مرخصی بگیرم و بی خبر از یوزف به آلمان بروم و غافلگیرش کنم و این خبر خوش را که او انتظارش را داشت بدهم . همین کار را هم کردم . به آلمان آمدم و با آدرسی که داشتم مستقیم به خانه اش رفتم . زنگ در را زدم . خانم جوان و بلوندی در را باز کرد . گفتم : با یوزف کار دارم . جواب داد : یوزف هنوز به خانه برنگشته است . من زنش هستم . پیامی دارید بگوئید به ایشان برسانم . از تعجب شاخ درآوردم . سر جایم خشکم زد . با لکنت گفتم : نه خودم باید او را ببینم . گفت : اگر حوصله منتظر شدن دارید بیائید داخل . داخل شدم و روی مبل نشستم . آنقدر خشمگین بودم که اگر یوزف در آن لحظه سر می رسید خفه اش می کردم . نشستم و حرفی نزدم . زن برای خودش قهوه درست کرده بود . یک فنجان هم برایم آورد. پس از دقایقی دخترکی کوچولو از پله ها پائین آمد . زن گفت : این کوچولو افا دخترمان است . زن از کار و زندگیش حرف می زد و من فقط نگاهش می کردم . گوش نمی کردم و شاید هم گوشهایم نمی شنید . اصلن حواسم به او نبود . از من پرسید که با یوزف چه کار دارم . خواستم به او حقیقت را بگویم اما منصرف شدم . اگر او ماجرا را می فهمید چه چیزی فرق می کرد . شاید وضع بدتر از این هم می شد . تازه زبان آنها را نیز خوب بلد نبودم .
دو ساعت و نیم نشستم و بالاخره یوزف آمد . با دیدن من یکه ای خورد و اول به دست و پا افتاد و وقتی دید که هنوز زنش از ماجرا باخبر نشده است خواست که به هتل برویم . با زنش تند و تند حرف زد . چیز زیادی نفهمیدم اما حدس زدم که مرا به عنوان یکی از همکارانش در لهستان معرفی کرد . خلاصه از خانه بیرون آمدیم و برایم هتلی گرفت . قبل از اینکه من حرفم را بزنم او عصبانی شد که چرا خبر نداده پاشده و تا اینجا آمده ام ؟ چگونه خانه او را پیدا کرده ام ؟ با خشم فراوان سرش داد کشیدم که خفه شو آمده بودم به تو مژده بدهم که بزودی پدر خواهی شد .نمی دانشتم خیلی وقت است که پدری و من خبر ندارم .نمی خواستم حرفی بزند و توضیحی بدهد . برای این کارش چه توضیحی می توانست قانع کننده باشد .وادارش کردم که خفه شود و حرفی نزدند .
دیگر به خانه ام برنگشتم . وادارش کردم برایم آپارتمانی اجاره کند و مقدمات اقامتم را فراهم کند . آن زمانها اقامت گرفتن سخت که نبود . ماندم و بچه ام اینجا متولد شد و هم دولت و هم پدرش کمک کرد تا بزرگش کنم . دخترم حالا دانشجوست و زندگی مستقلی دارد . هم آخر هفته کار می کند و هم از پدرش کمک می گیرد . حالا تنها زندگی می کنم . پرسیدم : چرا به کشورت برنگشتی ؟ جواب داد : اگر برمی گشتم ، با مشکلات بیشتری مواجه بودم . فکر می کنی بزرگ کردن بچه بدون پدر کارآسانیست ؟ ماندم تا او هم توی دردسر بیفتد و بفهمد نتیجه فریب چیست .
همگی مات و متعجب نگاهش می کردیم . من و پینار و پنبه ، تاتیانا و لورا و آنیتا ، دلمان می خواست از او سوالاتی بپرسیم . اما او از شدت خشم و اندوه چهره اش درهم ریخته بود . از چشمانش آتش خشم و نفرت زبانه می کشید . پینار سکوت را شکست و گفت : الله ! الله ! یعنی مردهای آلمانی هم از این کارها بلدند ! همگی می خواستیم بپرسیم که سرنوشت یوزف و زنش که از همه چیز بی خبر بود چه شد ؟ بالاخره او موضوع را فهمید ؟ وقتی متوجه موضوع شد چه کار کرد ؟ همسرش را بخشید ؟ اما ترجیح دادیم سکوت کنیم و حرفی نزنیم . لحظاتی گذشت . دانه های شفاف اشک روی مردمک چشم لودیا درخشید و لبهایش به آهستگی لرزید . برای پرسیدن وقت بسیار نامناسب بود . شاید وقتی دیگر خودش تعریف کند . همان روز ادامه این قصه را برایتان خواهم نوشت.
No comments:
Post a Comment