2007-12-06

حکایت روباه و مار

قبل از شروع قصه : دانشجویان عزیز هر جا که هستید موفق و آزاد و سربلند باشید . دعای خیر پدران
و مادرن به همراهتان ، خدا پشت و پناهتان
...
می گویند روزی روزگاری در یک جنگلی ، روباهی با ماری همسایه بود . این دو با هم رفاقت و سلام
و علیکی نداشتند . زیرا که روباه از مار می ترسید و هر وقت او را بیرون از لانه می دید ، به سرعت به لانه خودش پناه می برد و در را چفت و بست می کرد . مدتی گذشت و یک روز آفتابی و گرم ، مار از لانه بیرون آمد و در خانه روباه را زد و گفت : همسایه بیا بیرون کارت دارم . روباه از پشت در جواب داد که همسایه هر حرفی داری از پشت در بگو و برو . اما مار دست بردار نبود و با پافشاری هرچه تمام روباه را از راه بدر کردو روباه در را باز کرده بیرون آمد . مار گفت : ما همسایه ایم و در عالم همسایگی درست نیست که از احوال همدیگر بی خبر باشیم . بیا و دوست شویم . روباه جواب داد : نه داداش من دوستی با مار آخر و عاقبت خوشی ندارد . خلاصه مار باز هم با زبان چرب و نرم دل روباه را به دست آورد و با او دوست شد و به میمنت آغاز این دوستی ، پیشنهاد کرد که کنار رودخانه بروند و قدم بزنند و از هوای خوب لذت ببرند . روباه در حالی که هنوز اعتمادی به مار نداشت و از او می ترسید ، همراه او به راه افتاد . کمی کنار رودخانه قدم زدند و مار گفت : آن سوی رودخانه تماشائی و قشنگتر از این طرف است بیا آن طرف را نیز بگردیم . روباه قبول کرد و مار دوباره گفت : می دانی که من نمی توانم داخل آب بروم ، پا ندارم و غرق می شوم . بیا جلو به گردنت بپیچم و آن طرف رودخانه از گردنت باز می شوم . روباه قبول کرد و تا مار به گردنش پیچید ، مار گفت : حالا روباه جان خودت بگو چه طوری نیشت بزنم که زیادی کبود نشوی که گرسنه ام و باید نوش جانت کنم . روباه هر چه خواهش و التماس کرد که خودت گفتی ما همسایه ایم و دوستیم و .... به خرج مار نرفت و جواب داد : وقتی آن حرفها را زدم گرسنه نبودم . روباه که چاره ای ندید گفت : همسایه جان من خود از دنیا سیر شده ام و می خواستم خودکشی کنم اما جرات نمی کردم . حالا که تو داری این لطف را در حق من می کنی این وظیفه من است که از تو تشکر کنم و گوشتم هم نوش جانت . اما در عالم همسایگی و دوستی این خوب نیست که تشکر نکنم و ازت خداحافظی نکنم . اجازه بده بر گونه هایت بوسه زنم و خداحافظی کنم . مار قبول کرد و تا صورتش را به طرف روباه آورد روباه گلوی مار را گرفته و به سختی فشار داد تا مار جان داد و از گلوی او باز شد .
اقتباس از آذر اورگ . اورقیه آنا
....
یک خبر رویائی : ما شش نفر 43 میلیون یورو برنده نشدیم
...
یک خبر خوب و غیر منتظره : بالاخره پس از 15 روز نامه ارسالی من به مقصد رسید و کلی خوشحال شدم . چون مدارک مهمی را پست کرده بودم و هر کسی که می شنید با تعجب می گفت : دیوانه شده ای ؟

No comments: