2007-12-07

پتک

این مطلب را از وبلاک دست نوشته برداشتم

« اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان‌جایی که بیست و دو سال پیش، « آذر» مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند، نخواستند - همچون دیگران - کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می آید، بیاموزند، هرکه را می‌رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید» ند. این «سه قطره خون» که بر چهره ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می توانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاکستر شده ام بپوشانم، تا در این سموم که می وزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم.» دکتر شریعتى‏
*
پتک : ( په ته ک ) کندوی عسل
پتک زنی میانسال از ترکیه است . او متاهل و سه فرزند جوان دارد که هر کدام سرو سامانی گرفته اند و
زندگی مستقلی دارند . پتک زنی سخت کوش است و دوست دارد از هر فرصتی برای رسیدن به هدف و آرزویش استفاده کند . گاهی سر از کلاسهای آموزش زبان درمی آورد و زمانی کاری پیدا کرده و با انرژی فراوان مشغول به کار می شود . آقاشوهرش بسیار جوان تر از اوست . آنها حدود هفده سال و یا بیشتر است که به این غربتستان کوچ کرده اند . صدای خوشی دارد وهنگام فراغت ترانه های زیبائی را زمزمه می کند . صدایش را دوست دارم و با جان و دل گوش می کنم . آخرین ترانه ای که برایم خواند خیلی غمگین بود و موجب شد درد دلش باز شود و برایم از علت کوچشان و سرگذشتش حرف بزند . گفت :
اهل شهرستان کوچکی در ترکیه هستم . شوهرم دادند . سه بچه قد و نیم قد داشتم که شوهر جوانم درگذشت و سیاه لچک شدم . بعد از تمام شدن عزا و چهلم و عده ، خانواده شوهر به آین فکر افتادند که مرا در خانه شان به عنوان یادگار پسرشان نگاه دارند . تا هم بچه ها کنار مادر باشند و هم به قول خودشان دودمان پسر درگذشته از هم نپاشد . آنگاه نشستند و با هم مشورت کردند . اؤزلری بیچیب اؤزلری تیکدیلر ( خودشان بریدند و خودشان دوختند .) و نصمیم گرفتند که مرا به عقد برادر شوهرم « ادنان » که نوجوانی بیش نبود و هنوز به سربازی نرفته بود دربیاورند . نه من و نه برادرشوهرم ، هیچکدام موافق با این تصمیم آنها نبودیم . هیچ یک از ما جرات اعتراض نداشتیم . تصمیم را بزرگترها گرفته بودند و ما هم باید اطاعت می کردیم . ما به این عرف و رسم تؤره می گوئیم . بزرگترهایمان می گویند تؤره نی چئینه مه ک اولماز ( نمی توان عرف را زیر پا گذاشت ) قبل از عقد به همدیگر دل و جرات دادیم که با مادرشوهر حرف بزنیم و فکر خود را بگوئیم . البته من باز جرات حرف زدن پیدا نکردم و ادنان هرچه به مادرش خواهش و التماس و زاری کرد ، به گوش مادر که نرفت هیچ بلکه زن خشمگین هم شد که تو چطور جرات می کنی آداب و رسوم بزرگان ما را زیر پا بگذاری ؟ اگر پدرت بشنود برایت گران تمام می شود .
پرسیدم : اگر پدرشوهرت می شنید چه می شد . گفت : خوب پسرش را می زد و اگر مقاومت می کرد او را می کشت . گفتم : مگر کشتن اینقدر ساده است ؟ گفت : از این هم ساده تر است . هنوز در میان مردم ما کسانی هستند که تؤره را آنقدر مهم می دانند که وصیت می کنند اسلحه به دست می گیرند و خواهر و مادر و برادر یا یکی دیگر از عزیزان خود را می کشند و به زندان و اعدام می روند و می گویند آبرویمان را تمیز کردیم .
دیگر چه بگویم تازه مادرشوهرم پسرش را دلداری هم می داد که ببین زن جوان و زیبائی است . ماشالله دست و پایش درست و عقلش سر جایش است و خدا را شکر هم پسر و هم دختر می زاید . بیچاره ادنان التماس می کرد و می گفت : چگونه می توانم با زنی زندگی زناشوئی آغاز کنم که برادر جوانمرگم دوستش داشت . اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود و سرانجام عقد را خواندند و ما زن و شوهر شدیم . شوهرم بعد از تمام شدن خدمت سربازی تصمیم گرفت ولایت را ترک کند و با هم به این غربتستان آمدیم واکنون هر کدام زندگی مستقل و جداگانه ای داریم . اگر چه غم غربت سخت است . اما اینجا امنیت داریم از آداب و رسوم درست و نادرست دوریم . هر کدام در شهری دیگر زندگی می کنیم و او مخفیانه ازدواج کرده و زندگی خودش را دارد . اما من یک باراز خانواده ام خواستم اجازه بدهند طلاق بگیرم که پدر و برادرهایم به شدت مخالفت کردند که درعرف ما طلاق آن هم به خواست زن وجود ندارد و چنین زنی لکه ننگ است و باید تمیز شود .
این آداب و رسوم به زنی گرفتن زن برادر مرحوم آن زمانها در ولایات ما نیز مرسوم بود و حالا نیز شاید به شکل کم رنگ مرسوم است .

No comments: