از هفته پیش ، منتظر مهمانان عزیزی بودم . چقدر هم برای خودم برنامه ریزی کردم . قرار بود کارهایم را انجام دهم و تمام شود و وقت بیشتری با مهمانان عزیزم بگذرانم . ما مردم ماکو می گوئیم که آب آبگوشت را زیاد می کنم تشریف بیاورید . طبق این اصطلاح ، من نیز در حال و هوای خودم ، آبگوشت را روی اجاق گذاشتم و جوشید و جوشید و جوشید و سرانجام پخت و داشت جا می افتاد که خبردرگذشتی رسید وهمه برنامه ها به هم ریخت و در واقع آبگوشت هم مثل دماغ من سوخت . اینجور وقتها حال و احوال آدمی به هم می خورد . من هم حوصله ام خیلی سر رفت و کارهای ناتمامم را همین طوری ناتمام رها کردم ونشتسم تلویزیون را باز کردم و بعضی از کانال ها ترور بی نظیر بوتو را نشان می داد و دلم بیشتر گرفت . برای خودم یک لیوان چائی ریختم و منتظر تلفن شدم تا از برنامه ریزی و سفر خبردار شوم . باز داشتم در حال و هوای گرفته خودم چائی می خوردم که تلفن به صدا درآمد . گوشی را که برداشتم صدای گرفته و گریان مهربان را شنیدم که بغض آلود سلام کرد و گفت : اگر وقت داری می خواهم درد دل کنم . چند وقتی بود که از او بی خبر بودیم و پینار می گفت : وقتی مهربان غیبش می زند معلوم است که دسته گلی به آب داده است . خلاصه گفتم : خیر باشد . گفت : هفته گذشته شوهر کردم . صدایم یک کمی بلند شد و گفتم : واخسئی !!!!! اما خودم را کنترل کردم و با تعجب گفتم مبارک باشد . فوری با صدای بغض آلود گفت : دیروز طلاقم داد .حالا دیگر صدایم بلندتر شد و گفتم : یا قمر بنی هاشم ! الیم اوزومه یاپیشدی ( دستم به گونه ام چسبید ) باز متوجه فریادم شدم و صدایم را پائین آوردم و پرسیدم : مگر می شود در طول یک هفته هم شوهر کنی هم طلاق بگیری ؟ گفت : چند ماه پیش به پزشک رفتم و معالجه شدم و پزشک گفت که می توانم بچه دار شوم . من هم به تکیه رفتم وموضوع را به حاجی خانم اطلاع دادم و قرار شد اگر مرد مناسبی برای ازدواج با من باشد خبرم کند و دو هفته پیش حاجی خانم زنگ زد وخبر داد که یک مرد بسیار مومن و صوفی و عارف ، هشت ماه پیش همسرش را از دست داده است و علاقمند است با تو ازدواج کند . او سه دختر دارد و مخالف بچه دار شدن تو هم نیست . با مرد تلفنی صحبت کردیم و شرایط مرا پذیرفت و یک هفته پیش هم آمد و گفت برای اینکه مقدمات ازدواج رسمی قدری طول می کشد ، پیش ملا برویم و امام نکاحی ازدواج کنیم و بعد بلافاصله هم برای ازدواج دائمی اقدام کنیم و من هم قبول کردم چون حاجی خانم خیلی از این مرد تعریف کرد . عقد خواندیم و بعد به خانه من رفتیم چمدانم را بستم و به خانه او که در شهری همین دورو برهاست رفتیم . مرد گفت که یکی دو هفته دیگر برو و خانه خودت را به صاحبخانه برگردان و در خانه من بمان و خانم خانه من شو من هم باور کردم . یک هفته زن او بودم و دیروز مرا با اتومبیل خودش دم در خانه ام آورد و گفت : پیاده شو تو به درد زندگی با من نمی خوری . گفتم : این کار درستی نیست . سرم داد کشید که حق تو بیشتر از این نیست . سر جایم خشک شدم نمی دانستم در مقابل گریه اش چه بگویم ؟ حرف زد و گریست و گریست و گریست و من در میان گریه هایش گاهی ای وای و ای داد گفتم ، بعد خداحافظی کرد . چائی ام سرد شده بود . یک قطره نوشیدم تلخ مثل زهر مار بود . دورش ریختم . بعد از نیم ساعتی باز تلفن به صدا درآمد دلم نمی خواست گوشی را بردارم . راستش دوست نداشتم باز خبری ناراحت کننده یا عجیب بشنوم . اما گوشی را برداشتم . این بار پینار بود . او هم ماجرا را شنیده و خیلی ناراحت شده بود . گفت : شماره حاجی خانم را گرفتم و هرچی از دهنم در می آمد گفتم . آخر یک زن چقدر باید پدرسوخته باشد که سر راه زنان دیگر دام بگستراند ؟ گفتم :خوب حاجی خانم چه کند مهربان دوست دارد شوهر کند به امید اینکه بچه دار شود . گفت : هم حاجی خانم ، هم من و هم تو و هم همه دنیا می دانند که مهربان نمی تواند بچه دار شود . امید بیهوده دادن هم حد و اندازه ای دارد . حاجی خانم هم ادعا کرد که تقصیری ندارد او فقط به درخواست آن مرد و مهربان ، که دوست داشتند ازدواج کنند آنها را با هم آشنا کرده است . او که نگفته بروید فوری عقد بخوانید . مردان زیادی خواستگار این زن هستند . خوب آن مرد نخواست مهربان می تواند با خواستگاری دیگر ازدواج کند. اما او می داند که تاثیر حرفها و نظراتش بر مهربان خیلی زیاد است . مهربان به تشویق همین حاجی خانم ، روزهای شنبه تا صبح بیدار می نشیند و عبادت می کند . خدا را خوش می آید زاهد ، زهد بفروشد و زنی ساده دل را تا این اندازه بفریبد و رنج دهد ؟ به زنی که بیمار است نمی توان صد در صد امید معجزه داد .
پینار خشمگین حرف زد و با خشم گفت : ای بر پدر و مادر آدمهائی چون حاجی خانم لعنت که نه ته پیگه گلیر نه شاپالاغا ( نه به لگد میاد ، نه به سیلی ) هیچ کاریش نمی شود کرد . خشم و ترس پینار و پنبه و اولدوز و نور خانیم از این بود که باز مهربان به امید معجزه به خواستگار دیگری جواب مثبت دهد . اما گفتم همان طور که او را مذهبی می دانیم باید مطمئن باشیم که عده نگه می دارد و سه ماه و اندی خبری از او نمی شنویم و شوکه نمی شویم . زنان به خانه مهربان رفتند تا نصیحتش کنند ، تا صاف و پوست کنده بگویند که مردانی دور و بر این حاجی پدرسوخته هستند و می خواهند برای چند روزی صیغه ات کنند . اگر چنین بشود روانی می شوی . رفتند تا آدرس کودکان بی سرپرست را به او بدهند و راضی اش کنند تا کودکی را به فرزندی قبول کند و هوس مادر شدن و به بهشت رفتن از سرش بیرون رود . اما من نرفتم چون منتظر تلفن هستم و کار و مشغله ام زیاد است و بین خودمان بماند توی دلم باور نکردم که این زن پیشنهاد آنها را قبول کند . چون او به شدت به معجزه ایمان دارد . فقط دعا کردم . شاید خدا صدایم را بشنود . خدا را چه دیدید شاید این ازدواج و شکست ، درس عبرتی برای او باشد .
نمی دانم به مهربان چه لقبی بدهم ستم دیده یا ستم پذیر ، یا هردو . از کودکی به او آموخته اند که حرف زدن با مرد نامحرم ، گناه است و او بدون مطالعه و شناخت به امید داشتن فرزند ازدواج می کند . به او آموخته اند که زن حتمن باید مردی بالای سرش باشد . زن بی شوهر شاید بتواند به سفر حج برود ، اما خدا زیارتش را نمی پذیرد .به او آموخته اند که زن بدون شوهر نمی تواند روی پای خود بایستد . حاجی خانمی هم هست که به او وعده های عجیب و غریبی می دهد و او باور می کند .
....
بعد از انقلاب هنرپیشه ای روی صحنه آمد که ما او را با نام « هاشم آقا » شناختیم . هاشم آقا کمدین
بود . لهجه بامزه ای داشت وبا کارها و اداهای بامزه اش ، مردم را می خنداند . روزی از روزها گوئی وسط خیابان روی تخته ای خوابانده و شلاقش می زدند . مردم به فکر اینکه برای فیلم جدید تمرین می کند، دور و برش جمع شده و می خندیدند و او که ضربات شلاق بدنش را آزار می داد، فریاد می کشید که بابا جان نخندید فیلم بازی نمی کنم راستی راستی شلاقم می زنند . بعدها مردم درموردش صحبت کردند که مشروب خورده بود و به راستی داشتند شلاقش می زدند . این جریان را من شنیدم ، ندیدم . حالا دوستان قصه نمی نویسم آنچه که اتفاق می افتد می نویسم .
No comments:
Post a Comment