2006-11-28

حکایت آخوند آقا و خاتون


این حکایت را حدود شانزده سال پیش از یکی از همکاران عزیزم شنیدم . و خواستم بگویم هر جا هستی شاد و سلامت باشی
می گویند زمانی که مدارس به شکل کنونی دایر نشده بود ، کودکان به مکتب می رفتند . پدری نیز هر روز صبح کودکش را به مکتب می رسانید و از آنجا سر کار خود می رفت . روزی از روزها که پدر گرفتار بود لاجرم مادر دست دلبندش را در دست گرفت و او را به در مکتب خانه رسانید . از قضای روزگار چشم آخوند آقا به جمال خاتون که سراپا پوشیده و فقط دو چشم شهلایش نمایان بود افتاد . عصر بعد از تعطیل مکتب خانه آخوند آقا کودک را فراخواند و گفت : به مادرت سلام مرا برسان و بگو آخوند آقا گفت هی هی ؟ کودک در خانه پیام آخوند آقا را به مادر رسانید . خاتون متوجه منظور وی شده شب موضوع را به شوهر گفت و زن و شوهر تصمیم گرفتند آخوند آقا را قولاغینی ائله بورالار کی اوغلاخ کیمی بعیلده سین ( چنان گوشمالی دهند که مانند گوسفند نر فریاد بکشد
صبح روز بعد خاتون به فرزند سفارش کرد تا به آخوند آقا بگوید ، مادرم گفت : هی هی ، بوقلمونی درشت و چاق و چله به خانه ام بفرست و شب بیا . آخوند آقا با شنیدن این خبراز خوشحالی قویروغوینان گیردکان سیندیردی ( با دمش گردو شکست ) بوقلمونی خرید به خانه خاتون فرستاد و خود آماده برای بزم شب شد . از این طرف خاتون بوقلمون را بریان کرده و سفره ای مفصل و اشتها آور پهن کرد و شوهر لباس نوی پلوخوری اش را پوشید و کفشهای کهنه اش را به پا کرد و از خانه بیرون رفت و پشت درخت چنار پنهان شده منتظر آخوند آقا شد . آخوند آقا گئیینیب گئچیندی ( لباس میهمانی پوشید و شک کرد ) عبای زردش را به شانه انداخت و راهی منزل خاتون شد و در را به صدا درآورد . خاتون در به روی وی گشود . آخوند آقا داخل شد . از طرفی بوی بوقلمون بریان و سنگک تازه تبریز و از طرف دیگر نفس عماره مستش کرده بود . کنار سفره نشست و در حالی که چشمانش از شهوت سرخ شده بود پرسید : خاتون اول هی هی بعد بوقلمون ، یا اول بوقلمون بعد هی هی ؟ خاتون جواب داد : چه عجله داری اول بوقلمون نوش جان کن و بعد هی هی و .. هنوز حرف خاتون تمام نشده بود که در به صدا درآمد و زن با دستپاچگی و لکنت گفت : ای وای خاک توی سرم شد شوهرم آمد . حالا چه خاکی به سرم بریزم. آخر قرار بود نصف شب به خانه بیاید . و آنگاه سعی در مخفی کردن آخوند آقا که از ترس کم مانده بود تومانینی به لییه ( به شلوارش گیش کند ) نمود . جائی برای مخفی کردن او پیدا نکرد ناگاه چشمش به صندوق خالی لباس که در گوشه ای از اتاق قرار داشت افتاد و گفت : آقا بیائید داخل این درش را می بندم و وقتی شوهرم بیرون رفت درت میارم که اگر حالا شما را اینجا ببیند خون به پا می کند . و سپس آخوند آقای ناچار را با سر توی صندوق چپاند صندوق کوچک بود و آخوند اقا سر پائین و باسن بالا و به زحمت آن تو جا شد و خاتون در صندوق را بست وگوشه ای از عبای زرد آخوند بیرون ماند . خاتون در را برای شوهر باز کرد . شوهر داخل آمد و گفت : با عجله لباس پوشیدم و فراموش کردم کفش تازه ام را بپوشم وآمدم کفشهایم را عوض کنم . حرف زنان وارد اتاق شد و سفره را که دید به به و چه چه کرده کنار سفره نشست و دو تائی شروع به خوردن بوقلمون بریان کردند . مرد پرسید : خاتون چه عجب سفره ای چنین رنگین درست کرده ای ؟ خاتون جواب داد : نذر کرده بودم گاو زردمان بزاید و بوقلمون بپزم . برای ادای نذرم این سفره را پهن کرده ام . مرد گفت : من نیز نذر کرده بودم گاو زردمان بزاید و من او را هی هی . خلاصه کلام که چشمتان روز بد نبیند که مرد به سراغ آخوند آقا که داخل صندوق حبس و کیپ شده بود رفت و ... طرف با هزار زحمت و مشقت خود را از چنگال مرد رهانید و پا به فرار گذاشت . صبح روز بعد خاتون به فرزند سفارش کرد که به آخوند آقا بگوید : مادرم سلام میرساند و می گوید هی هی ؟ کودک پیام را به آخوند آقا رساند نامبرده فریاد برداشت که : گئت کؤپک اوغلو آنان هئشترخان اتینه یئریکلیر ، آتان موللا .... ؟ ( برو فلان فلان شده مادرت ویار بوقلمون دارد و پدرت ویار ... ملا ؟
....
اؤزگه نین ناموسونا به ناموس دیگران
گؤرون تیکمه آی آقا چشم طمع نیاندازای آقا
ایناندیغین تانری دان از خدائی که باورش کردی
بیرگه اوتان آی آقا خجالت بکش آی آقا
...
آخوند آقام یاناسان آخوند آقا بسوزی
باشی داشلی قالاسان خاک بر سر بمونی
بلکی بو حیکایه دن بلکه از این حکایت
یاخجی بیر درس آلاسان درس خوبی بگیری
...
سن دوز کیمی بیرزادسان تو چیزی مثل نمکی
کوفله نمیشه درمانسان برای گندزده ها درمانی
وای ملته او گونکی وای به حال ملت زمانی که
سن اؤزون کیف توتاسان تو خودت گند بزنی

2006-11-24

هذیان نامه

باید امشب حکایتی بنویسم خواندنی ، سراپا درد و اشک . اما نه نمی نویسم که خود حکایتی هستم سراپا درد و گریه ، باید امشب بنویسم از آن شب ، از آن شب طوفانی . اما از کجا شروع کنم که مست مستم و سر از پا نمی شناسم . امشب در خانه ام جشنی است وبا خودم همراهم ، تنهای تنها . اما نه ، یکی دیگر کنار من است و او تنهاست . آری من و تنهائی دست در دست هم دادیم . با هم شرابی تلخ نوشیدیم ، به تلخی بهترین ایام جوانیم که گذشت و به سلامتی باقیمانده عمرم که می گذرد و مست شدیم ، مست از می ناب روزگار تلخ . مست از شوکران سالهای با تو بودن . و آنگاه ما دو دوست نزدیکتر از جان همراه هم در عالم مستی به سختی گریستیم به میمنت جرمی که مرتکب نشده بودم . باور کن گناه من نبود این پیری . برف سپیدی را که برموهایم نشسته بود دیدی و محاکمه ام کردی . همان برفی که بر موهای تو نیز نشسته بود ، اما تو نادیده اش گرفتی . چرا که مادرت میدانست برف سپید بر موهای پسر تخم طلایش نشانه پیری نیست که پختگی و مردانگیست .
درد دندانم را شنیدی و حکم بر پیری ام دادی . اجازه کشیدن دندان را ندادی پس از یک هفته درد به دندانپزشک مراجعه کردم . گفت : آغرییان دیشی چکرلر ( دندانی که درد می کند می کشند ) گفتم : بکش این لعنتی را و خلاصم کن . دندانم را کشید و از تو پنهان کردم و شبانه خونریزی کرد و از ترس تو صدایم درنیامد . صبح به محض بیرون رفتن تو از خانه خود را به پزشک رساندم . خدا را شکر کرد که خونریزی زیاد نبود و زود قطع شده بود . تو متوجه نشدی و رنگ پریده ام را پیری دانستی . فریاد کشیدی که پنهان کاری می کنی . آری پنهان کاری می کردم دردم را از تو پنهان می کردم . سردردم را که گاه و بیگاه به سراغم می آید ودنیا را در نظرم تیره تار می کند و این خارجی های بیگانه با مهر فراوان سعی در تسکین درد می کنند تو نفهمیدی . یادت است بر سر بیمارو رنجورم فریاد کشیدی که خانه من بیمارستان نیست و حوصله ناله ندارم ؟ آخر مگر انسان نبودی ؟ مگر دل نداشتی ؟ من سالهای سال چگونه این سردرد را در سکوت تحمل کردم ؟ حتمن نیروی جوانی به یاریم شتافت . آه .. گریه ام می گیرد ، اما این باراشک خیال سرازیر شدن ندارد او هم مثل تنهائی می خواهد امشب در این میهمانی خوش بگذرد .
آری امشب شب جشن و پایکوبیست . من و تنهائی کنار هم هستیم . ما عادت داریم دوتائی کنار هم باشیم ، در مناسبتهای مختلف جشن تولدم ، سالگرد .... گاهی اوقات اسب سپید بالم نیز با ما همراه می شود همان که در شبهای بخصوص به رویاهایم می آمد و مرا به مجالس رقص و پایکوبی ، به دیدار عزیزانی که در حسرتشان بودم می برد . همانکه سپید سپید بود و بالهای بزرگ و تنومندی داشت درست مثل زمرد قوشوی ملک محمد ( پرنده افسانه ای مثل سیمرغ است . ) این دوستان کهنه و بی آلایشم می رقصند و سپس نوبت به من می رسد اما من رقصیدن را فراموش کردم . نمی دانم چگونه برقصم . در خانه تو ، از پرخاش تو ترسیدم که این حرکات ناموزون بدنت دیگر چیست ؟ افسوس که امشب رقصیدن بلد نیستم . آخر من و مهنازبا هم زیبا و دلنشین می رقصیدیم . در جشنهای عروسی ، در مجلس زنانه از ما می خواستند آذری برقصیم . چقدر تشویقمان می کردند . در مقابل دخترخانمهائی که با ناز و عشوه می رقصیدند فقط ما دو دوست همرنگ هم سرنوشت آذری بلد بودیم . مادربزرگ پیرم می گفت : فقط رقص شما دو تا را خیلی دوست دارم . حالا میخواهم مثل آنروزها پایکوبی کنم . نه نمی توانم . به کلی فراموش کرده ام . آخر سالهاست که به ساز تو رقصیدم و چه تلخ رقصیدم .
تلفن نیز با ما همراهی می کند . این دیگر کیست ؟ دوست آلمانی من است فردا را یادآوری می کند 25 نوامبر روز زن است . حرف می زند و می گوید : آزاد زندگی کن که آزادی زیباست . یادم رفته بود . امشب مصادف با سالگرد شب نجات من است و فردا روز آزادی زن ، چه تصادف جالبی . گوئی فردا زنان به مبارکی نجات جان شیرین من که تو تلخش می پنداشتی شادی می کنند . یادت هست سه سال قبل همین شب بود ، به خاطر می آوری ؟ چاقوئی را که بر گلویم فشردی ؟ به خاطر می آوری که حرمت موی سفید پیرزن را نگاه نداشتی ؟ آیا میدانی همان شب از این خارجی های به قول خودت کافر و رباط مانند چقدر خجالت کشیدم ؟ همسایه شعارت را مسخره کرد و گفت : به راستی که هنر نزد شماهاست و بس . الحق که چه موجودات هنرمندی هستید ، نبوغ شما قابل تحسین است حتی در تهدید کردن زنی بی دفاع .
...
آخ سن منیم یاریمیدین آخر تو جان من بودی
یاشاییش یولداشیمیدین دوست دوران زندگیم بودی
آناما خبر چاتماسین خبر به گوش مادرم نرسد
آنامدان دا یاخینیدین از مادرم نیز برایم نزدیکتر بودی
...
آخر حرف حسابت چه بود ؟ می گفتی طریقه رام کردنم را بلدی .؟ بهتر بگویم به قول خودت روش آدم کردنم را بلد بودی . هم خدا را می خواستی و هم خرما را و هم همه چیز را . و من دیگر خسته شده بودم و ترا نمی خواستم . تو دیگربرایم موجودی چندش آور بودی . یادت هست وقتی از خانه بیرون می رفتی حتی با معشوقه ات چقدر احساس آرامش می کردم ؟ که خدا را شکر ساعاتی آسوده ام از ستمی که بر من می رود .
حالا دورادور به من افتخار می کنی ؟ مگر تو نبودی که تلقینم می کردی که هیچم و مرگم بهتر از زنده بودنم است ؟ مگر تو نبودی که مرا تا مرز خودکشی کشاندی ؟ آه که هنوزرد دست بزرگ و خشنت بر موهای گره کرده ام درد می کند ، هنوز سردی و تیزی چاقو را بر گلویم احساس می کنم . هنوززخم دلم التیام نیافته . نیا ، هرگز به سراغم نیا . پوزش ترا ، افتخار ترا و ... ترا نمی خواهم . هرگز سراغی از مکن نگیر . تنهائی زیبا و باشکوه است . زیباتر و مهربانتر از تو
...
دای مندن سنه یار اولماز دیگر از من برای تو یار نمی شود
اوره گیم سندن آغارماز دلم دیگر از تو روشن نمی شود
نه قدیر کی عمروم قالیب تا عمرم باقیست
ووردوغون یارا ساغالماز زخمی که بر دلم زدی التیام نمی یابد
...
چیخدیم داغلار باشینا به بالای کوه رفتم
یازی یازدیم داشینا برروی سنگهایش نوشتم
گلیب گئدن اوخوسون تا رهگذران بخوانند
نه لر گلدی باشیما چه ها بر سرم آمد
...
آی داغلار اوجا داغلار ای کوهها ، کوههای بلند
وار سؤزوم سیزه داغلار حرفی با شما دارم کوههای بلند
یار وفاسیز چیخاندا وقتی یار بی وفا می شود
اوره ک یانار گؤز آغلار دل می سوزد و چشم می گرید
...
...می گویند مست هم می گرید و هم می خندد . میان خنده می گرید و میان گریه می خندد . امشب من نیز هم می گریم و هم می خندم . سعی می کنم خوب و مرتب بنویسم اما گوئی کلمات نیز مست می ناب روزگار تلخ منند . گوئی می خواهند مطلب اصلی را درست بنویسند و آن
سالگرد نجات من از مرگ مبارک

2006-11-17

بتول

من زاده شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق کافری بی دینم
آثارشب زفاف کامیست پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
« کارو »
http://gayagizi.persianblog.ir/در وبلاک پرشین بلوک

حکایت جیران را نوشته بودم .
اکنون حکایت بتول دختر جیران را بخوانید .
من مولود شهوت شب چرکین پدری بودم که هنوز داغ همسر جوانش را بر دل داشت و نگاهش به چشمان دخترکش که همرنگ چشمان زن محبوبش بود ، حسرت و دردش را دو چندان می کرد . هنگامی که دلبندش را روی زانوانش می نشاند و موهایش را نوازش می کرد چشمانش در اثر قطرات اشکش که گوئی دیگر اجازه فرریختن را نداشتند ، برق می زد .
*

عزیزیم منیم کیمی / عزیزم مثل من
اولماسین منیم کیمی / نباشد مثل من
هئچ کافر هئچ مسلمان / هیچ کافر ، هیچ مسلمانی
یانماسین منیم کیمی / نسوزد مثل من
*

عزیزیم بو داغینان عزیزم با این مصیبت
یانارام بو داغینان می سوزم با این مصیبت
گئتدین منی یاندیردین رفتی و مرا سوزاندی
اؤله ره م بو داغینان می میرم با این مصیبت
*از شکم مادری پانزده ساله که عروسک پارچه ای اش را به اجبار در خانه پدرش جا گذاشته بود ، زائیده شدم . عروسک پارچه ای جیران با باقی مانده زوبون ( پیراهن چین دار ) گلی گلی مادربزرگش دوخته شده بود . مادربزرگ داخل عروسک را با پشم لحاف و تشک پر کرده بود . چشمانش را با پولک سفید و منجوق آبی دوخته بود . لبهایش با دو ملیله قرمز خوش رنگ به شکل هفت باز که نشان از لبخند عروسک داشت دوخته بود . بینی و گوشهایش را با نخ کلفت سیاه دوخته و شکل داده بود .موهای عروسک از جنس کاموای باقی مانده از کت پشمی مادربزرگ بود . جیران هنوز از بازی با عروسکش سیر نشده بود که مجبور شد کنارش بگذارد و به خانه بخت برود . آن هم چنان بختی . یازده ماه بعدش نگون بختی به نام بتول را که من باشم زائید . من و عروسک پارچه ای مادرم زمین تا آسمان تفاوت داشتیم . من از گوشت و خون و استخوان بودم و شکستنم اسانتر و التیام زخمم سخت تر و دیرتر از عروسک پارچه ای بود . زخمی که هرگز التیام نیافت .
وقتی بچه بودم این جیران را دوست نداشتم چرا که محبتی از او ندیدم . آن اوایل که موضوع را نمی دانستم زیاد درد کشیدم . جیران مرا به نام صدا نمی کرد وقتی سلامش می کردم سرش را بالا نمی کرد که ببیند این صدای کیست و به اجبار اینکه جواب سلام دادن واجب است جوابم را می داد . می گویند وقتی طفل بودم صبح مرا در اتاق به حال خود رها می کرد و به دنبال کار خود می رفت و از ترس مادرشوهرش شکمم را سیر میکرد . گویا او در عالم کودکانه اش می خواست بچه های آبجی اش را بزرگ کند و سپس به خانه پدرش برگردد و مرا سد را خود می دانست و به این سبب آرزوی مرگ مرا داشت . می گویند هنگام خوابانیدن من لالائی های تلخ و گزنده ای می خواند . می گویند بعد از تولد من وقتی مامای خانه به او نشانم داد به سختی گریست که من نمی خواهمش . راستی چرا آنچه را که من به خاطر نمی آوردم پیشم تکرار می کردند ؟ این آدمها مگر مرض داشتند که دل کوچکم را خون میکردند ؟
آن زمانها سناریو فیلمهای ایرانی و هندی و .. این بود که کودکی را سر راه می گذارند یا می دزدند و ماجرا آغاز می شود . با دیدن این چنین فیلمهائی من نیز نتیجه گیری کردم که فرزند این خانواده نیستم و باید پدر و مادر واقعی خود را پیدا کنم و از این جهنم بگریزم . اما تلاشم بیهوده بود چون فرزند این خانواده بودم و چاره ای جز تحمل این همه بی مهری نداشتم .
بین من و فرزندان آبجی جیران تفاوت فاحشی بود آنها و سپس فرزند پسری که مادرم زائید هر کدام به دلایلی عزیز دردانه اهل خانه بودند و من تنها در کنج خانه به امان خدا رها شده بودم .
...
عزیزیه م اولماسین عزیزم نباشد
یئتیم ، یالقیز اولماسین یتیم تنها نباشد
اؤز ائوینده غریبه در خانه خود غریبه
هئچ کیمسه اولماسین هیچ کسی نباشد
...
تنهائی و نیاز به محبت از من کودکی سرخورده و ترسو و کند ذهن ساخت . گاهی سر سفره به قدری آرام غذا می خوردم و دیرتر از همه غذایم را تمام می کردم که حداقل این بی انصاف یک کلمه با من حرف بزند و بگوید زود باش . اما دریغ از یک کلمه سخن . صبحها برای عزیزدردانه های آبجی اش و پسرکاکل زری های خودش صبحانه درست می کرد و من نان و پنیری داخل کیفم می گذاشتم و راهی مدرسه می شدم . برایم محبت و دست نوازشگر مادرم از هر غذائی لذت بخش تر بود . تشنه محبت مادر بودم و او از من دریغ می کرد . یکی از روزهای آخر خرداد ماه که کارنامه ها را دادند خواهر بزرگم با اخم و تخم و گریان به خانه آمد که تجدید شده است . مادرم دلداریش داد که عزیز دلم قانون تجدید را برای دانش آموزان گذاشته اند این که ناراحتی ندارد . دو ماه فرصت داری خوب می خوانی و قبول می شوی . دو روز دیگر کارنامه مرا دادند من نیز تجدید شده بودم . چشمتان روز بد نبیند موهای بلند و پرپشت مرا دور دستانش حلقه کرد و تا جان داشتم کتکم زد . او در مورد من می گفت کوتک بهشتدن گلیب ( کتک از بهشت آمده است .) با هر خواستگاری که برایم می آمد مادرو خواهرزاده ایش جانم را بر لب می رساندند . چرا که اول باید دختر بزرگتر ازدواج کند . من که قصد ازدواج نداشتم . من که نمی توانستم جلو هر پسری را که نگاهم می کند بگیرم و از او بخواهم که تا خواهرم در خانه پدر است به خواستگاری من نیاید .
این مادر چه راحت حق مرا پایمال می کرد . چه با وجدانی آسوده وسایل مرا از دستم می گرفت و به آنها می داد که نکند دل شکسته شان برنجد . چه با خیال آسوده لباس کهنه آنها را به من می داد و برایشان لباس نو می خرید . در خیالش کودکی بودم که در مقابلم نیازی به توضیح نبود . خیلی از دوستان می گفتند که چادر و پیراهن خواهر بزرگشان را کوچک کرده به آنها می پوشانند و این نباید موجب رنجش خاطرم باشد . اما درد من و تبعیض مادر در این مقوله که خلاصه نمی شد . وقتی صفحات دفتر مشقم تمام می شد از من گرفته و صفحاتش را کنترل می کرد که مبادا صفحه ای خالی بماند . به قول خودش صرفه جوئی می کرد اما چرا صرفه جوئی او در مورد من جدی و دقیق بود ؟ لابد باز هم می خواست دل آنها نرنجد ، اما چرا از دل و روح و احساس و آینده من مایه گذاشت ؟
فرزندان آبجی بزرگتر شدند و مادر در فکر جهیزیه و عروسی و جشن آنها بود و من دختری به سن بلوغ رسیده و تشنه محبت ، سرانجام در دام عشقی گرفتار شدم . سخنان عاشقانه این مرد که بیشتر از شکسپیر به عاریت گرفته بود مرا شیفته خود کرد و دل از من ربود . دستان نوازشگر او ، به جای دستهای مادرم بر موهایم کشیده شد . در شهری وزمانی و موقعیتی که داشتن دوست دختر و دوست پسر در جامعه ضد ارزش بود من و این مرد انگشت شمار خاص و عام شدیم . به دوستانم او را نامزدم معرفی کردم و نزدیکان یکی یکی از راز عشق من و او آگاه شدند و مادر غافل و سرمست از افتخار شوهر دادن و خوشبخت کردن خواهرزاده هایش ، آخرین نفری بود که این خبر را شنید و دودستی بر سرم کوفت . فریاد و فغان کرد . بی فایده بود . از عشق و مهرش نسبت به من سخن گفت . به خیال خود می خواست بعد از فراغت از خواهرزاده هایش از من به خاطر سکوت و وقار بی همتایم تقدیر کند . از کدام وقار سخن می گفت ؟ من از وقار چه می فهمیدم ؟ کودکی بودم مثل همه و احتیاج به مهر مادری حق من نیز بود . او آتشی را که در درونم شعله می کشید با وقار اشتباه گرفته بود . در تمام سالهائی که در خانه پدر زندگی کردم در حسرت شنیدن سخنان پرمهر او بودم .و او چه دیر اعتراف کرد که دوستم دارد . دوستت دارم را از زبان دوست پسرم شنیده بودم که برایم خوشایند تر از صدای مادرم بود . من و او تصمیم خودمان را گرفته بودیم و ازدواج کردیم . نخواسته از مادرم انتقام سختی گرفتم . دئدیم بوینووا نوختا ووروب سوروم سوروم سوروندوره ره م ، دئدی سنده مندن سورونه رسن آس یازیق ( گفتم به گردنت قلاده می زنم و این طرف و آن طرف می گردانم ، گفت تو هم با من می گردی بیچاره ) هم او را و هم خودم را سوزاندم . چون ازدواجمان اشتباه بود من و او از دنیائی متفاوت بودیم و برای هم ساخته نشده بودیم .
*

بیر دونوم وار دارایدان / پیراهنی دارم از جنس دارای
دویموشام دونیالاردان / از همه دنیا سیر شدم
بیرده سئوگی سئومه رم / دیگر دلداری نمی پسندم
من بی وفا یارلاردان / از میان یاران بی وفا

2006-11-10

حکایت ستار


یکی از اهداف ازدواج و تشکیل خانواده به دنیا آمدن فرزندان و بقای نسل است . بعد از ازدواج اگر مشکل نازائی از طرف زن باشد . شوهر و خانواده اش خیلی راحت این مشکل را حل می کنند یا باید زن ازدواج مجدد شوهرش را بپذیرد و یا راهش را بکشد و برود . باشماقلاری جوتدو دور ( کفشهایش جفت است ) این سرنوشت زنان ماست و استثنا و دارا و فقیر ندارد . مثل ثریای پهلوی که به جرم نپذیرفتن هوو از خانه رانده شد و جواهراتش که شاواغی گؤز قاماشدیریردی ( که روشنائیشان چشم را می زد ) بی وارث ماند . اما وقتی مرد این مشکل را دارد باز این خانواده محترم مرد هستند که ال آیاغا قالیب ( به دست و پا افتاده ) و برای دوام زندگی زناشوئی مرد به فکر راه چاره می افتند حالا به چه قیمتی باشد و با دل و جان کدام مادر بازی کنند مهم نیست . فقط کودکی را از آغوش مادری بگیرند و مشکل پسر عقیمشان حل شود . در این میان زن صبر و حوصله به خرج می دهد و به خاطر بچه دل نازک نارنجی شوهرش را نمی شکند و تا به حال کمتر زنی را دیده ام که به این سبب از شوهرش طلاق بگیرد . زنی بود که بچه زیاد داشت و یکی از بچه هایش را به محض تولد به خواهرش که شوهرش عقیم بود ، داد . بچه مادر واقعی خود را با جان و دل خاله جان و پدر واقعی اش را پسرعمو صدا می کرد وسرانجام در خانه خاله با ناز و نعمت بزرگ شد و ازدواج کرد . اما وقتی این بخشش به زور و تحمیل یکی دیگر باشد ورق برمی گردد و زندگی را بر هر دو طرف جهنم می کند . مثل حکایت ستار .
آن زمانها که هنوز آدم کوچولو بودم در خانه ای بزرگ مردی با دو پسرش زندگی می کرد . هر دو پسر ازدواج کرده بودند و در خانه پدری زندگی می کردند . در آن دوران هنوز زندگی مستقل مد نبود و تا پدر در قید حیات بود فرزندان پسر در خانه پدری زندگی می کردند . از نظر اتاق هم مشکلی وجود نداشت چون خانه ها بزرگ بودند و در گوشه ای از حیاط اتاقی بزرگ ساخته و به عروس و داماد تحویل می دادند. از بین این دو پسر مختار و زنش بهار هشت بچه قد و نیم قد داشتند و جبار و گلتاج بچه دار نمی شدند . می گویند آن اوایل غرولند پدر شوهر و دیگران آغاز شده بود که زن دم بریده در خانه ما چه کار دارد . اما طولی نکشید که فهمیدند پسر تخم طلایشان عقیم است . زخم زبانها به لطف و عطوفت تبدیل شد و خانواده به فکر راه چاره افتادند . باید کاری می کردند که زندگی پسرجانشان با حضور کودکی شیرین شود . در این حال و اوضاع بیچاره بهار برای بار نهم حامله شد . پدر شوهر و دو پسرش ناگاه راه چاره را یافتند و مشورت کردند و اؤلچوب بیچدیلر ( بریدند و دوختند ) که بعد از به دنیا آمدن فرزند نهم بهار ، این بچه را از مادرش بگیرند و به گلتاج بدهند . می گویند بهار مایل نبود و در جواب آنان که می گفتند تو بچه زیاد داری می گفت هر گل رنگ و بوی مخصوص به خود را دارد . گلتاج نمی خواست بچه جاری اش را از آغوشش بگیرد چون می دانست که مادر طفل مایل نیست . وقتی اعتراض خود را بیان کرد به او نیز توپ تشر گلدیلر ( غرولند و اعتراض ) کردند که چه می گوئی اگر اعتراض کنی و کارت به طلاق بکشد بیوه زن می شوی و مرد بیوه ترا می گیرد و مجبوری بچه های شوهر را تر و خشک کنی . بچه ای مثل دسته گل به تو می دهیم حالا زبانت هم دراز است ؟ دوستان به این می گوئیم قاباقدان گلمه لیک ( دو قورت و نیمشون هم زیاده ) و افسوس که نزدیکان ما زنان نیز همدست و همردیف با این نوع نظرات و تصمیمها هستند . یعنی زن خطاکار باشد و نباشد باید تاوان سرنوشت بد و آقا شوهرش را بپردازد . چه دردسرتان بدهم که بالاخره همان روز اول تولد ، نوزاد را ( ستار ) از بهار گرفتند و به گلتاج تحویل دادند . از ترس سه نره شیر غرنده آب از آب تکان نخورد و کسی حرفی نزد . زندگی مدتها به ظاهر آرام سپری شد . ستار کوچولو روز به روز کنار مادر و زن عمو بزرگ و بزرگتر می شد . خوب دوستان ما می گوئیم بشر قوردونان قیامته جان دیری قالمیاجاق کی ( انسان که تا قیامت زنده نخواهد ماند ) ستار دوازده ساله بود که اجل پدر شوهر رسید و درگذشت و بعد از یکی دو سال مختار نیز به رحمت ایزدی پیوست . بهار که دو نره شیر را رفته دید و فهمید که از دست این نره شیر کاری برنمی آید . بانگ برآورد که آی مردم من ستارم را می خواهم . خواهش و تقاضای بزرگترها بی تاثیر بود . می گفت چرا وقتی بچه ام را از دستم گرفتند به آنها خواهش و تقاضا نکردید که جگرم را نسوزانند ؟ بهار نسبت به اقدام و تصمیم یک جانبه اعتراض داشت و در انتظار چنین روزی بود دلش سوخته بود و اکنون فرصت فریاد یافته بود . در این مورد حق هم داشت نمی دانید وقتی دیگران در مورد آنچه که آدم دارد و نمی خواهد از دستش بدهد تصمیم می گیرند و آن را از او می گیرند و به دیگری می دهند چقدر جگر خراش است . آنها بدون اینکه دل بهار را بدست بیاورند فقط با تکیه بر زور بازویشان بچه را از مادرش گرفته بودند . گلتاج و جبار که به این بچه دل بسته بودند ، نمی خواستند او را از دست بدهند و از طرفی می گفتند اگر بچه در این سن و شرایط موضوع را بفهمد روح و روانش آسیب می بیند صبر کنید تا آرام به او بگوئیم . اما بهار فکر می کرد آنها می خواهند دست به سرش کنند و اصرار داشت که بچه را از آنها بگیرد . وقتی دید کسی اقدام به گرفتن بچه نمی کند خود دست به کار شد . اما تلاش وی بیهوده بود چون در شناسنامه نام پدر و مادر این بچه جبار و گلتاج بودند . او نمی توانست از نظر قانونی کاری از پیش ببرد . بنابر این خود به سراغ بچه رفت و به او همه چیز را گفت . حالا کودکی که در سن بحرانی و نوجوانی خود و در شرایطی که خود را یکی یکدونه پدرو مادر می دانست و با ناز و نوازش زندگی می کرد با شنیدن این خبر چه حالی یافت خدا می داند . روزهای اول باور نداشت و فکر می کرد این زن دروغ می گوید . اما وقتی شهادت بزرگترها را شنید به سراغ گلتاج رفته واز یقه اش گرفت که چرا خودت مرا نزائیدی و دادی این زن بزاید ؟ بهار به پس گرفتن بچه اش پافشاری می کرد و توجهی به احساس او نداشت و می گفت وقتی چند مدتی پیش من بماند چون جگر گوشه ام است و خون من در رگهایش جریان دارد مهر من نیز در دلش می نشیند و همانگونه که به زن عمو عادت کرد و او را بعنوان مادر پذیرفت به من نیز که مادر اصلیش هستم عادت خواهد کرد . او که دستش از قانون بریده بود ریش سفیدان را به قضاوت خواست . ریش سفیدان ناچاراز ستار خواستند که خانه عمو را ترک کند و پیش مادر خود برود . پسر که سن کم و بحرانی داشت تاب این همه فشار روحی را نیاورد و با مختصر پولی که داشت از خانه فرار کرد و حدود دو سه ماهی ناپدید شد امتحانات سپری شد . مادر و زن عمو در فراق دلبندشان خون گریستند و بهار تصمیم گرفت در صورت پیدا شدن بچه دیگر کاری به او نداشته باشد گوئی نذر و نیازش قبول شد مسلمانین سونکو عاغلی منیم اولسون ( فکر و عقل آخری مسلمان مال من باشد ) و ستار بعد از تمام شدن پولهایش و سرگردانی به خانه بازگشت . اما آنچه که با خود به ارمغان آورد، دروغ و دزدی و اعمال زشت پسرهای خیابانی بود . برای ترک عادات زشتی که در این مدت یادگرفته بود باید وقت زیادی صرف می شد . وقتی فرزند مادری را به زور از دستش می گیرند عاقبت چنین می شود . زورنان گؤزللیک اولماز ( زیبائی به زور نمی شود . ) منظورکار با زور گفتن درست نمی شود

2006-11-05

خدا رحمتم کند


یادم می اید آنزمانها وقتی خاطر مادربزرگم آشفته بود و از او می خواستم برایم قصه بگوید ، می گفت : من اؤزوم باشدان ایاغا ناغیلام ( من خود سراپا قصه ام ) . سه شب قبل که خواستم حکایتی بنویسم ، به خود گفتم که من خود سراپا حکایتم . خودم را بنویسم . من چه دست کمی از فرنگیس و نیلوفر و گلی و ... دارم . تفاوت من با آنها در این است که من نفس می کشم و آنها نیازی به اکسیژن ندارند . من تکان می خورم و تلاش می کنم و خسته می شوم ، آنها آرمیده اند و خسته نیستند . من مضطربم و آنها آسوده خاطر . من فریاد می زنم که زنده ام و بگذارید زنده بمانم و آنها نیازی به داد و بیداد ندارند . یکی زیر مشت و لگد جان می سپارد ، دیگری با چاقو سلاخی می شود ، سومی از طبقه نهم به پایین می پرد ، چهارمی با یک حلبی نفت و کبریت به آتش کشیده می شود . پنجمی که من باشم زنده زنده ، متوفی بودنم ثبت می شود و به علت وجود مدارک کافی باور می کنند که این بنده حقیر مرده ام و برای اثبات ادعایم نفس کشیدن کافی نیست . باید زنده بودنم را با ارائه مدارک کافی ثابت کنم . می گویند گؤزلدن گؤزللیک اسگیلمز ، چیرکیندن دردو بلا ( از زیبا زیبائی کم نمی شود و از زشت درد و بلا ) و نمیدانم کی این درد وبلا از جانم بدور خواهد شد
یادم می اید اولین روزی که شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیده بودم : چادر نماز مادربزرگت و چند حکایت دیگر نیز نوشتی . وقتی این حکایتها تمام شود چه مطلبی برای نوشتن خواهی داشت ؟ مگر خدا زنان را برای همیشه زیردست و بدبخت و قربانی آفریده است که تو همیشه حکایتی جدید و حرفی دیگر برای نوشتن داشته باشی ؟ اما اکنون می بینم که هنوز حکایتهایم تمام نشده اند .آنچه را که قرار است بنویسم ننوشته ام که حکایت دیگری از خودم آغاز شد . در حالی که با اشتیاق فراوان برای بقیه عمر نه چندان طولانی ام نقشه ها می کشم ، خبر می رسد که مرده ام و خدا رحمتم کند . دو روز پیش که نشستم و در حال و هوای خودم حکایتی آغاز کردم تلفن به صدا درآمد دوستی یسیار نزدیک با قاه قاه خنده اش که بیشتر به گریه و فریاد شبیه بود مرگم را تسلیت گفته و برایم در آن دنیا بهشت و قلمان آرزو کرد و گفت : طفلکی دوستم این دنیا برایت جهنم بود امیدوارم آن دنیایت بهشت باشد آسوده بخواب که من بیدارم و هر پنج شنبه برایت فاتحه و یاسین می خوانم . بعلت اینکه مقبره ات مشخص نیست از آوردن گل و خرما بر سر قبرت معذورم . و پشت سر او مادر نگرانم پس از سلام و احوالپرسی ، با عجله گوشی را به پدرم داد و پدرم پشت تلفن خدا را شکر کرد که من زنده ام . فکر کردم خواب پریشان دیده اند . اما موضوع بالاتر از خواب پریشان بود . یکی به اداره ای مراجعه کرده و با ارائه مدارک کافی و اشک تمساح خود مرگ مرا گزارش داده است . از تعجب دهانم باز ماند گوئی من چندی پیش مرده ام و کفنم هم پوسیده است . راستش را بخواهید شوکه شدم . عاغیلا گلمییه ن قضوقدر باشیما گلمیشدی ( قضا و قدری که به عقل نمی رسد ، بر سرم آمده بود ) به حق چیزهای ندیده و حرفهای نشنیده . آنها خوشحال از نفس کشیدن من بودند و من بدحال از نفس کشیدنم .می خواستم بپرسم مدارک کافی که همراه گزارش ارائه شده است کدام است ؟ گفتند : این دیگر محرمانه است . اما من ناآگاه حداقل این را می دانم که پزشک قانونی بعد از دیدن جسد و تعیین هویت وی برگ فوت را صادر می کند . حالا کدام جسد بینوا را معاینه و بجای من تایید کرده است خدا می داند . اصل شناسنامه ام را در اختیار دارم بر کدام شناسنامه مهر فوت و باطل زده شده است خدا می داند . من که چند سالیست به ایران سفر نکرده ام نمیدانم چگونه و با چه دردی مرده ام . یکی می گفت گرد اوری این اطلاعات کذب کار بسیار آسانیست در این دنیای ما قارا پول گؤره ر هر ایشی ( یعنی پول هر کاری می کند
و ما ضرب المثلی داریم که می گوید : روشوه امام حسینین باشینی کسدی ( رشوه سر امام حسین را برید
دیگر چه بنویسم دوستان
...
قوشلار بالاسیز اولماز پرنده ها بدون جوجه نمی شوند
داغلار لالاسیز اولماز کوهها بدون لاله نمی شوند
من ده ک قارا گونلونون سیه روزی چون من
باشی بلا سیز اولماز سرش بدون بلا نمی شود
...
فلک منه باش ووردو فلک به من سر زد
که سسه ک قویدو داش ووردو خاک را گذاشت و به من سنگ رد
گئدیب بیرده قاییتدی رفت و دوباره برگشت
بیرده آغیر داش ووردو باز هم سنگی سنگین زد
...
فلک ووردو جانیما فلک بر جانم زد
دوز باسدی یاراما بر زخمم نمک پاشید
هم دوست همی دشمن هم دوست و هم دشمن
ییغیشدیلار باشیما دورم جمع شدند