2011-10-24

قطره ای از دریای بیکران

قطره ای از دریای بیکران بودن قدمی است رو به جلو

Viele brauchen Erfahrung ,
wir haben sie ...Gedanken ... 50 plus
*Amazon

سیاه مشق های یک معلم دفتر دوم

سیاه مشق های یک معلم دفتر دوم 
*
Diary of a Teacher
H&S Media Ltd
Digital Distribution & On-Demand Publishing
www.handsmedia.com
info@handsmedia.com
Tel: +442088321264
*
*
*

*
  • Taschenbuch: 176 Seiten
  • Verlag: H&S Media (10. Juli 2011)
  • Sprache: Persisch
  • ISBN-10: 1780830246
  • ISBN-13: 978-1780830247
  • Größe und/oder Gewicht: 1 x 13,8 x 21,3 cm

کبریت بی خطر توکلی




بچه که بودیم ، هر کدام دلمان می خواست کلکسیونی داشته باشیم. پسرخاله بزرگه پیک دانش آموز جمع می کرد. پسرخاله کوچکه تیله جمه می کرد. سفید و قرمز و آبی و سبز و هر رنگ بی رنگ و کدر دیگر. داداش کوچکه بجل جمع می کرد. او بجل ها را با رنگهای دلخواهش نقاشی می کرد. برای هر کدام نیز اسمی داشت. ( آلچی ، زه ققه ، دازی ، دازئت ) من پولک های رنگارنگ را جمع می کردم . پولکهایم به شکل برگ و گنجشک کوچولو و گل و غیره بودند. دفتری به نام دفتر طبیعی نیز داشتم. این دفتر صفحات تقریبا کلفتی داشت و بین هر صفحه هم ورق نایلونی جهت محافظت از برگها بود. برگهای مختلف را خشک کرده ، داخل دفتر چسبانیده و روبروی هر برگ مشخصاتش را می نوشتم. از دفتر مثل تخم چشمم مواظبت می کردم. صفحاتش را آرام باز می کردم که مبادا برگ خشکی با تا کردن بشکند. اما آبجی بزرگه هرجا تمبر می دید می خرید و درصفحات آلبوم تمبرش با نظم و ترتیب کنار هم می چید. آلبومش کامل نبود. تمبرهای مهمی هم نداشت ، اما با همان تمبرهای یک ریالی و پنجاه دیناری رنگارنگ ، زیبایش کرده بود. بعدها هم به رقابت از یکی از دوستانش کلکسیون کبریت را هم به جمع تمبرهایش اضافه کرد. از هر دوجین کبریتی که خریده می شد ، یکی سهم آبجی بزرگه بود. بعد هم که بزرگ شدیم هر کدام کلکسیونش را گوشه ای رها کرد و به دنبال سرنوشت خود رفت. راستی که اگر نگاهشان می داشتیم چه کارهای ارزشمندی داشتیم.
گویا امروز مصادف با اختراع کبریت است. به یاد کبریت بی خطر توکلی افتادم. کبریتی که در سال 1297 توسط حاجی آقا کبریت ساز توکلی در شهر تبریز ایجاد شد و هنوز هم به کار خود ادامه می دهد.
*
مهندس محمد تقی توکلی :
بزرگترین کارخانه کبریت سازی جهان را داریم . ** کبریت - نق نقو
عکس از اینجا
*

2011-10-12

به یاد حافظ این یار دیرینه

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مشت
همه جا خانه ی عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خاک در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سروخشت
ناامیدم مکن از سابقه روز الست
تو چه دانی که پس پرده که خوبست و چه زشت
نه من از خانه ی تقوی بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
بر عمل تکیه مکن خواجه که در روز ازل
تو چه دانی قلم صنع به نامت چه نوشت
گر نهادت همه اینست زهی پاک نهاد
در سرشتت همه آنست زهی پاک سرشت
باغ فردوس لطیفست ولیکن زنهار
تو غنیمت شمر این سایه ی بید و لب کشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر از کوی خرابت برندت به بهشت

*

2011-10-05

تا تو هستی


Solange du da bist
تا تو هستی
نویسنده : مارک لوی
ترجمه : مهدی طارمی – سردانی
داستان از اینجا شروع میشود که « لورن » زن جوان و پزشک ماهر بیمارستان مموریال ، بعد از یک روز پرکار ، خسته و کوفته به آپارتمانش که روبروی پل « گلدن گیت » است برمی گردد. او قرار است صبح روز بعد به مرخصی یک هفته ای برود. او در سفر با اتومبیل قدیمی اش ، تصادف می کند و به شدت زخمی می شود. او را به بیمارستان مموریال می رسانند و اگر چه اکثر پزشکان امیدی به زندگی دوباره او ندارند ، اما استاد لورن که دکتر سرشناس بیمارستان مموریال است او را تحت عمل جراحی قرار می دهد.
از این طرف مادر لورن آپارتمان دختر را خالی می کند و سگ او « کالی » را که دختر قبل از سفر به مادرش تحویل داده بود ، نزد خود نگه می دارد. « آرتور»آرشیتکت جوان و ماهر ساکن جدید آپارتمان می شود. او خسته از اسباب کشی وارد حمام می شود و با کمال تعجب زن جوان و زیبایی را داخل کمد لباس خود می بیند. این زن جوان روح لورن است. هیچ کس بجز آرتور این روح را نمی بیند. پاول دوست نزدیک آرتور فکر می کند که دوستش بر اثر کار زیاد دچار یک سری ناراحتی های روحی شده است. آرتورو لورن همیشه در کنار هم هستند و مرد جوان تلاش می کند به کمک لورن که پزشک ماهری است راهی برای نجات معشوق پیدا کند. در این گیر و دار لورن خبردار می شود که پزشکان مادر او را قانع کرده اند که دستگاههای وصل شده را از بدن او باز کنند تا بمیرد. چون آنها امیدی به زنده شدن دوباره لورن ندارند و ماندنش در بیمارستان را کاری عبث و پرهزینه می دانند. مادر تا حدی راضی شده و فقط تا دوشنبه فرصت می خواهد.
آرتور دست به دامن دوستش پاول می شود و از او می خواهد که برای ربودن کالبد لورن به او کمک کند. سرانجام آرتورو پاول با کمک لورن کالبد را از بیمارستان می ربایند و به خانه ای که در « خلیج مونترای » از مادر آرتور به ارث رسیده می برند.
خبر ربوده شدن کالبد لورن به پلیس می رسد. « پیلگز» و همکارش « ناتانیا » پس از تحقیق به این نتیجه می رسند که کار ، کار آرتور است. پیلگز به خلیج مونترای می رود و پس از یک سری تحقیق و کنجکاوی یقین پیدا می کند که کالبد لورن در یکی از اتاقهای خانه ی آرتور نگهداری می شود. او به آرتور می گوید که اگر هم اکنون مخالفتی نکند و او کالبد را به بیمارستان برگرداند قول می دهد که آب از آب تکان نخورد و پرونده را بایگانی کند و گرنه با حکم بازرسی خانه برمی گردد و کار آدم ربایی برای او حداقل به پنج سال حبس تمام می شود. آرتور ماجرا را از سیر تا پیاز برای پیلگز تعریف می کند و او کالبد لورن را با خود به بیمارستان مموریال برمی گرداند.
آرتور و روح لورن باز در کنار هم هستند و با هم به سینما و تئاتر و تماشای دریا و باله و کنسرت می روند. تا این که پس از گذشت سه ماه ، یک روز صبح روح لورن یواش یواش ناپدید می شود و کاری از دست آرتور برنمی آید. آرتور ده روز تمام در آشفتگی و غم از دست دادن لورن به سر می برد. تا این که یک روز پاول به دیدن او می آید و می گوید که پیلگز ده روز است که هر روز به تو زنگ می زند و تو گوشی را برنمی داری. می گوید که کار مهمی دارد. در مکالمه تلفنی پیلگز به او خبر می دهد که لورن ده روز است که از کما بیرون آمده . آرتور سراسیمه خود را به بیمارستان می رساند و از آن پس هر روز به عیادت لورن که هنوز بیهوش است می رود. پس از چند روزی لورن به هوش می آید اما آرتور را بجا نمی آورد
.