2022-04-12

صبر - مولانا

 بگرفت دُمِ مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دَغا
آن مارِ ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بی حِیَل خود را بکُشت او از اجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپُشتِ هر بلا خود را مَزَن تو هم هَلا
ساکن نشین و این وِرد خوان جاءَالقضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین 
ای همنشینِ صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می رسان هر دم سلامی تو ز ما

2022-04-09

یک بیت از حافظ

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقۀ رند شراب خوار
حافظ 

2022-04-06

به یاد پروین اعتصامی

صبحِ یک روزِ سردِ زمستانی بود. راهی مدرسه شدم. شبِ قبل، هنوز برف های چند روزِ پیش ذوب نشده، برف باریده بود، آن هم چه برفی! روی یخ های کهنه را پوشانده بود. به سختی روی برف های تازه قدم می گذاشتم. ذرّه ای بی احتیاطی همان و لیز خوردن وبه سختی زمین خوردن و درد گرفتن دست و پا و کمر همان. به زحمت خود را به مدرسه رساندم. مثل بقیّۀ همکلاسانم، چادر از سر باز کرده و پالتو را در آورده و با عجله به طرف بخاری کلاس که بابای مدرسه داشت روشن می کرد، رفتم. بابای مدرسه در حال روشن کردن بخاری نصیحتمان می کرد که زیاد به بخاری نزدیک نشویم لباسمان آتش می گیرد و چنین و چنان می شود. طفلک پیرمرد، حتما خودش هم می دانست چه بخاری، چه آتشی، چه حرارتی. دست های یخ زده مان را به بخاری چسبانده بودیم تا گرمایی از بدنۀ فلزی اش را حس کنیم و دستهای ننه مرده مان گرم شود. چیزی نگذشته مبصر داد زد:« خانم معلِّم می آید سر جایتان بنشیندی.» با عجه سر جایمان دویدیم. مبصر داد زد:« برپا! برجا!» همگی بلند شده و با اشارۀ خانم معلم نشستیم. طبق معمول قبل از شروع درس خط زدن به مشق ها و سپس درسِ سخت و شیرینِ ریاضی. طفلک خانم معلم تا متوجه دستها و قیافه مان شد،  گفت:« دستهایتان را به هم بمالید تا گرم شود. می توانید دست هایتان را زیر بغل ببرید تا گرم شود.» با سرما و یخبندان آن زمان می ساختیم و کسی صدایش درنمی آمد. کسی نمی گفت:« روی گنجی به نام نفت نشسته ایم، این همه خسیسی برای چه؟ 3 لیتر نفت برای هر کلاس یعنی چه؟ آن هم کلاسی که شب تا صبح روی گرما به خود ندیده؟» بله ما این چنین درس خواندیم.

سرما خورده بودم. تا بعد از ظهر که به خانه برگردم، سرماخوردگی شدید و تب و گلودرد و... نیز به آن اضافه شد. به زحمت خود را به خانه رساندم. پدر، همسایۀ آمپول زن را صدا کرد. طبق معمول هر روز یک بار آمپول پنی سیلین. آمپول های قدیمی درد داشت چنان دردی، بعد و قبل تزریق گریه می کردی چنان گریه ای. در میان آن همه درد و تب، خوشحالِ چند روزی بودم که باید خانه می ماندم و استراحت می کردم و مشق نمی نوشتم. دوست جان گفت:« خوش به حالت که خانه ای و جایت را کنار بخاری انداخته اند و حسابی گرم می شوی.» خانه هم دست کمی از مدرسه نداشت. نفت گران بود. حلبی ده ریال. آن زمان ده ریال هم برای خودش پولی بود. شبها برای این که قناعتی بشود، بخاری را خاموش می کردیم. اما تفاوت خانه با مدرسه در این بود که در خانه لحاف و پتو به اندازۀ کافی داشتیم و در سایۀ قناعت و خانه داریِ مادر و آشِ داغِ زمستانی اش، از سرما نمی لرزیدیم. راستی که عجب لذّتی داشت آشِ داغِ مادر. دل و جانمان را گرم می کرد، گرمی آشِ مادر و صفای دلِ پدر. خلاصه که هر روز آمپول و دواهای تلخ تر از زهر کار خود را کرد و کمی بهتر شدم. اما هنوز در رختخواب بودم. یک روزعصر پدر، کتابی در دست به خانه آمد. روی جلدِ کتاب، عکسِ زنِ جوانی با روسری بود. پرسیدم:« این زن کیست؟»
پدر گفت:« این زن رخشنده اعتصامی، دختریوسف اعتصام الملک تبریزی است. شاعری توانا بود که با نام « پروین» شعر می سرود. حیف که در سنین جوانی درگذشت. »
سپس کتاب را باز و شروع به خواندن کرد:
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت: این چه کسی است
ماش خندید و گفت: غرّه مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
*
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبویی
گفت: از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب می جویی
*
نخودی گفت لوبیائی را
از چه من گردم این چنین تو دراز
گفت: ما هردو را بباید پخت
چاره ای نیست با زمانه بساز
*
همچنین درد دل دیوانه با زنجیر و سنگ، درد دل دخترک یتیم ، درد دل نخ و سوزن و پیرزن ، مست و هشیار، دزد و قاضی ، بلبل و مورو... پدر می خواند و ما لذّت می بردیم. مادر هر از گاهی « خدا رحمتت کند زن ، نور بر قبرت ببارد. عجب حق گفته است.» می گفت.
بعد از نیم ساعتی، پدر کتاب را بست و گفت فردا هم می خوانیم. مادر شعر« لطف حق» را بیشتر پسندید. آبجی بزرگ« اشک یتیم» و برادر«گفتار و کردار» و من خاموش ماندم. آن شب تا صبح بین خواب و بیداری به « آشیان ویران » می اندیشیدم. به مرغی که از ساحت پاک آشیانش به پرواز درآمد تا برای جوجه هایش غذا تهّیه کند و گرفتار صیاد افتاد و جوجه هایش در انتظار مادر گرسنه خوابیدند و خاموش شدند و من بین خواب و بیداری و تب و لرز، در عزایشان گریستم. صبح روز بعد در حالی که زمزمه می کردم« فرزند مگر نداشت صیّاد؟» از جای برخاستم.


2022-04-03

نادر ابراهیمی

 چهاردهم فروردین زاد روز نادرابراهیمی

چهاردهم فروردین 1315 در تهران چشم به جهان گشود. پسرعطاء الملک ابراهیمی و از نوادگان ابراهیم خان ظهیرالدوله بود.نویسنده، فیلمساز، ترانه سرا و مترجم بود. حدود سال های 1353 و 1354 با خانواده دور هم می نشستیم و سریال « آتش بدون دود» را تماشا می کردیم. داستان از « گالان اوجا و سولماز اوچی» آغاز و با آشتی دو قبیلۀ « یموت و گوگلان» خاتمه می یابد.
گالان اوجا، پسر بزرگتر یازی اوجا، سرور جنگجویان یموت بود. شاعر و وحشی، یکه تاز و بی پروا، سرسخت و کینه جو...
مرا به شعرهای خوبم بشناس و به صدای خوش سازم،
مرا به کینه ی کهنه ام بشناس و به صدای داغ تفنگم،
مرا به اسبم بشناس و به آتشی که در صدها چادر انداخته ام
مرا به نامم بنام:
گالان اوجا، گالان اوجا، گالان اوجا
سولماز دختر بیوک اوچی، بزرگِ قبیلۀ گوگلان و آق اویلر گومیشان بود. سولماز نگین صحرا بود.
*
پدرم می گوید:« از سولماز بگذر، که رنج می آورد.»
مادرم گریه می کند:« از سولماز بگذر، که مرگ می آورد.»
خواهرهایم به من نگاه می کنند، با خشم، که ذلیلِ دختری شده ام.
آه سولماز... اینها چه می دانند که عاشقِ سولماز بودن چه دردِ شیرینی است.
*
و ما این چنین میخکوب می شدیم روی صفحۀ سفید و سیاهِ تلویزیون.
*
آتش بدون دود توسط انتشارات روزبهان در هفت جلد به چاپ رسیده است.
*
چهل نامۀ کوتاه به همسرم
عزیزِ من!
« شب عمیق است ، امّا روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است امّا شادی از آن هم عمیق تر است.»
بانوی بزرگوار من!
به راستی که چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره های روشن و آفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند...
و چقدر خوب است که ما – تو و من – هرگز خوشبختی را در خانه ل همسایه جستجو نکرده ایم.
این کتاب نیز توسط انتشارات روزبهان به چاپ رسیده است.
*
یک عاشقانه ی آرام
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشق به وطن، ضرورت است، حادثه نیست.
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه
*
حافظه ، برای عتیقه کردنِ عشق نیست، برای زنده نگه داشتنِ عشق است.
اگر پرنده را به قفس بیاندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی. و پرنده ل قاب گرفته، فقط تصوّرِ باطلی از پرنده است.
*
نادر ابراهیمی 72 سال در این جهان زندگی کرد. هفتاد و دو سال پر بار. سرانجام در 16 خرداد 1387 چشم از جهان فرو بست. روحش شاد و یادش گرامی.
-
تعدادی از کتابهای نادر ابراهیمی
1 – آتش بدون دود
2 – چهل نامه ل کوتاه به همسرم
3 – یک عاشقانه ل آرام
4 – بار دیگر شهری که دوست می داشتم
5 – آرش در قلمرو تردید
و ...


2022-04-02

سیزده بدر 1401

 هوا سرد است. برف به آرامی و همراه  با باد، رقصان و پایکوبان بر زمین می نشیند. کلاغ ها دور لانۀ پرندگان جمع شده وروی شاخه های درختِ آلبالو نشسته اند. دلم می گوید که گرسنه اند وچشم به پنجره ام دوخته اند. نانهای مانده از دیشب را خرد کرده و برایشان می برم. هوا سرد است و فوری به خانه برمی گردم و از پشت پنجره تماشاگر خوردن آنها می شوم. هرکدام تکّه ای نان به منقار گرفته و بالای شیروانی نشسته و سرگرم خوردن می شوند. سیر شده و آبی می نوشند و پی کارشان می روند. زیاده خواه نیست. هیچ یک از این ها تکّه ای خورده و تکّۀ دیگر را زیر بغل نمی زند. راستی که چه دنیای عادلانه ای دارند این حیوانات زبان بسته.

حوصله ام سر می رود و اینستاگرام را باز می کنم.عدّه ای در راه برگشت از شمالند. گروهی همراه با خانواده به مناطق دیدنی کشور رفته اند و گروهی دیگر، سفرۀ رنگین و پر از ناز و نعمت باز کرده و قبل از خوردن، عکس گرفته اند. این روزها مدِ روز است، رفتن و گشتن و عکس گرفتن و به اشتراک گذاشتن و پز دادن. با دیدن این عکس ها، دلم نه برای سفر و سیر و سیاحت، نه سفرۀ رنگین تنگ می شود و نه بزن و برقص. من دلتنگِ سیزده بدر در کنارِ پدر هستم. پدری که همیشه به فکر ما بود. پدری که با کمترین امکانات، آتش چهارشنبه سوری را برایمان فراهم می کرد. پدری که دوست داشت سیزده بدر را در خانه و حیاط بزرگمان بدر کند. او سرگرم آماده ساختن منقل برای کباب می شد و بوی پلو اعلای رشتی از آشپزخانۀ مادر مشاممان را نوازش می کرد. گاهی مهمان هم می آمد و دور هم جمع می شدیم.
غربتستان سیزده بدر ندارد. در این سیزده بدرِ ساکت و سوت و کور، چقدر دلم برای پدر تنگ شده.