2024-03-09

مادرم

 به خواب دیدمش. مادرم را می گویم. روز جهانی زن بود و او بی خیال ازهمهمه و دغدغه بیرون، چادرش را دور کمرش پیچیده و گره زده بود. ماهی تابه اش روی اجاق گاز بود و داشت شام کباب را روی دستش پهن می کرد و داخل روغن داغ می اندخت تا دو طرفش سرخ شود.

با گوشۀ چشمش نگاهی به من می اندازد و با لبخند می گوید:« الان پدرت خسته و کوفته از سر کار می آید و نان و چای می خواهد. یک لقمه شام کباب تازه با چای می چسبد. بقیه هم باید برای سحری آماده باشد.»
چقدر دلتنگش شدم، خدا می داند.
 

2024-02-20

حاق سیز یئره آخان گؤز یاشلاری

 گؤز یاشلاری

و سن ای آدم ائولادی، قورخ، قورخ، قورخ. او حاق سیز یئره آخدیرتدیغین گؤز یاشلارینان قورخ. قورخ او گوندن کی او گؤز یاشلاری سئله دؤنوب، جوشوب، داشیب، فریادیله، سنه ساری گلیب و یولونون اوستونده هرنه وار ییخیب داغیدا. مظلومون آهی توتسا اود – آلاویندان قورتولاماسان
*

2024-02-11

demo

 

Über 2000 Menschen demonstrieren in Werne gegen Rechtsextremismus „Wir sind ein bunter Haufen“ 



2024-02-08

ما تمامش می کنیم

 


ما تمامش می کنیم

نویسنده: کالین هوور
مترجم ( جلد کتاب ): زهرا اَلوشی
مترجم ( صفحه ی اوّل و دوّم کتاب): مریم فیاض بخش
انتشارات: نیک فرجام
بدون ویراستار  
*

2024-01-29

آب را خون نکنید

 داشتم اخبار را از تلویزیون پی گیری می کردم. سر خط خبرها

اسرائیل حمله کرد. مردم در پی یافتن جایی امن، از منطقه می گریزند.
روسیه حمله کرد. قسمتی از اکرائین ویران شد.
دادگاه امریکا، یکی را با گاز نیتروژن اعدام کرد.
چهار نفر انسان اعدام شدند.
کشته شدند... آواره شدند... مجروح شدند... در دریای ژرف غرق شدند...و
گویندۀ اخبار همین طور یکسره، مرگ شماری می کرد، که تلویزیون طاقت نیاورد. همچون بمبی نور افشانی کرد، روشن و خاموش شد. سپس بوی سوختگی به مشام رسید. فوری از جای بلند شده و جریان برق را قطع کردم. آری طفلک تابِ تحمّلِ این همه ستم را نداشت و برای همیشه ساکت شد. هم خود و هم مرا راحت کردن از شنیدن اخبارِ مرگ.
به که باید گفتن؟
آب را خون نکنید
مردم رو دلخون نکنید
*

2024-01-24

مادرِ حسنک وزیر

 مادر حسنک وزیر

حسن بن محمّد میکالی معروف به « حسنک وزیر» وزیر سلطان محمود غزنوی بود. بعد از درگذشت سلطان محمود پسرش سلطان مسعود غزنوی بر تخت نشست. حسنک وزیر به بهانۀ قرمطی بودنِ حسنک وزیر، دستور سنگسار و اعدام او را داد. ابوالفضل محمّد بن حسین بیهقی، در کتاب « تاریخ بیهقی» شرح حال و قتل حسنک وزیر مفصّل نوشته است. هم شرح حال مادرِ او، پس از شنیدن خبر قتلِ پسرش، که چنین می نویسد:
مادر حسنک وزیر زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند.
پس گفت:« بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.»
و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت
ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت به دار برشدن منکر بود
*

2024-01-23

تاریخ بیهقی - تاریخ بیهق

 تاریخ بیهقی

ابوالفضل محمّد بن حسین بیهقی، در سال 374 هجری شمسی( 385 هجری قمری) در بیهق، از حوالی سبزوار چشم به جهان گشود و در تاریخ 470 هجری قمری در غزنین درگذشت. او تاریخ نگار و نویسنده بود و در دوران غزنویان زندگی می کرد. تاریخ بیهقی مشهورترین اثر بجا مانده از اوست. می گویند که این کتاب بیش از  سی مجلد دارد. امّا اکنون چیزی حدود سه جلد از این کتاب باقی مانده است. کتابی بسیار جالب و خواندنی و مهم ترین منبع تاریخی در مورد دوران غزنوی است.
تاریخ بیهقی مولّف: ابوالفضل محمّد بن حسین بیهقی

با مقابله، تصحیح، حواشی و تعلیقات سعید نفیسی
دانلود از سایت کتابناک
*
تاریخ بیهق

ظهیرالدین ابوالحسن علی بن ابی القاسم زید بیهقی ازسال 1097تا سال 1169 میلادی مشهور به بن قندق از اهالی ششتمدِ سبزوار بود. تاریخ بیهق اثر این مورخ و ادیب قرن پنجم هجری است. این کتاب حاوی اطلاعات ارزشمندی در مورد خراسان در عهد غزنوی و سلجوقی ، ادیبان و علمای بیهق وتاریخ و جغرافیای ناحیۀ بیهق است.
تاریخ بیهق: تالیف ظهیرالدین ابوالحسن علی بن ابی القاسم زید بیهقی مشهور به بن فندق
با تصحیح و تعلیقات مرحوم احمد بهمنیار استاد دانشگاه
دانلود کتاب از سایت کتابناک

2024-01-22

برای سالگرد مادرم

 مادرم

مادرم، یک سال از رفتن ات گذشت. اوّلین اعلامیّۀ سالگردت چاپ و منتشر شد. دیدن این اعلامیّه، دلم را لرزاند. باورم را تضعیف کرد. امید دوباره دیدنت را به یاس تبدیل کرد. از پشت پنجرۀ کوچکِ موبایل، در مجلس یادبودت شرکت کردم و همراه خواهرانت اشک ریختم. به تسلّی دهندگان جواب داده و از حضورشان تشکر کردم.همراه قاری قرآن برایت فاتحه و یس خواندم. امّاهیچ کدام از اینها آتش درونم را خاموش و سرد نکرد.
مادرم، جان و دلم، تشنۀ دیدارت بودم و هستم و خواهم بود. می دانی ؟ در زمان حیات که بودی، از مرگم وحشت داشتم. از مرگ نمی ترسم، امّا تصوّر این که مرگ من دوباره تو را داغدار فرزند کند، وحشت داشتم. از خدا برای خودم عمری یک روز بیشتر از تو خواستم. خدا را شکر که داغ مرا ندیدی و جگرت دوباره آتش نگرفت. چرا که داغ فرزند وحشتناک است. همچنانکه اکنون از خدا می خواهم که عمرم کمتر از عمر فرزندانم باشد.
مادرم می خواستم برایت شعری بنویسم، به رنگ چشمان منتظرت، به لطافت دل ظریف و مهربانت، به شفقت و دلسوزی ات. به داغی دل سوزانت، امّا نشد. نه اشک اجازه داد و نه دست توان نوشتن و نه مغز یاری کرد. امروز تمام ذرّات وجودم، همراه من عزادار شد. مادرم مکانت بهشت. آسوده و راحت آرام بگیر که آرامش حقِّ توست.    

2024-01-17

حکایت یک دفتر

گذشته ها دست بردار نیستند. 

باران همراه با بادی تند در حال باریدن است. من هستم و مهناز و مهرناز و نوه های یازده و دوازده ساله شان. داریم چای می خوریم و از این در و آن در صحبت می کنیم. دخترِ خانمها، دورمیز نشسته اند و دارند نقّاشی شاهزاده خانمِ رویاهایشان را می کشند و در مورد رنگ لباس مشورت می کنند. می گویم:« کاش برف می بارید و آدم برفی درست می کردیم.»
مهناز می گوید:« سرسره بازی می کردیم. زنگ می خورد و همگی صف می ایستادیم. آنگاه خانم ناظم، مبصر حیاط را صدا می زد و لیست بچّه هایی را که سرسره بازی کرده اند می گرفت و یکی یکی اسمها را می خواند و با ترس و لرزجلو می آمدیم و یکی یکی دستهایمان را باز می کردیم و  دو تا خط کش می خوردیم و سر کلاس می رفتیم.»
من و مهناز سرگرم صحبت از گذشته ایم و مهرناز غرق در دنیای خودش. ساکت و خیره به دفتر نقّاشی دخترک ها، می پرسم:« کجایی؟!»
می گوید:« دارم در گذشته های دور قدم میزنم. خانۀ پدری ام. دختر بچّه ای هستم همچون این دخترها. زنگ نقّاشی است و خانم معلّم وارد کلاس می شود. دفاتر نقّاشی و مدادرنگی مان آماده روی نیمکت است. خانم معلّم موضوع نقّاشی را روی تخته سیاه می نویسد. خانه ای  با حیاط و حوض مربع یا مستطیل و.. هرشکلی که خودمان دوست داریم. یک  اصله درخت سیب با شاخ و برگ و سیب های رسیدۀ قرمز رنگ. از خط کش و نقّاله و سکّۀ دو ریالی وغیره استفاده نکنیم. باید با دست بکشیم. با ذوق و شوق شروع می کنیم. کارمان تمام نشده، زنگ به صدا درمی آید. خانم معلم می گوید:« نقّاشی تان را در خانه تمام کنید و جلسۀ بعد بیاورید تا نمره بدهم.» وسایلمان را جمع کرده به خانه می رویم. بعد از غذا، مشق ها وتکالیف روز بعد را انجام می دهم. سپس دفتر نقّاشی را باز کرده، شروع به رنگ کردن سیب ها و ماهی های قرمز داخل حوض می کنم. پدرم می بیند و با صدایی سرشار از سرزنش می گوید:«این شکل افتضاح چیست که کشیده ای؟ الان یادت می دهم که چگونه یک نقّاشی عالی بکشی که نمره بیست بگیری.»
می خواهم شرح دهم ترس و لکنت زبان اجازه نمی دهد. پدرم نقاشی مرا پاره می کند و در صفحۀ بعد، با خط کش
خانه ای می کشد و حیاط و حوضی دایره ای شکل که من اصلا دوست ندارم. آخر حوضِ حیاط ما مستطیل است و مادرم دورتا دورش شمعدانی چیده است. حوض ما خیلی قشنگ است. اما پدرم حوض دایره ای شکل می کشد. سپس با خط کش دو خطِّ موازی عمود می کشد و بالای این دو خط دایره ای بزرگ و داخل دایرۀ بزرگ، دایره های کوچک و از من می خواهد دایرۀ بزرگ را سبز بکشم، یعنی شاخ و برگ درخت و دایره های کوچک را قرمز، یعنی سیب های قرمزِ رسیده. دوست دارم داخل حوض دو تا ماهی قرمز بکشم، اما پدر دخالت می کند و سرانجام نقّاشی دلخواه ایشان به خواست خودشان رنگ آمیزی و تحویل خانم معلّم می شود. خانم معلّم با دیدن نقاشی، بخصوص درخت، دود از کلّه اش بلند می شود که « کجای این شکل درخت است؟ درخت باید شاخه ها و برگ های فراوان داشته باشد. پس شاخ و برگ این درخت کجاست؟ این خط موازی چیست؟ کجای دنیا تنۀ درختِ این شکلی دیدی؟» با خجالت جواب می دهم که کار پدرم هست و گفت اگر این نقّاش را نشان دهم، شما نمره بیست می دهید.  خانم معلم خشمگین شده و زیر نقاشی به پدرم یادداشتی می نویسد که دیگر در کار تدریس ایشان دخالت نکند. پدر با خواندن یادداشت، با دو دست بزرگ و قوی اش بر سرم می کوبد و مادرم را سرزنش می کند که بچّه اش را خوب تربیت نکرده است. دفعۀ بعد خانم معلم روی تخته سیاه  کوه و رودخانه و گل و گیاه و پروانه می کشد و ما به تقلید از او نقاشی هایمان را می کشیم. سپس دفتر انشایمان را درمی آوریم و در مورد نقاشی مان ( کوه و رودخانه و غیره ) چند سطر می نویسیم و می شود انشای بسیار عالی در مورد طبیعت. در واقع خانم معلم ما با یک تیر دو نشان می زند. پدر باز دفتر نقاشی ام را کنترل می کند. باز درس های خاصِّ خودش را می دهد و باز کتک و اذیت. چنین می شود که از درس انشا و نقاشی و کلّا از درس و مدرسه متنفر می شوم. تا کلاس نهم درس خوانده و ترک تحصیل می کنم. حالا با دیدن کار این بچه ها هوس نقاشی می کنم، اماهرچه سعی می کنم نمی توانم حتی یک برگ درست و حسابی بکشم.»
حرفش تمام می شود و سکوت در اتاق سایه می افکند.

2024-01-11

آی جماعت آنام دوشوب یادیما

 شب آرزوها

مادرم، مهربانم، جان و دلم. امشب شب آرزوهاست. رغایب است و از صبح گوش به زنگ تلفن بودم که زنگ بزنی و یادآوری کنی. بگویی:« دخترم، رغایب است. خواندن دعا و یس و آیت الکرسی برای پدر و برادر و بقیۀ اسیران خاک فراموشت نشود.» راستش را بخواهی، تا این لحظه چیزی نخواندم و کاری نکردم. آخر چشم انتظارت بودم. دریغ از صدائی و ویدیوئی.
آخ مادرم امروز اوّلین رغایب تو بود. می گویند عمرش را کرده و نوه و نتیجه اش را هم دیده و به سلامتی و با سپری کردن هفته ای بیماری، دنیا را ترک کرده و گریه و زاری ندارد. می دانم که چنین فکری نمی کنند. زیرا آنان نیز مادر از دست داده اند و حال مرا می فهمند. فقط می خواهند دلداری ام دهند.
نمی دانی این مدّتی که نبودی، بر من چه گذشت! دیگر صدایت را نشنیدم. یک بار دلتنگ بودم و می خواستم درمورد موضوعی با تو مشورت کنم. شماره ات را گرفتم و منتظر شدم به تلفنم جواب بدهی. اما پس از چند لحظه ای یادم افتاد که جواب نخواهی داد. تلفن را قطع کرده و کودکانه در فراقت اشک ریختم. نمی دانی چقدر سخت است روزهای بی تو بودن و جای خالی ات را تحمل کردن.
مادرم، جان و دلم، شب آرزوهایت، رغایب ات مبارک.
*
من آنامی گؤرمدیم
آغ ساچینی هؤرمدیم
بیر خلوت یئر تاپمادیم
دانیشمادیم گولمدیم
*
آناجان
گئتدیم آتام ائوینه
غملی کؤنلوم سئوینه
سنی اوردا گؤرمدیم
بنزه دی یاد ائوینه
*


2024-01-04

تسلیت ودیگر هیچ

باز هم مرگ، باز هم بمب، باز هم قتل
این بار مرگ و بمب و عزا بر سر مردم کرمان سایه افکند. خدا به بازماندگان صبر عطا فرماید.
دیوانه بازی دیگر بس است. بگذارید مردم زندگی کنند.
نَکُشید، نَکُشید.

2023-12-14

گلین گولاخ

 گلین گولاخ

بیر گون واریدی، بیرگون یوخیدی، آللاه دان سونرا، هئچ کیم یوخیدی. چاغ چال چاتداسین، ویر پاتداسین چاغیدی. قاچان – قاچانا، اوچان – اوچانا، قاچ – ها قاچ، گیزلن کی گیزلن. تاپانماسینلار، توتانماسینلار. هانسینی دئییم، هانسی قالسین. اوزون سؤزون قیسساسی، سیچان دلیین ساتین آلان چاغیدی. بیر آنا، جانین گؤتوروب اوتایا قاچمیشدی. اوتایدا آنا، بوتایدا بالا، بیر- بیرینین حسرتیندن مه لیردیلر. آنجاق ایکی – اوچ ایل کئچدیکدن سونرا، بالادا اؤزون آناسینا یئتیره ر. آنانی دئییرسن، سئویندیگیندن آز قالارچیچه یی چاتداسین. صحنه یه چیخیب بالاسی اوچون ماهنی اوخوماغا باشلار. بالاسی دا گلیب آناسینین اوخودوغو ماهنی ایلا اویناماغا باشلار. قیز جاوان و اوتانقاچ، اؤز چاغیندا اولان قیزلار کیمی گئیینیب و اوچاغین سایاغی، اوینار. اونون اویناماغی و اوتانقاجلیغی خوشوموزا گلر. او ماهنی و او آنا- بالانین صحنه آلماغی بیزیم عاغلیمیزدا، ایکی اوزاقلاشمیشین، بیر- بیرینه قووشماسی آنیسیلا، گؤزل بیر ایز بوراخار.
ایندی او چاغدان، گئیینمه دن، اویناماقدان، اوتانقاجلیقدان، ایللر گئچیب و بیر نئچه دادسیز – دوزسوز آدم ائولادلاری، اینترنت دنیاسیندا اؤزلرینه سئوگی، فالوور قازانماق اوچون چابالایانلار، بیر چیرکین دابسمش قویوب بو آنا – بالانی، گولونج ائدیب، آشاغی لاییب و گولورلر. اورایاجاق کی یازیق او چاغدا کی قیز، ایندی اؤزونه بیر آنا، یا بؤیوک آنادی، اؤزلویون دانماغا باشلییب. بونا بیر فاجعه دیریک. بونا بیر آدم ائولادینی آشاغیلاییب اونون قلبینه یارا وورماق دئییریک.
آی قارداش، آی یولداش، آی وطن داش
گلین گولاخ، آمما نه باهاسینا؟؟؟؟؟؟
    

2023-12-08

یکی بود یکی نبود

 یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود، این سوی جهان، من وبودم و غربت بود و یک دنیا غم و دلتنگی. آن سوی جهان، پدر و مادر سالخورده ام بودند، با برادری مهربان. شب های یلدا و عید و چهارشنبه سوری و... روزهای دیگر که ما « عزیز گونلر» می گوییم، چشم به در و گوش به زنگ، چشم به راه پستچی گوشه ای می نشستم و روزها و ساعتها و لحظه ها را سپری می کردم تا زمانی که لحظۀ موعود سر می رسید و بستۀ پستی ام را دریافت کرده و از تماشای هدایای رسیده لذّت می بردم. برادر رفت و دو سالی نگذشت که پدر شتابان به او پیوست. این سوی جهان من و آن سوی جهان مادرم، ماندیم، او برای شادی دل تنگم، از هیچ چیزی دریغ نکرد.
امسال، او هم نیست و دلم عجیب تنگ شده، برای صدای خنده اش، برای موهای سفید و چهرۀ نورانی اش.  یلدا دارد نزدیک می شود. مرا با هندوانه و پشمک و حلوا و انار و نخود و کشمش چه کار؟ دلم (چهرۀ مهربان مادرم را که شیرین تر و نرمتر از حلوا، موهای سفید و لطیف اش را که  به سپیدی پشمک اصل و صدای دلنشین اش را با یک دنیا عوض اش نمی کنم ) می خواهد. دلم بستۀ پستی با این تمبرها می خواهد.  
 


2023-12-06

یک جرعه انصاف

یک جرعه انصاف

همسایه ی روبرویی را می گویم. زن هنوز جوان است و سلامتی کافی دارد و کار می کند. دو سال پیش هم خانه ای داشت با دو گربه ی سیاه و سفید. صبح ها که مرد و زن به سر کار می رفتند، پنجره ی بالکن را کمی باز می گذاشتند. گربه ها تا عصر بیرون می رفتند و پس از برگشتن زن و مرد، آنها نیز به خانه برمی گشتند. چند ماهی می شود که مرد را نمی بینیم و به تازگی ها مردی دیگر جانشین او شده است. لاابالی، بی بند و بار، بی ادب. همراه با سگی بزرگ و نامرتّب و ناتمیز که چندین بار اطراف باغچه ام را کثیف کرد. شکایت به صاحبخانه کردم و جلوی کثافت کاری جناب سگ گرفته شد. البته سگ گناهی ندارد. گناه از جانب صاحب اش است و او مسئول توالت و تمیزی سگ است.
همسایه ی دیوار به دیوار به سراغم آمد و از مرد لاابالی شکایت کرد. می خواست نامه ای بنویسیم و شکایت کنیم تا این مستاجران مزاحم را از خانه بیرون بیاندازند. نپذیرفتم. گفت:« هرکسی هرگونه ای که می خواهد زندگی کند، ربطی به من ندارد. با سگ شان مشکل داشتم که برطرف شد. خانه به زحمت پیدا می شود. اخراج کنیم به کجا بروند؟ اگر شکوه ای داری به صاحبخانه بگو رسیدگی می کند.» او می گفت که یکی از گربه ها مرده و گربه ی دوّمی را به خانه راه نمی دهند و شب بیرون مانده است.
چند روزی است که هوا بسیار سرد شده است و صدای میومیوی گربه به گوشم می رسد. دیشب که خیلی سرد بود، باز صدایش را شنیدم. خواستم به خانه بیاورمش که ترسید و زیر درخت سرو پنهان شد. کمی شیر گرم کرده و زیر درخت گذاشته و به خانه برگشتم. از پشت پنجره نگاه کردم. طفلکی آمد و نوشید و دوباره زیر درخت پنهان شد. من و همسایه ی طبقه بالا و روبرویی هرچه سعی کردیم نتوانستیم گربه را بگیریم و به خانه مان ببریم تا از سرما یخ نزند. می توانیم روز بعد به خانه ی حیوانات ببریم. آنجا نگه می دارند. در خانه ی زن و مرد رفته، زنگ در را به صدا درآوردیم. خانه بودند و چراغ و تلویزیون روش و صدایشان را شنیدیم، امّا در را باز نکردند. ما فقط می خواستیم خواهش کنیم که گربه به شما عادت کرده بگیرید و به ما بدهید تا به خانه ببریم. در را باز نکردند.
امروز صبح دیگر صدایی از گربه نشنیدیم. کجا رفت؟ چه بلائی سرش آمد؟ نکند از سرما یخ زده باشد؟ یعنی یک ذرّه  انصاف ، یک کمی ترحّم هم خوب چیزی است.