هوا بسیار گرم است و آفتاب داغ دستگیره و صندلی
اتومبیل را بسیار گرم کرده است. روی صندلی که می نشینم ای وای می گویم و او فوری
می گوید:« ناراحت نباش مامان، همین الان کولر را باز می کنم و داخل ماشین خنک می
شود.» سپس کولر را باز می کند و حرکت می کنیم. پنجره کمی باز است و داخل اتومبیل
نیز دارد خنک می شود و راحت به راهمان ادامه می دهیم. بین راه چهرۀ مادرم جلو چشمم
مجسِم می شود. یادم می آید روزی گفتم:« یاد گذشته ها به خیر!چه شور و حالی
داشتیم.» با خنده ای بدتر از خشم جواب داد:« خفه شو جانم، چه شور و حالی؟ رخت و
لباس شستن مان شور و حال داشت یا جارو کردن و غذا پختن و گرم کردن اتاق ها در زمستان،
یا سفر با اتوبوس؟» کمی تامل کرده و جواب دادم:« ببخشید، یک لحظه احساساتی شده و
گفتم.» خندید و گفت:« دیگر احساساتی نشو عزیزم.» طفلک مادرم حق داشت.
تابستان سال 1352 بود. کلاس هشتم تمام شد و کارنامه هایمان را دادند. مادرو پدر بسیار
خوشحال و راضی بودند از این که بچه هایشان بدون تجدیدی قبول شده اند و تابستان
راحتند و درد سر امتحانات تجدیدی در شهریور ماه را ندارند. راستی نداشتن توقّع
معدل بیست، نعمتی بود برای خودش. هیچ پدری به خاطر نمرۀ بیست، دردسرساز معلم و
شکنجه گر کودکش نمی شد. همین که بدون تجدیدی قبول بشوی برای خودش لذّتی بود. معدّل
خوب هم خودش یک آفرین از طرف والدین و بارک الله و ماشالله داشت. براستی که چه
کودکان خوشبختی بودیم.
تیرماه همان سال، پدرم بلیط اتوبوس برای سفر و زیارت به مشهد مقدّس گرفت، آن هم با
ایران پیما. ایران پیما با اتوبوس های دیگر تفاوت هائی داشت. فاصلۀ صندلی ها نسبت
به میهن تور و شمس العماره و تی بی تی و ... کمی بیشتر بود. تا اتوبوس به راه می
افتاد، شاگرد راننده با صدای بلند میگفت:« برای سلامتی آقای راننده یک صلوات بلند،
برای رسیدن به مقصد یک صلوات بلند، برای شادی روح امواتتان یک صلوات بلند ختم
کنید.» و ما هم صدا با شاگرد راننده، صلوات می خواندیم. سپس شاگرد راننده ضبط صوت
را باز می کرد و عباس قادری و جواد یساری و سوسن می خواندند و مردم از کیسه آذوقه
شان تخمه آفتابگردان را دراورده و سرگرم تخمه شکستن می شدند. صدای همنوای چاق و
چوق تخمه، در فضای اتوبوس می پیچید و طفلک شاگرد راننده تنگ آب را آماده مسافرین
تشنه می کرد. حدود ساعت ده صبح و چهار بعد
از ظهر به مسافران یک شیشه کوچک، کوکاکولا یا کانادادرای، همراه با یک بسته بیسکویت
یا کیک می دادند. هر وقت هم که تشنه ات می شد، با آب خنک پذیرائی می کردند. بالای
هر صندلی هم لیوانی پلاستیکی آویزان بود که با حرکت اتوبوس، تکان می خورد. گوئی با
صدای ساز عباس قادری، به حال و هوای خودش می رقصید. شاگرد راننده، هر نیم ساعت یک
بار با تنگ آب دور می زد و می پرسید:« کسی آب می خواهد؟» راننده هر دو یا سه ساعتی
کنار مسافرخانه ای نگاه می داشت و شاگردش داد می زد:« پنج دقیقه استراحت برای
دستشوئی.» در آن هوای گرم کسی اجازۀ درآوردن کفش نداشت. شاگرد راننده در اول اخطار
می داد که هیچ مسافری حق ندارد بوی جورابش را به مسافرین دیگر تحمیل کند. از هوای
داخل اتوبوس که نگو. صندلی های پلاستیکی گرم، همچون آتش به تن آدمی می چسبید.
پنجره ها پرده داشت تا جلوی آفتاب را بگیرد. پنجره را که باز می کردی، باد نصف صورتت
را می برد، می بستی از گرما کباب می شدی. من که حالت تهوع می گرفتم، سرم همیشه جلو
شیشه بود. وقتی به مقصد می رسیدیم و از اتوبوس پیاده می شدیم، فکر می کردم گوش و
نصف صورتم را باد برده است. تا صبح طول می کشید که صدای باد از گوشم و فشار باد از
صورتم برود و حالت عادی به خود بگیرم.
یادش به خیر نیم ساعتی به ورودمان به مشهد نمانده بود که شاگرد راننده باز با صدای
بلند گفت:« داریم می رسیم و به حرمت امام رضا علیه السلام ضبط را خاموش می کنم.
حالا صلوات بفرستید و دعا بخوانید. کسانی که زیارت امام بار اولشان است، با دیدن
ضریح هر آرزوئی که بکنند برآورده می شود.» و من از همان لحظه شروع به دعا و آرزو
کردم. چه آرزوئی کردم درست به خاطر نمی آورم که چه آرزوهائی کردم. اما به خاطر می
آورم که هر چند دقیقه یک بار می گفتم خدایا دلم می خواهد معلم بشوم. دلم می خواهد
معلم بشوم. خدایا لطفا شغل معلمی نصیبم کن.
اکنون پس از گذشت سالیان، هر وقت به خاطرات سفر در گذشته ها می اندیشم بی اختیار
با خود زمزمه میکنم:« پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت» و عباس قادری که بخشی از خاطرات خوش سفر را در ذهنمان پر
کرده است.