این گل تنها
داشتم با حال و هوای خودم پیاده
روی می کردم که در گوشۀ پیاده رو دیدمش. در گوشه ای از دیوار تنها و بی سر و صدا
برای خودش قد کشیده و گل داده بود. حیفم آمد که تنهایش بگذارم. دست برده و شاخه اش
را کشیدم. گوئی خودش از دیروز راضی بود به رفتن از این گوشۀ تنهائی. زیرا که به
راحتی همراه با ریشه اش از جا کنده شد. تا برگشتن به خانه دیروقت شده بود. داخل
لیوان آب گذاشته و صبح روز بعد داخل باغچه، کنار گلها کاشتم. اول سر خم کرد و
دلتنگ شدم که نکند پژمرد. اما بعد از یک روز، سر بلند کرد و همراه باد شدید رقصی
جانانه تحویلم داد و از آن روز تا کنون هم شاخ و برگ و گل داده و هم تخم هایش را
تقدیم کرده است. تخم ها را به دوستان نیز دادم و باغچه مان پرگل شد. گلهای متواضع
و قدردان که با آبی و کود مختصری زیبائی هایشان را نثار چشمان آدمی می کنند.
راستی کاش ما انسانها قدردانی را از این زیبایان بی توقع می آموختیم.
*
راستی کاش ما انسانها قدردانی را از این زیبایان بی توقع می آموختیم.
*
No comments:
Post a Comment