و این جمعۀ ناخوش
نیمه شب صدای اس ام اس موبایلم، مرا از خواب پرانید. با یک چشم باز نگاهی به
صفحه موبایلم انداختم. عکس آبجی را که دیدم، چشم دوّمم باز شد. خیر باشد این وقت
شب چی شده. نوشته بود« تهران را زده. نگران نباش طرف های ما نبود.» از جا پریدم.
چی شد؟ چی رو زده؟ چه کسی زده؟ مات و مبهوت و خواب آلود از جا بلند شده و لیوانی
آب خوردم. هنوز به خودم نیامده بودم که صدائی دیگر، این بار گل پسر بود و نوشته که
پروازهای ایران، لغو شده و فامیل جان نمی تواند بیاید. چون تهران و چند جای دیگر
را زده اند. اما نگران نباش.
از قرار معلوم جنگ شروع شده و من امیدوار که ترامپ آمده و توافق و آشتی در راه است
و مردم از دست تحریم ها نفسی تازه خواهند کرد، به شدّت ناامید شدم. دلداری ام می
دهند که « نگران نباشم» مگر می شود؟ من اینجا و دلم آنجا! هنوز فراموش نکرده ام
صدای پی در پی آژیرهای جنگ را، فرار مردم به زیر زمین و پناهگاهها را. صدای آژیر
که بلند می شد، دست بچه ها را گرفته و بسوی پله های زیرزمین می دویدیم. طفلک برادر
کوچک می خندید و می گفت:« بمب بیفتد چه زیر زمین و چه بالای زمین، همه جا ویران
خواهد شد. من همینجا وسط حیاط می ایستم تا کار امدادگران راحت باشند و برای یافتن
جنازه ام خاک را زیر و رو نکنند.» طفلک حق هم داشت.
هنوز مزه تلخ و ناگوار جنگ از زندگی و ذهن و خاطراتمان بیرون نرفته است. هنوز
ویرانی ها و زخمهای آن دورانِ وطن التیام نیافته، درگیر جنگی دیگر شد. طفلک وطن،
غریب وطن، مادرمرده وطن. چقدر برایت اشک بریزم؟
کاش چشمانم را در این جمعۀ 23 خرداد 1404 باز نمیکردم.
No comments:
Post a Comment