2009-08-31

روز 31 آگوست روز جهانی وبلاک

وقتی حرف از وبلاک و وبلاک نویسی پیش می آید اولین کلماتی که در ذهنم نقش می بندد ، زیتون و زنانه هاست. تا آنجائی که به خاطر دارم دنیای وبلاک را با این دو شناختم. مخفیانه می خواندمشان و چه لذتی می بردم. در عالم کوچکم به خود می گفتم : اووو ! خدای من ! دو زن با دل و جراتی وصف ناپذیر چه ها می نویسند. زیتون و این همه لینک جورواجور!هر نوع نوشته و مطلبی پیدا می شود.به نظر من وبلاکها نقش بسزائی درپیشرفت سطح فرهنگ و آگاهی مردم دارند. این دنیای مجازی به دایره المعارفی می ماند که اطلاعات کافی درهرزمینه ای اختیار جستجوگر می گذارد.وبلاک نویس از هر قشر و طبقه و سن خاطرات و نظرات و اطلاعات خود را اختیار خوانندگان می گذارد.
نخستین وبلاک نویس دنیا دیوید وایتر بود.
نخستین وبلاک نویس ایرانی سلمان جزایری
همچنین خورشید خانوم از نخستین زنان وبلاک نویس
روز جهانی وبلاک بر هموطنان عزیزم که این دنیای مجازی را تبدیل به اقیانوس بیکران اطلاعات و آگاهی کرده اند تبریک عرض می کنم . قلمتان توانا و خستگی ناپذیر باد
*
روز جهانی وبلاک - فرید صلواتی
*

2009-08-30

لطیفه ، جوک ، طنز ، هجو

چندی پیش با دوستان دور هم جمع شده و همراه با نوشیدن چای داغ و تازه دم وطنی و قورابیه تبریزی از این در و آن در صحبت می کردیم. صحبت به کانال تلویزیونی سوپر ار تی ال و فیلم های مستر بین اش رسید و همین طوری سخن به مقایسه مستر بین خارجه ای با مستر سین وطنی کشید. دست بر قضا میزبان دی وی دی مستر سین را داشت و پیشنهاد کرد نیم ساعتی بنشینیم و با هم این برنامه شاد و خنده دار را تماشا کنیم. دی وی دی را روشن کرد و مردی آمد و یک کمی از خودش گفت که مردم به ایشان مستر بین یا سین یا ببین می گویند اما او افتخار می کند که بچه مسلمان است و از این حرفها. در این موارد ما می گوئیم پاخیلا لعنت یا می گوئیم شکاکه لعنت ، یا می گوئیم ایسته مییه نین گؤزو چیخسین. خوب اینها اصطلاحاتی مانند ، بر چشم بد لعنت و از این حرفها هست. اما بعد از این تعارفات همین جناب مستر سین وطنی شروع به مزه پرانی کرد . آذریه می ره پیش دکتر ، لره سوار تاکسی می شه ، اصفهانیه می ره به آزمایشگاه ، رشتیه کشتی انگلیسی می بینه و الا آخر. حالا اگر آدم میان جمع باشد ولهجه و گویش اش مورد مضحکه قرار گیرد و یک عده بخندند چه حالی پیدا می کند. بجز من آذربایجانی دوست لر و دوست رشتی در جمع نشسته بودند. میزبان که دید برخلاف نیت اش جو شادی به وجود نیامد ، دی وی دی را بست و گفت :« بابا این که شورش را در آورده توی یکی از صحنه ها داشت تقلید صدای حمیرا را درمی آورد . صدایش عین صدای حمیراست. من می خواستم این صحنه را نشان دهم. شرمنده شدم.»
دوست رشتی گفت :« شما چرا شرمنده شدید ؟ شرمنده کسی بشود که غم نان دارد و برای درآوردن نان شب اش هموطن را خرج خنده های مضحک بیننده اش می کند .»
دوست لر گفت :« این مرد آدم با استعدادی است و می تواند از صدا و قدرت تقلیدش بهترین استفاده را بکند. می تواند دوبلر سینما بشود. می تواند برای بچه ها سرودهای زیبا و تاثیرگذار بخواند . می تواند ... »
دوستی دیگر گفت :« بابا سخت نگیرید. خوب کمدین هست دیگر هنرش لطیفه گوئی و طنز و شوخی و جوک است . چه انتظاری ازش دارید؟ این هم یکی مثل لورل و هاردی ، هارولد لوید ، چارلی چاپلین ، مستر بین است این ها هم نباشد، حداقل صمد آقای پرویز صیاد و ظهوری و ارحام صدر و میری وطنی و گروه بابک که می شود . ساعتها نشسته و زحمت کشیده که جوک بسازد که در برنامه اش اجرا کند. طرفداران زیادی هم دارد.»
گفتم :« این یکی مثل آنهائی که اشاره کردی نیست. اگر دقت بکنی مستر بین بیشتر وقتها حرف نمی زند چه برسد به این که لهجه ای را تقلید کند. پرویز صیاد و میری و ارحام صدر و ظهوری کی نانشان را به احساس و عواطف هموطنانشان ترجیح دادند؟ برنامه گروه بابک آذربایجانی است و کاری به دیگر اقوام و لهجه ها ندارند.»به خانه که رسیدم لغت نامه زنده یاد دهخدا را زیر و رو کردم و دیدم که این شخص که لقب بمب خنده وجوک به او داده اند ، نه لطیفه گوی ، نه طنز گو و نه کمدین است . بلکه می توان گفت آدمی است که شوخی و هجو می گوید. البته به معنی صحیحی که در لغت نامه دهخدا آمده است.
*
مختصر معنی لطیفه ، جوک ، شوخی ، طنز ، کمدی در لغت نامه زنده یاد دهخدا
لطیفه :هر چیز نکو ، چیزی نیک ، گفتاری نرم لامی مختصر در غایت حسن و خوبی ، فارسیان به معنی سخن نیکو استعمال می کنند
لطیفه گوی : آنکه لطیفه گوید. آنکه سخن مختصر گوید در کمال حسن و خوبی
شوخی : چرکی ، دناست ، پلیدی
شوخی کردن : بی حیایی کردن ، سماجت کردن ، بی شرمی کردن ، گستاخی و جسارت و دلیری ، چابکی و تهور کردن
مزاح کردن ( یادداشت مؤلف ) در میان عوام شوخی کردن به معنی ظرافت کردن معروف شده است
طنز : فسوس داشتن ، افسوس کردن ، بر کسی خندیدن ، عیب کردن ، سخن به رموز گفتن
طنز کردن : طعنه زدن ، عیبجوئی کردی ، تمسخر کردن
طعنه زدن : عیبجوئی کردن ، توبیخ و سرزنش کردن ، بد گفتن ، خرده گرفتنطعنه آمیز : سخن آمیخته به سرزنش و یبغاره
هزل : در اصطلاع اهل ادب و شعری است که در آن کسی را ذم گویند و بدو نسبت های ناروا زنند
هجو : دشنام دادن کسی را به شعر
اما ویکی واژه در توصیف طنز و لطیفه چنین می نویسد : طنز یعنی بیان هنرمندانه و نقادانه کژی ها و نادرستی ها به قصد اصلاح و نه تخریب . طنز فاخرترین گونه شوخ طبعی است ، که گونه های دیگرش هزل و هجو و فکاهه اند. لطیفه ها از نوع فکاهه اند ، اما آن جا که رنگ و بوی تمسخر قومی یا شخصی خاص می گیرند ، به هجو متمایل می شوند
*
ما وقتی با یکی خیلی صمیمی حرف می زنیم و بعضی وقتها می بینیم که حرف خوبی نزدیم و موجب دلخوری طرف مقابل شدیم ، میگوییم :« ناراحت نشو. جدی نگفتم . به خدا شوخی کردم.» این جمله ما نوعی عذرخواهی غیرمستقیم مودبانه است

2009-08-25

ونوس حشره خوار

همراه فرزند بیرون رفتیم. می خواست دسته گلی یا گلدان گلی زیبا بخرد. می داند که من گل و گیاه را خیلی دوست دارم و بعد از خرید سعی می کنم روش نگهداری اش را نیز یاد بگیرم. داشتیم به طرف باجه پرداخت پول می رفتیم که چشمم به میز کوچک با گلدانهای کوچک خورد . نوشته تکه کاغذ کوچک روی میز نشان می داد که این چند دانه گلدان گل کوچک حراجی است. جلو رفتم و نگاهشان کردم. خدای من! گلدانها پژمرده شده بودند. فکر می کنم تا یکی دو روز دیگر پلاسیده و از بین می رفتند. در بین گلدانها چشمم به ونوس چشره خوار خورد. خاکش خشک خشک بود. چند دانه ساقه اش هم سر به زیر داشتند. بی اختیار دست به طرف یکی دراز کردم و برداشتم. می دانستم عمری برایش باقی نمانده است. اما برش داشتم. چه می دانم توی دلم به خودم گفتم می برم نگاهش می دارم . اگر حالش بهتر شد چه بهتر . اگر هم مرد ، خوب چه می شود کرد. به خانه که رسیدم ، تکه کارتی را که داخل خاک گلدان فرو برده بودند برداشتم. یک طرف کارت عکس ونوس و طرف دیگر توضیح بسیار کوتاهی به این شرح بود. « من گل مرداب هستم. در زیر گلدانی ام به اندازه یک سانتی متر آب بریز. من آب سبک را دوست دارم بخصوص اگر آب باران باشد. یادت باشد نگذار خاکم خشک شود. هرگز به من کود نده. مرا پشت پنجره و جلو آفتاب بگذار . آنجا می توانم گلهای زیادی بدهم.» فوری گلدان را عوض کردم و داخل یک زیرگلدانی به اندازه یک سانتی متر آب ریختم و روی خاکش نیز آب ریختم و پشت پنجره آفتابگیر گذاشتم. سرگرم کارم شدم. نگاهش نمی کردم. دلم نمی خواست بمیرد. بعد از یکی دو ساعت ، جلو پنجره آمدم و نگاهش کردم. شبیه جاندار ی عطشان بعد از نوشیدن آب کم کم جان گرفت و حالش جا آمد. برگهایش داشت از هم باز می شد . گوئی گرسنه اش نیز بود و می خواست مگسی ، مورچه ای ، پشه ای را شکار کرده و نوش جان کند. خوشحال شدم و بهش لبخندی زدم. چند روزی است که حالش روز به روز بهتر می شود. حشره کوچکی که روی برگش می نشیند گرفتار می شود و برگها آهسته بسته شده و نوکهای سوزنی اش به هم گره می خورد و بعد از حل وهضم شدن غذا دوباره برگها باز می شوند و منتظر شکار بعدی می مانند. امروز صبح باران بارید و آب گلدان را با آب باران عوض کردم.

می خواستم درمورد گیاهان حشره خوار بیشتر بدانم. به اینجا و اینجا و اینجا رسیدم.

مادرشوهر گل صنم

چندی پیش در یک مجلسی بحث در مورد مادرشوهر بود. گل بهار گفت : « مادرشوهر من خیلی نامهربان است. همه اش ایراد می گیرد و حرف می زند. یک روزی ندیدم که راضی باشد. »
گل صنم گفت :« الحق والانصاف مادرشوهر من زن بسیار مهربانی است. مرا هم خیلی دوست دارد. نمی دانی هر وقت مرا می بیند چقدر قربان صدقه ام می رود. خیلی دوستش دارم. چند روزی است که به مسافرت رفته دلم خیلی براش تنگ شده است. تنها یک کارش آزارم می دهد . خانه مان که می آید ، اتاق شوهرم می رود وصحبت می کنند و به من هم سفارش می کنند که حرف محرمانه دارند و نباید به اتاقشان بروم. هر وقت هم برای بردن چائی و میوه به اتاق می روم حرفشان را قطع می کنند تا من کارم تمام شود و از اتاق بیرون بروم. یک بار اعتراض کردم گفت با پسرم حرف محرمانه داشتم. بیشتر وقتها بعد از رفتن مادرشوهرم دعوایمان می شود و شوهرم از دهانش درمی آید که طفلک مامانم حق دارد.اما من گناه مادرشوهرم را نمی شویم . او خیلی دوستم دارد.»
کلثوم گفت :« خوب ساده دل بیچاره ، مادرشوهرت آن اتاق دارد پسرش را یاد می دهد . دارد از تو بدگوئی می کند. آخر چه حرف محرمانه ای می تواند وجود داشته باشد؟ آن هم هر دفعه که می آید. به نظر من مادرشوهر گل بهار خیلی بهتر از مادرشوهر توست. روبرویت با صدای بلند اعتراض می کند انتقاد می کند و حسادتش را نشان می دهد و جوابش را هم می دهی حالا انتقاد و جواب مقبول باشد یا نه.»
بحث بر سر مادرشوهر و شوهر داغ بود. آخر سر هم کلثوم و گل بهار به این نتیجه رسیدند که مادرشوهر گل بهار آدم خوبی است و اهل پنهان کاری و محرمانه بازی نیست. تا اینکه مادرشوهرگل صنم از سفر برگشت و به من تلفن کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که گویا فلانی می گوید زمانی که مسافرت بودم ، گل صنم بچه ها را پیش شوهرش می گذاشت و هر روز از خانه بیرون می زد و خدا می داند کجاها می رفت و چه کاسه ای زیر نیم کاسه اش است وچشم مرا دور دیده و الی آخر.
پرسیدم :« کی از سفر برگشته ای؟»
گفت :« همین امروز صبح . یک کمی استراحت کرده و رفع خستگی کردم و حالا گفتم به دوستان زنگ بزنم و احوالپرسی کنم.»
گفتم :« بهتر بود اول به عروست زنگ می زدی و حالش را می پرسیدی . به احتمال قوی هم برایت تعریف می کرد که در غیابت چه کرده و کجاها رفته است . او که به شما خیلی اعتماد دارد.»
گفت :« صبح به محل کار پسرم زنگ زدم و قرار شد شب بروم خانه شان که خودش هم باشد. آن وقت می پرسم. یعنی عروسم به تو نگفت چه کارهائی می کند ؟»
گفتم : « نه نگفت . تازه هر کاری می کند به من چه ربطی دارد که در کارهایش کنجکاوی و دخالت کنم .شوهر دارد ودر کارهایشان با هم مشورت می کنند دیگر.»
می خواستم بگویم مگر مادرشوهرش هستم که جلو رویش قربان صدقه اش بروم و ...؟ اما جلوی زبان صاحب مرده را گرفتم و حرفم را سانسور کردم.
یکی دو روز گذشت و گل بهار برای احوالپرسی زنگ زد و گفت :« نگفتم مادرشوهر گل صنم از آن زنان زن ستیز ، زن ستیز تر از مردان زن ستیزاست؟ »
گفتم :« چطور مگر ؟»
گفت :« هیچی دیگر از سفر که برگشت به من زنگ زد و گفت که شنیده گل صنم در غیابش بچه ها را پیش شوهرش می گذارد و از خانه بیرون می زند و کجا می رود خدا می داند و الی آخر. آخر گل صنم به من گفته بود که تازگیها بعد از ظهرها کار پیدا کرده و بعد از برگشتن شوهر به خانه بچه ها را پیش او می گذارد و سر کار می رود. کارش کم است و دستمزد کمی می گیرد اما این هم غنیمت است دیگر. مادرشوهرکه به خانه شان رفته باز هم با پسرش محرمانه حرف زده و بین زن و شوهر دعوا شده. من همه اش بگویم گناه مادرشوهر است و شما بگویئد مرد و زن حرفشان شده چه ربطی به مادرش دارد. آخر بر سر کار گل صنم ، زن و شوهر به توافق رسیده بودند. مادرشوهر این وسط چرا دخالت می کند؟ حالا ببین هیچی نشده داشت پشت سر عروس بیچاره چه حرفی می زد. سوال پیچمان کرد و حالا حقش هست که به ما بگوید که بیخودی گناه این دختره را شسته. آخر داشت به او دروغ می بست. اگر آدم گل صنم را نمی شناخت فکر های دیگری درباره اش می کرد.پسرش هم مقصر است . کسی نیست بگوید آخر چه حرف محرمانه ای دارید؟ آخر چه پچ و پچی راه انداخته اید؟ لعنت خدا بر شیطان ملعون»
دیدم خیلی عصبانی است و همه اش حرص و جوش می خورد .خواستم موضوع را عوض کنم گفتم :« ما یک مثلی داریم و می گوئیم یکی توی مکه داشت به شیطان سنگ پرتاب می کرد . شیطان یک نگاهی به او انداخت و گفت : به سن نیه ؟ سن کی منیم اؤز بالامسان / تو دیگه چرا ؟ تو که بچه خودم هستی؟
*
هله بو دنیانین قیل و قالی چوخ
بیلمم زهری چوخ ؟ یوخسا بالی چوخ ؟
چوخ وئردیم اؤزومه بو سوالی چوخ
ارضین نادانیندان آغ ساققالی چوخ
بس نییه بو دنیا دوزلمیر بابا
شاعر : ممد آراز
قیل و قال این دنیا زیاد است
نمی دانم زهرش یا شهدش زیاد است؟
از خودم زیاد سوال کردم که
ریش سفید این دنیا بیشتر از جوانانش است
پس چرا این دنیا درست نمی شود؟
شاعر : ممد آراز

2009-08-23

آش گوجه فرنگی خاله جان

بعد از آبغوره ، نوبت به درست کردن رب گوجه فرنگی می رسید. بقال سر کوچه قوطی های گوجه فرنگی را به خانه می آورد . ماموریت ما جدا کردن گوجه فرنگی های کال و ریز و شستن و تمیز کردنشان بود. بعد از شستن ، گوجه فرنگی های کال را آن طرف حیاط که آفتابگیر بود پهن می کردند و گوجه فرنگی های رسیده را داخل قابلمه ها یا دیگ بزرگ می ریختند وداخل دیگها مقدار قابل توجهی نمک ریخته ، روی موتورهای نفتی بزرگ جوشانده ، سپس از الک می گذراندند تا تخمها و پوست را از مواد جدا کنند . این یکی از کارهای سخت رب درست کردن بود. زیرا این ماموریت ما بود که با دستها و زور بازویمان ، گوجه فرنگی ها را از الک رد کنیم. نمک موجب می شد که دستهایمان کرخت شود و یکی دو روز نیز با مشکل کرخت شدن و پوست انداختن کف دستمان روبرو بودیم . اما بعدها مدل پختن و رب گرفتن یک کمی تغییر کرد و راحت تر شد . یعنی اول گوجه فرنگی ها را با چاقو به دو یا سه قسمت می بریدیم و داخل تشت های بزرگ پلاستیکی می ریختیم وبعد از تمام شدن کارمان نمک به اندازه کافی می ریختیم و پارچه های توری رویشان می کشیدیم و جلو آفتاب می گذاشتیم.دو سه روز بعد که توری را برمی داشتیم ، می دیدیم که آب صاف و زلال گوجه فرنگی ها ته نشین شده و گوشتها روی آب مانده اند . گوشتها را با کف گیر برداشته داخل قابلمه ها یا دیگ بزرگ می ریختند و روی اجاق های نفتی بزرگ جوشانده ، سپس از الک می گذراندند تا تخمها و پوست را از مواد جدا کنند . حسن روش دوم در این بود که آب صاف گوجه فرنگی دور ریخته می شد و موجب زود جوشیدن و سفت شدن و خوش رنگ شدن رب می شد. مدتی از بعد هم خانمها ابتکاری دیگر یاد گرفتند. آنها دیگر گوجه فرنگی ها را زیاد نجوشاندند ، بلکه یکی دو ساعت روی اجاق گذاشتند تا بجوشد و بعد توی کیسه های بزرگ و تمیز که مخصوص رب دوخته بودند می ریختند و در کیسه را با طناب می بستند و کیسه را از درخت یا میله ای آویزان می کردند و می گذاشتند رب یکی دو شب بماند و آبش از منافذ کیسه بیرون رود. این محصول خوش رنگ تر بدست می آمد. یادش به خیر آن ایام گوجه فرنگی بخصوص در تابستان و فصل رب بسیار ارزان و فراوان بود . ما جوانها هم نمک می پاشیدیم و می خوردیم و هم کار می کردیم. با گوجه فرنگی هائی که خراب و به قول خودمان تیرتامیش شده ، نیز ( بامادور گو له سی ) بازی می کردیم و هنگام کار به همدیگر پرتاب می کردیم. روزی گوجه فرنگی بزرگ و خیلی خرابی را به طرف مهناز پرتاب کردم . طفلکی گیسوی بلندش به چه حال و روزی افتاد. البته او نیز تلافی کرد. وای چه قیافه خنده داری پیدا کرده بودیم. بخصوص که مادرم اجازه نداد بلند شویم و دست و رویمان را بشوئیم. یاد ان روزها به خیر. مادربزرگ هم دعوایمان کرد و گفت :« دخترهای گنده خجالت نمی کشید ؟ اره گئتسئیدیز من یئکه لیخده قیزیز واریدی / اگر شوهر می کردید دختر به اندازه من داشتید.
اما خاله بزرگ با گوجه فرنگی های ریز آش گوجه فرنگی می پخت . این آش نسبت به فصل و پخت آن اسامی گوناگون داشت. در فصل تابستان اسمش ( بامادور آشی ) بود. در پائیز و زمستان که گوجه فرنگی کم یا در دسترس نبود اسم این آش هم ( تورشولو آش ) می شد.اما خاله جان بزرگ این آش را چگونه می پخت ؟
روش پخت آش گوجه فرنگی یا به قول خودمان بامادور آشی ، تورشولو آش
مواد مورد نیاز: آب گوشت یا آب مرغ یا قلم به اندازه کافی ، لوبیا چشم بلبلی ، برنج آش ، بلغور ، تره و جعفری ، نعناع خشک ، آبغوره و یک کمی رب گوجه فرنگی ، پیاز، نمک و فلفل
اول یک دانه پیاز بزرگ را داخل روغن سرخ می کرد. بعد یک کمی رب به این پیاز سرخ کرده اضافه می کرد که قرمز خوش رنگ شود. بعد لوبیا چشم بلبلی را که از شب قبل خیس کرده بود ، همراه برنج و بلغور ونمک و فلفل و آب گوشت یا آب مرغ را به پیاز و رب اضافه می کرد. تره و جعفری خرد شده را نیز به مواد اضافه می کرد. گوجه فرنگی های کوچک را می شست و داخل کاسه ای می ریخت و سپس آب جوش را روی گوجه فرنگی ها می ریخت. بعد از ده یا پانزده دقیقه پوست گوجه فرنگی ها را به راحتی می کند. بعد از این که آش نیم پز شد ، گوجه فرنگی های کوچک را درسته داخل آش می ریخت. بعد از اینکه آش پخته و آماده می شد ، آبغوره اش را نیز اضافه می کرد و اجاق را خاموش کردهو یک کمی نعناع خشک داخل آش می ریخت و با ملاقه هم می زد و در قابلمه را می بست. آش آماده بود. این آش در زمستان با سبزی خشک و رب گوجه فرنگی پخته می شود و به آن تورشولو آش می گویند.
موقع پختن آش گوجه فرنگی یا آش ماست یا هر آش دیگر ، اگر سبزی آش را بعد از پختن آش داخل قابلمه بریزیم و با ملاقه هم بزنیم و بلافاصله در قابلمه مان را ببندیم و شعله چراغ را خاموش کنیم ، سبزیها با حرارت و بخار آش آرام پخته می شوند و داخل غذا خوش رنگتردیده می شوند و عطر و طعمشان تا حدود زیادی حفظ می شود.ناگفته نماند که هر قدر سبزی آش ریز خرد شود همان قدر قشنگ دیده می شود.
انواع آش و سوپ و فرنی و شیربرنج ، نقل سفره های افطاری هستند.

2009-08-21

سوپ خوشمزه خاله جانم

مادربزرگم به ماه مرداد ( قورا پیشیرن ) می گفت. چرا که این ماه را گرمترین ماه می دانست و عقیده داشت که اگر زود دست به کار نشویم و آبغوره نگیریم ، غوره ها می رسند و شیرین می شوند و دیگر به درد کشیدن آب نمی خورند. اما این آبغوره کشیدن هم خودش حکایتی داشت. به بقال سر کوچه سفارش می کردیم و در عرض یکی دو روز قوطی های پر آبغوره را می آورد و به در و همسایه می فروخت. کارگری هم داشت که قوطی های غوره را داخل چرخ دستی اش می گذاشت و دم در خانه هایمان می آورد. غوره پاک کردن هم برای خودش عالمی داشت. مادرم پتوی بزرگ را وسط اتاق پهن می کرد و همه دور تا دور پتو می نشستیم و قوطی های غوره را یکی یکی وسط پتو می گذاشت و ما سرگرم دانه کردن غوره ها می شدیم. بجز ظرف بزرگ دانه غوره ، کاسه بزرگ دیگری هم آن وسط می آورد . هنگام برچیدن دانه های غوره ، دانه هائی را که ریز و به اندازه زرشک یا یک کمی بزرگتر از آن بودند ، داخل این کاسه بزرگ می انداختیم. این غوره ها مخصوص سوپ غوره یا به قول خودمان ( قورا – قورا سوپپو ) بود. وقتی یک ظرف بزرگ پر از دانه های برچیده می شد ، مادرم آنها را خوب می شست و در گوشه ای از حیاط جلو آفتاب می گذاشت و بعد از نیم ساعتی ظرف را داخل می آورد . پدرم در گوشه ای از اتاق چرخ گوشت دستی را وصل می کرد و داداش بزرگ و داداش کوچک با قاشق بزرگ غوره ها را داخل چرخ گوشت دستی می ریختند و پدرم آنها را چرخ می کرد. بعد از گذراندن غوره ها از چرخ گوشت دستی ، نوبت به فشردن غوره های له شده می رسید. به نظر من این یکی از سخت ترین کارهای آبغوره گرفتن بود. بعد از تمام شدن کارمان تازه خارش دستهایمان را حس می کردیم. هیچ چیزی آراز دهنده تر از خارش دست نبود. صابون زدن ، کرم نیوآ و هیچ چیز دیگر چاره ساز نبود. لاجرم چند ساعتی خارش دستهایمان را تحمل می کردیم . بعد ها یاد گرفتیم که با ماشین آبمیوه گیره آب غوره را بگیریم . گنجایش ماشیم آبمیوه گیری کم بود و در و همسایه ها به نوبت ماشین های خود را به همدیگر امانت می دادند تا کار زودتر تمام شود. تا این که روزی از روزها بقال سر کوچه خبر داد که ماشین غوره آورده است و لازم نیست برای کشیدن آب غوره این همه زحمت بکشیم. خدا پدرش را بیامرزد. خدا پدرش را بیامرزد. ماشین غوره ، ماشین آبمیوه گیری بزرگی بود و کارش هم حرف نداشت . وقتی آب غوره را می گرفت دیگر نیازی به فشردن غوره نبود. بعد از کشیده شدن آب غوره ، آبغوره را یک دور می جوشاندند و بعد از خنک شدن آنها را داخل شیشه های پنج لیتری که به آن ( بئش لیق شوشه ) می گفتند می ریختند وسرش یک قاشق روغن نباتی جامد ذوب شده می ریختند تا مطمئن شوند هوا داخل شیشه نمانده است. آن وقت شیشه ها را پشت پنجره اتاقی که آفتابگیر بود می گذاشتند تا همراه با تابش خورشید خودشان را بگیرند.اما با غوره های کوچک ، به اندازه زرشک چه می کردند ؟ این غوره ها را خوب می شستند و داخل آبکش جلو آفتاب می گذاشتند تا چند ساعتی بماند . آن وقت این غوره ها را داخل ظرف شیشه ای دهان گشاد می ریختند و شیشه را با آبغوره جوشیده خنک شده پر می کردند و درش را محکم می بستند. به این آبغوره ( قورا – قورا ) می گفتند. این قورا – قورا برای پختن سوپ آبغوره یا همان قورا – قورا سوپپو تهیه می شد. در این میان سوپ غوره خاله جان کوچکم زبان زد همه بود. افطار ماه رمضان ، نوروز و روزهای بخصوصی که نوبت مهمانی خاله جان کوچک بود ، قارنیمیزا صابین چکیردیک ( به شکممان صابون می کشیدیم .) یا این که سیرکه ایچیردیک ( سرکه می نوشیدیم ) که تا دلمان بخواهد سوپ غوره بخوریم.
*
اما طرز تهیه سوپ غوره یا به قول ولایت مان قورا – قورا سوپپو

مواد لازم : آب گوشت یا آب مرغ ، جگر مرغ به اندازه دلخواه ، هویج ، سیب زمینی ، پیاز ، رشته سوپ ، رب ، نمک و فلفل به مقدار لازم و قورا قورااول هویچ و سیب زمینی را بعد از پوست کندن و شستن به اندازه یک سانتی مترمثل قیمه خرد می کنیم . اندازه هویچ ها و سیب زمینی ها بسته به علاقه و سلیقه خودمان است . اما هرچه اندازه شان کوچکتذ باشد ، بهتر و با سلیقه تر دیده می شود. بعد جگر را نیز شسته و قیمه می کنیم . البته جگر دو تا مرغ برای سوپ کافی است. باز مقدار جگر به علاقه خودمان بستگی دارد. می توانیم بیشتر بریزیم. حالا یک دانه پیاز درشت را پوست کنده داخل روغن خوب سرخ می کنیم تا طلائی شود. بعد نمک و فلفل و رب گوجه فرنگی را داخل آن ریخته و بلافاصله آب گوشت یا آب مرغ را اضافه می کنیم . بعد هویچ و جگر مرغ را اضافه می کنیم و در قابلمه را می گذاریم و شعله را به حد متوسط می گذاریم تا هویچ خوب بپزد. بعد از این که هویچ پخته شد ، سیب زمینی را داخل قابلمه می ریزیم . بعد از پختن سیب زمینی رشته سوپ را نیز اضافه می کنیم . به محض جوشیدن رشته سوپ قوره – قورا را به اندازه دلخواه به غذایمان اضافه می کنیم و در قابلمه را می بندیم و شعله اجاق را خاموش می کنیم و می گذاریم سوپ با حرارت و بخار داخل قابلمه خودش را بگیرد. بعد از یک ربع یا بیست دقیقه غذا آماده است. روی سوپ را با جعفری خیلی خرد شده تزئین می کنیم. جعفری خشک خرد شده بهتر است. حالا بعضی ها داخل این سوپ نخود فرنگی و زرشک نیز می ریزند . اما سوپ غوره نیازی به زرشک و نخود فرنگی ندارد. البته این به علاقه و سلیقه اشخاص بستگی دارد.
*
روایت های دیگر از تابستان و تهیه توشه زمستان به روایت امیریه - نق نقو

2009-08-17

گربه زرد گل صنم

همسایه بغل دستی ما گربه ای زرد دارد. او هر روز سر کار می رود و گربه پشت پنجره می نشیند و رفت و آمد رهگذران را تماشامی کند.گاهی وقتها عصر از خانه بیرون می آید که صاحبش به سرعت دنبالش می آید واو را به خانه برمی گرداند. بیشتر وقتها دلم برایش می سوزد. زبان بسته همه اش خانه است و حوصله اش سر می رود. صاحبش آخر هفته ها خانه است و با دوچرخه اش بیرون می رود و گربه سیاه را هم پشت چرخ می نشاند. وقتی به چشمانش نگاه می کنم لذتش را از گردش و دوچرخه سواری احساس می کنم. گل صنم با دیدن حیوانات نازپرورده اینجا می گوید :« همان طور که می گوئیم خدا به آدم شانس بدهد و بختورش کند ، به احتمال قوی حیوانات هم برای همنوعان خودشان چنین دعائی می کنند. خوب حق هم دارند. بعضی حیوانات خوشبخت هستند و صاحبان مهربانی دارند. بعضی حیوانات هستند که خانه ندارند و ولگرد هستند . بیشتر وقتها هم کشته می شوند. گربه زرد را که می بینم یاد گربه زرد خودمان می افتم . آخر ما هم گربه داشتیم .آن قدیمها که ما محصل بودیم ، خانه ها هم قدیمی و بزرگ بود. هر خانه ای حیاط و زیرزمین وسیعی داشت و از برکت سر گربه ها ، موش ها جرات قد علم کردن نداشتند. چون زیر زمین خانه ها پاتوق گربه ها بود. یادش به خیردر زیرزمین تو در توی خانه مان اجاقی هم بود . اجاق با هیزم روشن می شد و دیگهای بزرگ رب و آبغوره روی این اجاقها می جوشید. روزی از روزها پدرم برای اتاق مهمان میز و صندلی نوو شیکی خرید و دو تا کاناپه را که مادرم رویش پتو کشیده و بالش گذاشته بود ، به زیر زمین برد. در هوای گرم خرداد و تابستان ، زیرزمین جای خوبی برای استراحت و درس خواندن من بود. روی کاناپه یا روی زمین پتو پهن می کردم و دراز می کشیدم و درس می خواندم. از قضای روزگار گربه چاق و چله ای روی یکی از کاناپه ها برای خودش جا خشک کرد. فکر کردم حامله است. یک قوطی سیب پیدا کردم وتکه پارچه های کهنه را هم داخل قوطی پهن کرده ، روی کاناپه گذاشتم. فکر کردم شبها توی این قوطی بخوابد جایش گرم و نرم می شود. یک روز به زیرزمین رفتم و صدای ضعیف گربه شنیدم. جلو که رفتم گربه های تازه به دنیا آمده را دیدم. یکی شان زرد زرد بود. خدای من این گربه ها چقدر ناز بودند. چقدرخوشم آمد. هر روز که از مدرسه برمی گشتم ، قبل از هر چیز سراغشان می رفتم . حالشان خوب بود. گاهی مادربزرگم در پیاله کهنه ای که به گربه ها اختصاص داده بود برایشان ماست و استخوان و مواد غذائی می داد. یک کمی بزرگ شدند. یک روز ظهر احساس کردم که حال گربه زرد هیچ خوب نیست. پایش می لنگید و نمی توانست راه برود. انگار پایش شکسته بود . خیلی دلم به حالش سوخت. موضوع را به همکلاسانم گفتم . یکی از بچه ها از من خواست که گربه زرد را داخل سبد بگذارم و به دام پزشکی ببرم .دام پزشک آنجا آدم بسیار خوب و نازنینی است . گویا داداش او هفته گذشته یک کبوتر پیدا کرده بود که پرش زخمی شده بود و نمی توانست پرواز کند. داداش کبوتر را برداشته و به به دامپزشکی برده بود . طفلکی مثل اینکه پایش نیز صدمه دیده بود. پانسمانش کردند. تازه خیلی هم از داداش تعریف کردند که قلب مهربانی دارد. من هم تصمیم گرفتم گربه زرد را پیش دامپزشک ببرم. بعد از ظهر که از مدرسه برگشتم اول به زیر زمین رفتم . از مادربزرگم سبدی گرفتم و گربه زرد را داخل سبد گذاشتم . می خواستم از در حیاط بیرون بروم که آقاجانم دید و صدایم کرد و پرسید که کجا می روی . من هم برایش تعریف کردم که می خواهم گربه زرد را پیش دامپزشک ببرم. آقاجانم را می گوئی چنان داد و بیدادی راه انداخت که نگو و نپرس .
گفت :« چشمم روشن چشم و دلم روشن حالا کار به جائی رسیده که دختر پرروی نوجوان من می رود به اداره دامپزشکی. »
گفتم :« آقاجان مگر اداره دامپزشکی لولوخورخوره داره؟ خوب اداره برای کمک به حیوانات باز شده دیگر! »
داد کشید و مادرم را صدا کرد و گفت : « آی زن بیا دختری را که تربیت کردی ببین . دختر پررویت دارد به من جواب هم می دهد. اداره دامپزشکی برای رسیدگی به مشکلات دامی روستائیان باز شده نه برای معالجه گربه زرد حضرت عالی.خوب شد که دیدمت . حالا اگر مردم تو را موقع رفتن به دامپزشکی می دیدند چی می گفتند ؟ ابرو برایم نمی ماند می گفتند دختر فلانی زده به سرش و دارد گربه به دکتر می برد.می خواهی بگویند دختر من عقل درست و حسابی ندارد؟ »
هر چی مادربزرگم گفت و من التماس کردم فایده ای نداشت و آقاجانم مجبورم کرد که گربه زرد را ببرم و سر جایش بگذارم. دلیل اصلی آقاجانم هم این بود که ما در شهرستان زندگی می کنیم و همه همدیگر را می شناسند و پشت سر آدمی که گربه به دکتر ببرد حرف درمی آورند ومی گویند دختر فلانی عقلش پاره سنگ برمی دارد و از این حرفا. چقدر توی دلم عصبانی شدم . یعنی گاوها و گوسفند ها و مرغ و خروسهای این شهرستان حق معالجه دارند و گربه زرد و نازنین من چنین حقی ندارد؟ گربه را سر جایش گذاشتم و تنها کمکی که از دستم برمی آمد برایش دریغ نکردم که آن هم غذا دادن مرتب به گربه زرد بود. مادرش هم برایش غذا می آورد. بالاخره حالش خوب شد. بعد هم رفت و برنگشت . کجا رفت نمی دانم . خیلی نگرانش شدم و برایش غصه خوردم . اما به خودم امید و دلداری دادم که انشالله هیچ چیزیش نشده و چون خیلی خوشگل بوده یکی گرفته و خانه خودشان برده است. از کجا معلوم که جائی بهتر از زیرزمین ما گیرش نیامده . کار روزگار را می بینی ، حالا آقاجانم توی همان زیرزمین چهار گربه دارد چقدر هم بهشان می رسد. با گذشت زمان طرز فکرها تغییر می کند
.

2009-08-16

خواب

خوابها گاهی وقتها چنان شیرین و رویائی هستند که آدم دلش نمی خواهد بیدار شود و معلوم است که اگر زنگ ساعت یا تلفن یا در و .. مزاحم نشود آدمی خیال بیدار شدن ندارد. حتی بیدار هم که می شود زود چشمش را می بندد که ادامه خواب را ببیند. اما خوب بیدار که شد ، بخوابد هم ادامه آن خواب را نمی بیند. اما وقتی خواب وحشتناک می بیند پریدن از خواب ، حتی اگر دلت بخواهد نیز یک کمی دیر به نظر می رسد. مگر اینکه همراهت بیدارت کند که فلانی توی خواب داشتی داد می کشیدی یا گریه می کردی. گاهی وقتها کسی را که دلت نمی خواهد یک لحظه هم ببینی اش در خواب می بینی راه گریزی هم نیست. آن وقت قبل از خواب دست دعا به سوی خدا بلند می کنی که خدایا تو را به جان فلان و بهمان قسم که چنین خوابی قسمتم نکن. گاهی وقتها می بینی که داری فرار می کنی اما پاهایت قدرت حرکت ندارد و نمی توانی بدوی و هرقدر هم می دوی پاهایت آنقدر آهسته حرکت می کند که جانی یا غول یا هیولا و هر چه که دنبالت کرده دارد به تو می رسد و می خواهی فریاد بکشی و فریاد هم می کشی اما صدایت از گلویت فراتر نمی رود و جز خودت کسی صدایت را نمی شنود. خدا به داد کسانی برسد که در بیداری و به حقیقت فریاد می کشند و صدایشان فراتر از محبس نمی رسد . حتی طنین صدایشان را خودشان نیز نمی شنوند.
دیشب داشتم خواب می دیدم. خواب عجیبی بود. زمان برگشته بود سال را نمی دانم ، شاید سال 350 یا 355 پیش از میلاد و زمان پادشاهی داریوش سوم بود. من هم شاگرد دبیرستانی بودم و همراه همکلاسی ها ومرحوم دبیر تاریخمان دم در کلاسمان ایستاده بودیم و لشکر عظیم اسکندر مقدونی را می دیدیم که دارند تخت جمشید را به آتش می کشند. اسکندر مقدونی می گفت :« اینجا همان جائی است که سربازان را تربیت می کنند تا خواب راحت را بر ما حرام کنند. نباید یک نفر زنده بماند.» ترسیده بودیم . خیلی ترسیده بودیم . از مرحوم دبیرتاریخمان خواهش کردیم که ما را به زمان حال برگرداند.
گفت :« چه زمان حال و گذشته و آینده ای ؟ زمان همین است که هست . فقط لباسها وقیافه ها تغییر کرده اند و گرنه تاریخ همین امروز است که دارد تکرار می شود.اسکندرها ، داریوش ها ، بابک ها ، افشین ها ، مصدق ها ، کودتا . همه و همه در لباسها و رنگ و روی تازه دارند تکرار می شوند. مثل فیلم سینمائی.»
رو به همکلاسی ام مهری کردم و گفتم :« ببین این دارد چی می گوید؟ »
گفت :« بابا ولش کن مثل همیشه می نخورده مست شده. مرحوم زنده هم بود همین بود حرفهائی می زد که آدم شاخ در می آورد.»
گویا دبیرمان حرفهایمان را شنید اما با بی اعتنائی گفت :« حال وقت چرت و پرت گفتن به من نیست . شما باید از همین تاریخ درس یاد بگیرید. می دانید اسکندر مقدونی پس از تصرف سرزمین پهناور ایران برای اداره اش چه کرد؟ » نمی دانستیم. یادمان نبود. خودش ادامه داد که گویا اول با مشاورانش مشورت کرد که آنها هم پیشنهاد کردند که کتابهایشان را بسوزان و بزرگانشان را بکش و دستور بده به ناموسهایشان تجاوز کنند. شاید این پیشنهاد مشاورانش با عقلش جور درنیامده و نامه ای به معلمش ارسطو نوشت و از او در مورد اداره این سرزمین راهنمائی خواست و او در یک جمله پاسخش را داد مردان کوچک را به کارهای بزرگ بگمار . آن وقت مردان بزرگش خود به خود سرخورده و خسته و دربه در می شوند. در اسلام ناموس مسئله بسیار مهمی است و مسلمان به ناموس مردم دست درازی نمی کند حتی اگر دشمنش باشد. در سریال امام علی علیه السلام ندیدید که چگونه عورتین عمرو عاص نجاتش داد؟ چگونه امام علی از جان او درگذشت و برگشت؟ شما چرا نباید این مطالب مهم تاریخی را ندانید. نمی فهمم این همه که حساسیت نشان می دهند خودشان نیز در حفظ آبروی دیگران می کوشند ؟ »
گفتم :« این دو موضوع که اشاره کردید ، شب قبل از خواب در وبلاک فرید صلواتی و آشپزباشی خواندم . خبری تازه بگو. »
گفت :« جان من ، من این سر دنیا ، شما آن سر دنیا ، خبر تازه از کجا بیاورم ؟ بروید پست زیتون و مسیح علی نژاد خبرنگار خبره را بخوانید. بروید ببینید نامه مهدی کروبی به کجا رسید. حالا اگر بتوانند این بی ناموسی را ثابت کنند، ببینید همانطوری که زنان را تا شکم چال می کنند وآنقدر بر سر و رویش سنگ ریز و درشت پرتاب می کنند تا بمیرد ، اشخاصی را که به دستگیرشدگان تجاوز کرده اند نیز چنین مجازات می کنند .»
مهری با حالتی معترض گفت :« یعنی شما حکمی ظالمانه مثل سنگسار را تائید می کنید ؟ »
گفت :« نه خیر تائید نمی کنم بلکه می خواهم بگویم اؤزووه بیر اینه باتیر اؤزگویه بیر چووالدیز ( به خودت سوزنی فرو کن به دیگران چوالدوز ) یا چه می دانم من وورسام خوش دو سن وورسان تورش ؟ ( اگر من تو را بزنم خوش است و تو مرا بزنی تلخ؟ »همین لحظه صدائی مثل صدای گلوله بیدارم کرد. هنوز در حال و هوای خواب بودم. اسکندر که توپ و گلوله نداشت ؟ این چه صدائی بود؟ آهان صدای به هم خوردن پنجره ها بود که فراموش کرده بودم ببندم. آدمی چه خوابهائی می بیند؟ گوئی آدمهای آن طرف دنیا نیز نگران این طرفی ها هستند.
*
نام نوید مجاهد در وبلاکستان جاودانه شد

2009-08-15

یک روز عصر

یک عصر گرم و آفتابی بود. با دوستان لب رودخانه قدیم می زدیم. گل صنم خاتون دست به سوی درختی دراز کرد تا میوه اش را بچیند و به قول خودش مزه اش را بچشد تا ببیند که چیست. رنگ میوه ها ، نارنجی سیر و هر کدام به اندازه نخود بود.
اورزولا گفت :« ما اجازه نداریم دست به این میوه ها بزنیم. اینها را خدا برای استفاده پرنده ها خلق کرده است. »
گل صنم خاتون دستش را پائین آورد. همین طور که صحبت کنان و قدم زنان می رفتیم ، دوباره دست گل صنم خاتون به سوی درختی دیگر دراز شد. این درخت هم میوه هائی خوشه ای و آلبالوئی رنگ و به اندازه نخود داشت.
باز اورزولا گفت : « ما اجازه نداریم دست به این میوه ها بزنیم . اینها را خدا برای استفاده پرنده ها خلق کرده است.»
دوباره دست گل صنم پائین آمد. یک کمی خجالت کشید و گفت : « فقط می خواستم مزه اش را بچشم و ببینم اینها چیستند که همه جا پرپیمان روئیده اند.»
اورزولا گفت : « وقتی می گویند اجازه نداریم از اینها بخوریم ، یقین مسئله ای هست . شاید خوردن اینها برای انسانها ضرر دارد. شما باید خودتان امتحان کنید و وقتی بیمار شدید و یا به احتمال ضعیف و قوی مردید دست بردارید؟ تازه این پرنده ها احتیاج به غذا دارند یا نه ؟ هر چی در طبیعت است ما باید بچینیم و بخوریم؟ »
گل صنم خاتون ساکت شد. هاله خواست رشته صحبت را عوض کند و گفت :« چه اردکهای زیبائی ! جای انار خاتون خالی هر وقت می آید برای این ها یک کمی نان می ریزد.»
گفتم :« کار خوبی می کند. من هم تصمیم دارم از این به بعد هر وقت این طرفها آمدم یک کمی نان خرد کنم و بیاورم و به مرغابی ها بدهم. »
باز اورزولا گفت :« ما اجازه نداریم به مرغابی ها و پرنده های دیگر غذا بدهیم.»
فکر می کنم کاسه صبر گل صنم خاتون یواش یواش لبریز شد چون زیر لب زمزمه کرد : « عجب گرفتاری شدیم ها ! تو دیگه کی هستی زن؟ »
هاله گفت : « شنیدم که غذا دادن به مرغابی ها ممنوع شده و جریمه دارد.»
اورزولا گفت : « تازگی ها توی یکی از برنامه های تلویزیونی داشتند در این مورد صحبت می کردند. دلیلشان این بود که وقتی به مرغابی ها و پرنده ها غذا می دهیم عادت می کنند و دست هرکسی نان ببیند از داخل آب بیرون می آیند و به ادمی حمله می کنند و نظم طبیعی زندگیشان به هم می خورد. توی یکی از شهرها هم یک پرنده ای به خانمی که دستش مک دونالد بود حمله کرده. خوب حمله پرنده به انسان را نباید شوخی بگیریم. تازه وقتی این همه غذا داخل آب و روی شاخه درختان هست ، نیازی به غذا رسانی ما نیست.»
گل صنم خاتون گفت : « الحق والانصاف این رو دیگه حق گفتی. »
داشتیم در مورد پرنده گان و خزنده گان و چرنده گان صحبت می کردیم که از روبرو سر و کله عطیه خانم هم پیدا شد. ما را دیده بود و جائی برای پنهان شدن و راه کج کردن نداشتیم. لاجرم به جمع ما پیوست. ما نیز به صحبتهایمان ادامه دادیم. سرگرم بحث در مورد تغذیه زبان بسته ها بودیم که عطیه خانم گفت :« مملکت درست و حسابی به اینجا می گویند. می بینید نه تنها به فکر مردمانشان که به فکر حیوانات خدا هم هستند. ایران نیست که. طفلک کبوترها و گنجشک ها را می گیرند و سرشان را می برند و می خورند . »
گل صنم خاتونا با سادگی خاص خودش گفت :« ای جل الخالق ! حرم امام رضا و مکانهای مقدس که پر از کبوترهای دانه چین است . کسی آنها را نمی گیرد.تو کجا گوشت کبوتر و گنجشک دیدی که اینطوری حرف می زنی؟»»
گفت :« همین تبریز خودمان خیلی ها قوش باز هستند و پشت بام خانه شان کبوتر پرورش می دهند و گوشتش را هم می فروشند.»
گفتم : « کجا چنین کاری می کنند؟ من تا جائی که یادم می آید از بقال سرکوچه گندم نذری می خریدیم و دم مسجد به کبوترها می دادیم. میدان صاحب الامر هم پر از کبوتربود. این حرفها را از کجا پیدا کرده ای؟ یعنی در طول این چند سال اخیر مردم اینقدر تغییر کرده اند؟ در همین تبریز خودمان و بعضی از شهرها بعضی ها علاقه به کبوتر دارند و اوقات تفریحشان به قوش بازی می گذرد اما خیلی هاشان کبوترهایشان را دوست دارند و به کسی هم اجازه آزارشان را نمی دهند. تعداد کسانی که کبوتر و گنجشک می کشند و می خورند، خیلی کم است.»
گفت :« خیلی وقت است که از اوضاع آنجا خبر نداری . حالا دیگر مردم با گوشت کبوتر و گنجشک اشکنه درست می کنند .»
گفتم : « یازیق گؤیرچینین اتی نه دی شورباسی نه اولا / بیچاره کبوتر گوشتش چقدر است که اشکنه اش چقدر باشد.»
گفت :« اختیار دارید. اشکنه کبوتر و گنجشک بر صد درد بی درمان دواست. تازه حالا با این گرانی گوشت و برنج و فلان و بهمان مردم بیچاره چگونه شکمشان را سیر کنند؟ می گویند شکار کبوتر و گنجشک کاری طبیعی و عادی شده »
با شنیدن این کلمات قصار عطیه خانم ، قیافه اورزولا و روزویتا و هاله ونرگس و گل صنم خاتون تماشائی بود. گل صنم خاتون که زود از کوره درمی رود با خشم و حالتی که معلوم بود چندشش شده پرسید : « این دیگر چه می گوید؟ »
هاله گفت :« هیچ دئدیلر دانیش دئدی گامیش / هیچی به طرف گفتند حرف بزن ، گفت گاو »
گفتم ما هم یک ضرب المثل دیگری داریم آیی یا دئدیلر دانیش دئدی پاف / به خرسه گفتند حرف بزن گفت پاف. »
گل صنم خاتون گفت :« ما هم می گوئیم دانیشماق گوموش اولسا دانیشماماق قیزیلدان دی / جنس حرف زدن اگر از نقره باشد حرف نزدن طلاست.»
نرگس گفت : « از قدیم گفته اند آلمانی اؤز ایچیندن قورد یئیه ر ( کرم خوردگی از خود سیب است.) من سه ماه پیش از ایران برگشته ام خیلی شهرها هم مهمانی دعوت شدم و رفتم . هیچ جا خورش کبوتر و گنجشک ندیدم . آدم باید خجالت بکشد که این حرفها را دربیاورد.»
اورزولا و روزویتا یقه مان را گرفتند که ضرب المثل ها را برایشان ترجمه کنیم. برایمان یک کمی سخت بود. بخصوص که گل صنم خاتون به اورزولا توضیح می داد که بعضی اسمها هستند که در ضرب المثل ها سمبل هستند . مثل گزه یه ن خدجه ( خدیجه ای که همه اش گردش می کند و خانه نیست. ) یا به تازگی ها ایکیمجی عطیه ( عطیه ثانوی ) یعنی کسی که مثل عطیه خانم خودمان است و جمله ناقصی را می شنود و خودش به میل و ارداه خودش کاملش می کند و به خورد کسانی که از ماجرا باخبر نیستند می دهد. یا اینکه کر هست و نمی شنود و خودش به مقیاس خودش تعبیر و تفسیر می کند . یعنی به اصطلاح خودمان کار ائشیتمز یاراشدیرار .
خلاصه که آن روز مان به گلایه و شکوه و پند و اندرز عطیه خانم گذشت که حرفی را که نمی داند و یا در موردش شک دارد به زبان نیاورد. لزومی ندارد به زبان اینها و با آب و تاب چنین مسائلی را مطرحی کند. طفلکی زن ، فکر می کردم اگر ماها را این طرف خیابان ببیند می رود آن طرف. اما گویا دو روز پیش به نرگس زنگ زده که ازجمع ما خوشش آمده و قسمش داد که هر وقت لب رودخانه رفتیم خبرش کنیم.

2009-08-10

به یاد آن شب و آتش

روزه در روزهای گرم و طولانی تابستان با همه سختی ها و گرسنگی و تشنگی هایش برای خودش عالمی داشت. خوابیدن در حیاط همراه با نوازش نسیم خنک تبریز ، لذتی خاص داشت. آدمی دلش نمی خواست بیدار شود. اما آفتاب بی انصاف می تابید و با ما قاوالاقاشدی بازی می کرد. او می آمد و ما گوشه لحاف و متکایمان را به طرف سایه می کشیدیم. بالاخره خورشید خانم پیروز می شد و گرمایش ما را فراری می داد و بساط خواب را برمی چیدیم. تا وقت نماز احساس گرسنگی نمی کردیم. چون بعد از افطار فامیل به نوبت در خانه ای دور هم جمع می شد و خوردن زولبیا و بامیه و قورابیه و اهری و میوه های خنکی چون هندوانه و خربزه و طالبی یخی ، شکم مبارکمان را به اندازه کافی سیر می کرد. دلمان می خواست موقع برگشت هم یک کمی بخوریم و بخوابیم و برای خوردن سحری بیدار نشویم. اما مرحوم مادربزرگمان دعوایمان می کرد و می گفت : مگر شما ها زبانم لال گاو و گوسفند و مرغ و خروسید که غمتان فقط خوردن و شکم را سیرکردن باشد؟ روزه بدون نماز صبح هیچ ارزش و ثوابی ندارد. آن وقت سحر بیدار می شدیم وشاید یک کمی می خوردیم . اما نوشیدن یک لیوان چائی با آبلیمو مثل نماز صبح اجباری بود. می گفتند جلوی عطش فراوان را می گیرد.هنگام اذان ظهر وضو می گرفتیم و برای خواندن نماز به مسجد ویجویه می رفتیم. بعد از اقامه نماز و دعای روز به مسجد دیکباشی و آخر سر به مسجد مولانا می رفتیم و نماز قضا می خواندیم و پس از رفتن ملا ما می ماندیم و مسجد. با دخترها دور هم جمع می شدیم و شال و کلاه و دستکش توری با قلاب می بافتیم. پدربزرگم با دیدن بافتنی های ما عصبانی می شد و می گفت : آخر این دستکش و کلاه و شال در روزهای زمستان شما را گرم نگه نمی دارد که ؟ چرا بیهوده زحمت می کشید ؟ اما ما نوجوان بودیم و برایمان برای دبیر خانه داری خودی نشان دادن مهم تر از گرما و سرما و حرف های دیگر بود. دبیر خانه داری مان گوئی که فیل بورنوندان دوشوب ( از دماغ فیل افتاده ) هیچ کاری را نمی پسندید . اما یک بار دستکش توری مرا برد که نقشه اش را بردارد و من هم تعارف کردم که خانم قابل شما را ندارد وبرد و نیاورد و تمام شد. دستکش رفت و برنگشت. خوب چشمم کور و باید می دانستم که تعارف هم آمد نیامد دارد. البته جانم سلامت یکی دیگر بافتم.گاهی خواب می ماندیم و بدون نوشیدن چائی با آبلیمو، روزه می گرفتیم. آن وقت اثر این چائی را حس می کردیم تشنگی امانمان را می برید. اما ما هم برای خودمان غرور داشتیم . با دختر همسایه سر توانائی مان مسابقه می گذاشتیم. یک روز بی آبی چه مشکلی دارد . جانیمیز ساغ اولسون بابام ( جانمان به سلامت بابام جان) آن وقت بعد از افطار آقاجانمان به ناز شستمان آفرین می گفت و به ما جایزه یک روز سینمای بعد از افطار می داد. چه روزهای خوشی بود. پسته و تخمه و کانادادرای زرد رنگ کوچک ، بعد از افطار آن هم داخل سینما.
شبی که سینما رکس به آتش کشیده شد و تماشاگران از کوچک و بزرگ و پیر و جوان گرفتار شعله های بی رحم آتش شدند و جزغاله گشتند ، به خود گفتم چه بسا که در بین آن خاکسترها دخترکان و پسرکانی که بدون سحری روزه گرفته اند وآقاجانشان دستشان را گرفته و همراه مادر و مادربزرگ و پدربزرگ به سینمایشان برده تا تشویقی برایشان باشد. چه بسا که بین آنها نوعروس همراه داماد سوخته و جزغاله شده. چه بسا که .... آنکه آتشش زد ، آیا وجدانش صدای ضجه های کودکان در آغوش مادر را نشنید؟ خدا لعنت کند.

2009-08-09

شهر ما

شهری که در این غربت سرا وطن دوم من شده است ، شهری کوچک ، اما آرام و زیبا و سر سبز است. شهری است با رودخانه پر آب و مرغابی های شناور روی آبش و ماهی های کوچک و بزرگی که در آب صاف و زلالش سرگرم شنا و جست و خیزند. لب رودخانه ای با درختان و چمن و گلهای رنگارنگش. لب رودخانه مکان مناسبی برای پیاده روی است. دل آدمی با دیدن این هم سرسبزی وزیبائی باز می شود. یاد مادربزرگم به خیر تا چنین آبی را می دید می گفت : به به چه آب صاف و زلالی ! جان می دهد برای شستن و آب کشیدن ملافه های سفید. پسر عمو کوچک هم می گفت : چه رودخانه ای . یک کمی کم عمق تر از زنگمار خودمان است. شنا کردن در این آبها عجب لذتی دارد.در این شهر کوچک ما قوش سوتوندن سورا ( به جز شیر گنجشک ) همه چیز پیدا می شود. همه سوپرمارکتها و فروشگاههای زنجیره ای در این شهر شعبه دارند. سال گذشته خیلی از این فروشگاه ها دکانشان را تخته کردند. « چاک » که فروشگاه بزرگ گل و گیاه بود و همه وسایل مربوط به باغبانی و گل و گلدان و کود و .. را می توانستیم ارزان تهیه کنیم ، بست و رفت . به دنبال چاک « رولر » فروشگاه بزرگ لوازم منزل کمد و آشپزخانه و مبل و .. نیز بست. این دو فروشگاه بزرگ هنوز در شهرهای دیگر شعبه دارند. اما سال گذشته « زین » بوتیک بزرگ و گرانبها که اجناس خیلی خوبی هم داشت اجناس اش را به حراج گذاشت . روزهای آخر همه چیز را به مبلغ یک یورو فروخت و رفت و حالا به جایش بوتیکی باز شده است. اجناس این بوتیک در مقابل زین به قول خودمان موشتولوق اولانماز . اما چه می شود کرد.

به روزویتا زنگ زدم و گفتم : چند روزی است که « وول وورت » هم اجناس اش را به حراجی گذاشته است و دارد می بندد.

گفت : « کاف هوف » هم از اول ژانویه اجناس اش را به حراج خواهد گذاشت. گویا اعلام ورشکستگی کرده است. زمزمه بسته شدن « تنگل مان » نیز به گوش می رسد.

دل تنگ شدم گفتم : حالا کاف هوف و زین و تنگل مان به جای خود . بسته شدن وول وورت دلتنگم کرد. اجناس اش را دوست داشتم و اکثر اوقات از آنجا خرید می کردم. حالا کدام فروشگاه و بوتیکی می آید که جایش را بگیرد؟

گفت : قدرت خرید مردم پائین آمده و اینها هم باید ارزان بفروشند تا مردم خرید کنند. ناراحت نباش حالا جای اینها را فروشگاههائی که جنس هائی با قیمت مناسب به بازار می آورند می گیرند. این که نمی شود فروشنده باید فکر جیب خریدار را هم بکند دیگر . دامارا باخیب قان آلماق ( باید به رگ نگاه کرد و خون گرفت . ) حالا اتفاقی افتاده باید آرزو کنیم که « د . ام » یا « چ اوند آ » بساطشان را جمع نکنند.

2009-08-07

نیمه شعبان

نیمه شعبان
اول صبحی حال و هوای خوشی داشتم.نیمه شعبان بود و من هم گویا در گذشته های یک کمی دورتر سرگرم سیر و سفر بودم. نیمه شعبان چراغانی تبریز ، گلهای شمعدانی دور تا دور مسجد ، ائل گلی و اطلسی هایش ، اتومبیل های تزئین شده عروس و داماد ، بوق اتومبیل های همراه عروس و داماد ، عرض تبریک مردم به عروس و دامادهای خجالتی ، همه و همه مثل پرده سینما از جلوی چشمم رژه می رفت. بوی خوش اطلسی را حس می کردم. انگار دیروز بود. یاد مادربزرگ مرحومم به خیر. می گفت :« آقا امام زمان که بیاید ، صلح و صفا می آورد. یک نفر ستمکار روی زمین باقی نمی گذارد. او که بیاید فقر و گرسنگی و بدبختی را ریشه کن می کند.» ما از دنیا بی خبر بودیم و حرفهایش را نمی فهمیدیم. آخر ما در عالم خودمان زندگی می کردیم . دنیا برای ما به اندازه عروسک پلاستیکی مان کوچک و به لذت بازی بئش داش فرح بخش و به طعم لواشک گرد و خاکی مشهدی علی بقال می خوش بود. دنیا برای داداش کوچک مرحوم و پسرخاله به وسعت چوب بلندی بود که به جای اسب برایشان سواری می داد و صدای شیهه اسب که با دهانشان طنین انداز حیاط کهنه و قدیمی مان می شد . پیت قوو پیت قوو . یاد آن روزها به خیر . به قول شهریار :
آی اؤزومو او ازدیرن گونلریم / یادش به خیر روزهای که خودم ناز و دردانه خودم بودم
آغاج مینیب آت گزدیرن گونلریم / یادش به خیر آن روزهائی که با چوب اسب بازی می کردم
بعد ها که شنید ، چند تا امام زمان پیدا شده اند با حیرت تمام گفت :« استغفرالله ، آغزیما داش تورپاق ، آغزیما داش تورپاق ، حالا اگر آقا امام زمان واقعی بیاید چگونه بشناسیمش ؟ » مرحوم پدربزرگ تسلی اش می داد و می گفت :« چه می گوئی زن ! لعنت خدا بر شیطان بگو . این حرفها شایعه است ، دروغ است ، می خواهند باورهای من و تو را ازمان بگیرند. می خواهند روحیه من و تو را خراب کنند. آقا امام زمان یکی است و وقتی می آید همه او را می شناسند. نگران نباش.»
همین طور صدای بحث و گفتگوی پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم در گوشم طنین انداخته بود که صدای تلفن مرا به زمان حال بازگرداند. گل صنم خاتون بود. زن جالبی است . گوئی سینه اش تقویم سالانه است. نیمه شعبان را تبریک گفت. بیشتر وقتها تلفن او مرا متوجه اعیاد مذهبی و ملی می کند. شب یلدا و هاشم آقا ، مبعث ، چهارشنبه سوری ، خیدیر نبی ، نوروز ، اربعین و … بعد از سلام و احوالپرسی
گفت :« خبر داری ظهور آقا امام زمان نزدیک است . به این زودیها خواهد آمد. »
گفتم :« از کجا فهمیدی ؟»
گفت : « از یک جائی فهمیدن ندارد که دختر ! مادربزرگم می گفت که آقا زمانی می آید که ظلم و فساد دنیا را بگیرد. برادر کشی رواج پیدا کند . چین اویغورها را بی رحمانه می کشد. اسرائیل وفلسطینی ها را قتل عام می کند. فلان جا بمب می گذارند . بهمان جا دسته دسته می کشند. همین ایران خودمان طفلک جوانان مثل برگ خزان به زمین می ریزند و پدران و مادران را به عزایشان می نشانند. حالا وقت آمدن آقاست. از ملک عرب می آید . سوار بر اسب سفید می آید. در دستش شمشیری بران دارد آنقدر خون می ریزد که در رودخانه ها به جای آب خون جاری شود.»
اینجا که رسید حرفش را قطع کرده و گفم : « این حرفا چیه که می زنی ؟ اگر او هم برای کشتن بیاید چه فرقی با آقاهای فعلی دارد ؟ این حرفها را کی یادت داده ؟»
گفت :« خودم می دانم مادربزرگم یاد می داد. »
عجیب است مادربزرگ من همچین حرفهائی را نمی زد. او فقط از آمدن آقا و از گستردن عدل و مساوات و برابری و ریشه کن کردن فقر و بدبختی سخن می گفت. ازگل صنم خاتون خواستم که به حرفهایش ادامه ندهد. مرا با خاطرات شیرین به طعم قورابیه تبریز ، به گوارائی شربت بید مشک ارومیه و خوشبو با عطر گل اطلسی ائل گلی تنها بگذارد.

2009-08-05

زینب پاشا زن اسطوره ای آذربایجان

زینب پاشا، پیشتاز بیداری زنان مشروطه خواه در تبریز
در محله عمو زین الدین در خانه یک روستائی به نام شیخ سلیم ، دختری به دنیا آمد که اسمش را زینب گذاشتند. خانواده شیخ سلیم مانند بقیه روستائیان به سختی زندگی می گذرانید. حدود یکصد و ده سال پیش زینب و همراهانش پیشتاز مبارزات زنان ایرانی بر علیه ظلم و تبعیض شدند. آنگاه زینب رهبر این زنان مبارز و شجاع لقب « پاشا» و « ده باشی » و « بی بی » و « باجی » را به خود اختصاص داد.می گویند اولین گام او برای مبارزه با ستم ، اعتراض به « امتیاز رژی » بود. زمانی که ناصرالدین شاه امتیاز خرید و فروش توتون و تنباکو را به یک شرکت انگلیسی واگذار کرد ، مردم تبریز عکس العمل نشان دادند و بازار تبریز به نشانه اعتراض تعطیل شد. طبق معمول هردولت مستبدی ، ماموران دولتی دست به کار شدند و با تهدید و وعده بازاریان را مجبور کردند که بازار را باز کنند. چند ساعتی از باز شدن بازار نگذشته بود که زینب پاشا همراه با زنان مسلح خود وارد بازار شد. زنانی مسلح که چادرهایشان را به کمر بسته بودند. آدمی دلش می خواهد قیافه ماموران را هنگام بسته شدن دوباره بازار ببیند.
حکم ائیله دی زینب پاشا
جمله اناث و فراشا
سیز بازاری باسون داشا
دگنگی یاغلیوم گلیم
پاتاوامی باغلیوم گیلم
مخالفت شدید مردم با امتیاز توتون تنباکو ناصرالدین شاه را مجبور به لغو امتیاز رژی کرد.می گویند قائم مقام والی تبریز و اطرافیانش یکی از محتکران معروف تبریز بود. انبار غله او بوسیله زینب پاشا شناسائی و به روی مردم گرسنه و قحطی زده گشوده شد.نظام العلما نیز یکی از محتکران و مقتدران تبریز بود. او انبار غله ای داشت و جنس را از روستائیان به قیمت بسیار ارزانی می خرید و به موقع اش گران می فروخت. انبار او نیز توسط زینب پاشا گشوده و بین گرسنگان تقسیم شد.زینب پاشا مانند تمام عیاران مرد به قهوه خانه ها می رفت و قلیان می کشید. می گویند او زنان را تشویق می کرد که علیه نابرابری های اجتماعی و ستم چند لایه ای که بر زنان وارد می شد ، به مبارزه برخیزند.زینب در اواخر عمر خود به زیارت کربلا رفت و پس از آن از سرگذشت او اطلاعی در دست نیست.اگر شما مردان جرات ندارید جزای ستم پیشگان را کف دستشان بگذارید ، اگر می ترسید که دست دزدان و غارتگران را از مال و ناموس و وطن خود کوتاه کنیدچادر ما زنان را سرتان کنید و در کنج خانه بنشینید و دم از مردی و مردانگی نزنید. ما جای شما با ستمکاران می جنگیم .هفت یارهمراه زینب پاشا :فاطمانسا ، سلطان بگیم ، ماه شرف ، جانی بگیم ، خیرالنسا ، ماه بیگم ،شاه بیگیم
اقتباس از اینجا
خاتون شهر آشوب زده
زینب پاشا چهره ای شجاع و عدالتخواه

2009-08-03

همینطوری از سر دلتنگی

از قدیم گفته اند که جان هر کسی برای خودش شیرین است. مادربزرگم می گفت
آغاج آجی دی جان شیرین / ضربه ( کتک ) چوب تلخ است و جان شیرین
فریدون مشیری هم زندگی را دوست داشت. در یکی از اشعارش می گوید
نمیخواهم بمیرم با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی ره برد طوفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد
*
اؤلمک ایسته میرم کیمه دئمه لی؟
هاردا باغیرمالی؟
هانسی گؤیون آلتیندا؟
هانسی داغین باشیندا؟
*