2009-08-10

به یاد آن شب و آتش

روزه در روزهای گرم و طولانی تابستان با همه سختی ها و گرسنگی و تشنگی هایش برای خودش عالمی داشت. خوابیدن در حیاط همراه با نوازش نسیم خنک تبریز ، لذتی خاص داشت. آدمی دلش نمی خواست بیدار شود. اما آفتاب بی انصاف می تابید و با ما قاوالاقاشدی بازی می کرد. او می آمد و ما گوشه لحاف و متکایمان را به طرف سایه می کشیدیم. بالاخره خورشید خانم پیروز می شد و گرمایش ما را فراری می داد و بساط خواب را برمی چیدیم. تا وقت نماز احساس گرسنگی نمی کردیم. چون بعد از افطار فامیل به نوبت در خانه ای دور هم جمع می شد و خوردن زولبیا و بامیه و قورابیه و اهری و میوه های خنکی چون هندوانه و خربزه و طالبی یخی ، شکم مبارکمان را به اندازه کافی سیر می کرد. دلمان می خواست موقع برگشت هم یک کمی بخوریم و بخوابیم و برای خوردن سحری بیدار نشویم. اما مرحوم مادربزرگمان دعوایمان می کرد و می گفت : مگر شما ها زبانم لال گاو و گوسفند و مرغ و خروسید که غمتان فقط خوردن و شکم را سیرکردن باشد؟ روزه بدون نماز صبح هیچ ارزش و ثوابی ندارد. آن وقت سحر بیدار می شدیم وشاید یک کمی می خوردیم . اما نوشیدن یک لیوان چائی با آبلیمو مثل نماز صبح اجباری بود. می گفتند جلوی عطش فراوان را می گیرد.هنگام اذان ظهر وضو می گرفتیم و برای خواندن نماز به مسجد ویجویه می رفتیم. بعد از اقامه نماز و دعای روز به مسجد دیکباشی و آخر سر به مسجد مولانا می رفتیم و نماز قضا می خواندیم و پس از رفتن ملا ما می ماندیم و مسجد. با دخترها دور هم جمع می شدیم و شال و کلاه و دستکش توری با قلاب می بافتیم. پدربزرگم با دیدن بافتنی های ما عصبانی می شد و می گفت : آخر این دستکش و کلاه و شال در روزهای زمستان شما را گرم نگه نمی دارد که ؟ چرا بیهوده زحمت می کشید ؟ اما ما نوجوان بودیم و برایمان برای دبیر خانه داری خودی نشان دادن مهم تر از گرما و سرما و حرف های دیگر بود. دبیر خانه داری مان گوئی که فیل بورنوندان دوشوب ( از دماغ فیل افتاده ) هیچ کاری را نمی پسندید . اما یک بار دستکش توری مرا برد که نقشه اش را بردارد و من هم تعارف کردم که خانم قابل شما را ندارد وبرد و نیاورد و تمام شد. دستکش رفت و برنگشت. خوب چشمم کور و باید می دانستم که تعارف هم آمد نیامد دارد. البته جانم سلامت یکی دیگر بافتم.گاهی خواب می ماندیم و بدون نوشیدن چائی با آبلیمو، روزه می گرفتیم. آن وقت اثر این چائی را حس می کردیم تشنگی امانمان را می برید. اما ما هم برای خودمان غرور داشتیم . با دختر همسایه سر توانائی مان مسابقه می گذاشتیم. یک روز بی آبی چه مشکلی دارد . جانیمیز ساغ اولسون بابام ( جانمان به سلامت بابام جان) آن وقت بعد از افطار آقاجانمان به ناز شستمان آفرین می گفت و به ما جایزه یک روز سینمای بعد از افطار می داد. چه روزهای خوشی بود. پسته و تخمه و کانادادرای زرد رنگ کوچک ، بعد از افطار آن هم داخل سینما.
شبی که سینما رکس به آتش کشیده شد و تماشاگران از کوچک و بزرگ و پیر و جوان گرفتار شعله های بی رحم آتش شدند و جزغاله گشتند ، به خود گفتم چه بسا که در بین آن خاکسترها دخترکان و پسرکانی که بدون سحری روزه گرفته اند وآقاجانشان دستشان را گرفته و همراه مادر و مادربزرگ و پدربزرگ به سینمایشان برده تا تشویقی برایشان باشد. چه بسا که بین آنها نوعروس همراه داماد سوخته و جزغاله شده. چه بسا که .... آنکه آتشش زد ، آیا وجدانش صدای ضجه های کودکان در آغوش مادر را نشنید؟ خدا لعنت کند.

No comments: