چندی پیش در یک مجلسی بحث در مورد مادرشوهر بود. گل بهار گفت : « مادرشوهر من خیلی نامهربان است. همه اش ایراد می گیرد و حرف می زند. یک روزی ندیدم که راضی باشد. »
گل صنم گفت :« الحق والانصاف مادرشوهر من زن بسیار مهربانی است. مرا هم خیلی دوست دارد. نمی دانی هر وقت مرا می بیند چقدر قربان صدقه ام می رود. خیلی دوستش دارم. چند روزی است که به مسافرت رفته دلم خیلی براش تنگ شده است. تنها یک کارش آزارم می دهد . خانه مان که می آید ، اتاق شوهرم می رود وصحبت می کنند و به من هم سفارش می کنند که حرف محرمانه دارند و نباید به اتاقشان بروم. هر وقت هم برای بردن چائی و میوه به اتاق می روم حرفشان را قطع می کنند تا من کارم تمام شود و از اتاق بیرون بروم. یک بار اعتراض کردم گفت با پسرم حرف محرمانه داشتم. بیشتر وقتها بعد از رفتن مادرشوهرم دعوایمان می شود و شوهرم از دهانش درمی آید که طفلک مامانم حق دارد.اما من گناه مادرشوهرم را نمی شویم . او خیلی دوستم دارد.»
کلثوم گفت :« خوب ساده دل بیچاره ، مادرشوهرت آن اتاق دارد پسرش را یاد می دهد . دارد از تو بدگوئی می کند. آخر چه حرف محرمانه ای می تواند وجود داشته باشد؟ آن هم هر دفعه که می آید. به نظر من مادرشوهر گل بهار خیلی بهتر از مادرشوهر توست. روبرویت با صدای بلند اعتراض می کند انتقاد می کند و حسادتش را نشان می دهد و جوابش را هم می دهی حالا انتقاد و جواب مقبول باشد یا نه.»
بحث بر سر مادرشوهر و شوهر داغ بود. آخر سر هم کلثوم و گل بهار به این نتیجه رسیدند که مادرشوهر گل بهار آدم خوبی است و اهل پنهان کاری و محرمانه بازی نیست. تا اینکه مادرشوهرگل صنم از سفر برگشت و به من تلفن کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که گویا فلانی می گوید زمانی که مسافرت بودم ، گل صنم بچه ها را پیش شوهرش می گذاشت و هر روز از خانه بیرون می زد و خدا می داند کجاها می رفت و چه کاسه ای زیر نیم کاسه اش است وچشم مرا دور دیده و الی آخر.
پرسیدم :« کی از سفر برگشته ای؟»
گفت :« همین امروز صبح . یک کمی استراحت کرده و رفع خستگی کردم و حالا گفتم به دوستان زنگ بزنم و احوالپرسی کنم.»
گفتم :« بهتر بود اول به عروست زنگ می زدی و حالش را می پرسیدی . به احتمال قوی هم برایت تعریف می کرد که در غیابت چه کرده و کجاها رفته است . او که به شما خیلی اعتماد دارد.»
گفت :« صبح به محل کار پسرم زنگ زدم و قرار شد شب بروم خانه شان که خودش هم باشد. آن وقت می پرسم. یعنی عروسم به تو نگفت چه کارهائی می کند ؟»
گفتم : « نه نگفت . تازه هر کاری می کند به من چه ربطی دارد که در کارهایش کنجکاوی و دخالت کنم .شوهر دارد ودر کارهایشان با هم مشورت می کنند دیگر.»
می خواستم بگویم مگر مادرشوهرش هستم که جلو رویش قربان صدقه اش بروم و ...؟ اما جلوی زبان صاحب مرده را گرفتم و حرفم را سانسور کردم.
یکی دو روز گذشت و گل بهار برای احوالپرسی زنگ زد و گفت :« نگفتم مادرشوهر گل صنم از آن زنان زن ستیز ، زن ستیز تر از مردان زن ستیزاست؟ »
گفتم :« چطور مگر ؟»
گفت :« هیچی دیگر از سفر که برگشت به من زنگ زد و گفت که شنیده گل صنم در غیابش بچه ها را پیش شوهرش می گذارد و از خانه بیرون می زند و کجا می رود خدا می داند و الی آخر. آخر گل صنم به من گفته بود که تازگیها بعد از ظهرها کار پیدا کرده و بعد از برگشتن شوهر به خانه بچه ها را پیش او می گذارد و سر کار می رود. کارش کم است و دستمزد کمی می گیرد اما این هم غنیمت است دیگر. مادرشوهرکه به خانه شان رفته باز هم با پسرش محرمانه حرف زده و بین زن و شوهر دعوا شده. من همه اش بگویم گناه مادرشوهر است و شما بگویئد مرد و زن حرفشان شده چه ربطی به مادرش دارد. آخر بر سر کار گل صنم ، زن و شوهر به توافق رسیده بودند. مادرشوهر این وسط چرا دخالت می کند؟ حالا ببین هیچی نشده داشت پشت سر عروس بیچاره چه حرفی می زد. سوال پیچمان کرد و حالا حقش هست که به ما بگوید که بیخودی گناه این دختره را شسته. آخر داشت به او دروغ می بست. اگر آدم گل صنم را نمی شناخت فکر های دیگری درباره اش می کرد.پسرش هم مقصر است . کسی نیست بگوید آخر چه حرف محرمانه ای دارید؟ آخر چه پچ و پچی راه انداخته اید؟ لعنت خدا بر شیطان ملعون»
دیدم خیلی عصبانی است و همه اش حرص و جوش می خورد .خواستم موضوع را عوض کنم گفتم :« ما یک مثلی داریم و می گوئیم یکی توی مکه داشت به شیطان سنگ پرتاب می کرد . شیطان یک نگاهی به او انداخت و گفت : به سن نیه ؟ سن کی منیم اؤز بالامسان / تو دیگه چرا ؟ تو که بچه خودم هستی؟
*
هله بو دنیانین قیل و قالی چوخ
بیلمم زهری چوخ ؟ یوخسا بالی چوخ ؟
چوخ وئردیم اؤزومه بو سوالی چوخ
ارضین نادانیندان آغ ساققالی چوخ
بس نییه بو دنیا دوزلمیر بابا
گل صنم گفت :« الحق والانصاف مادرشوهر من زن بسیار مهربانی است. مرا هم خیلی دوست دارد. نمی دانی هر وقت مرا می بیند چقدر قربان صدقه ام می رود. خیلی دوستش دارم. چند روزی است که به مسافرت رفته دلم خیلی براش تنگ شده است. تنها یک کارش آزارم می دهد . خانه مان که می آید ، اتاق شوهرم می رود وصحبت می کنند و به من هم سفارش می کنند که حرف محرمانه دارند و نباید به اتاقشان بروم. هر وقت هم برای بردن چائی و میوه به اتاق می روم حرفشان را قطع می کنند تا من کارم تمام شود و از اتاق بیرون بروم. یک بار اعتراض کردم گفت با پسرم حرف محرمانه داشتم. بیشتر وقتها بعد از رفتن مادرشوهرم دعوایمان می شود و شوهرم از دهانش درمی آید که طفلک مامانم حق دارد.اما من گناه مادرشوهرم را نمی شویم . او خیلی دوستم دارد.»
کلثوم گفت :« خوب ساده دل بیچاره ، مادرشوهرت آن اتاق دارد پسرش را یاد می دهد . دارد از تو بدگوئی می کند. آخر چه حرف محرمانه ای می تواند وجود داشته باشد؟ آن هم هر دفعه که می آید. به نظر من مادرشوهر گل بهار خیلی بهتر از مادرشوهر توست. روبرویت با صدای بلند اعتراض می کند انتقاد می کند و حسادتش را نشان می دهد و جوابش را هم می دهی حالا انتقاد و جواب مقبول باشد یا نه.»
بحث بر سر مادرشوهر و شوهر داغ بود. آخر سر هم کلثوم و گل بهار به این نتیجه رسیدند که مادرشوهر گل بهار آدم خوبی است و اهل پنهان کاری و محرمانه بازی نیست. تا اینکه مادرشوهرگل صنم از سفر برگشت و به من تلفن کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که گویا فلانی می گوید زمانی که مسافرت بودم ، گل صنم بچه ها را پیش شوهرش می گذاشت و هر روز از خانه بیرون می زد و خدا می داند کجاها می رفت و چه کاسه ای زیر نیم کاسه اش است وچشم مرا دور دیده و الی آخر.
پرسیدم :« کی از سفر برگشته ای؟»
گفت :« همین امروز صبح . یک کمی استراحت کرده و رفع خستگی کردم و حالا گفتم به دوستان زنگ بزنم و احوالپرسی کنم.»
گفتم :« بهتر بود اول به عروست زنگ می زدی و حالش را می پرسیدی . به احتمال قوی هم برایت تعریف می کرد که در غیابت چه کرده و کجاها رفته است . او که به شما خیلی اعتماد دارد.»
گفت :« صبح به محل کار پسرم زنگ زدم و قرار شد شب بروم خانه شان که خودش هم باشد. آن وقت می پرسم. یعنی عروسم به تو نگفت چه کارهائی می کند ؟»
گفتم : « نه نگفت . تازه هر کاری می کند به من چه ربطی دارد که در کارهایش کنجکاوی و دخالت کنم .شوهر دارد ودر کارهایشان با هم مشورت می کنند دیگر.»
می خواستم بگویم مگر مادرشوهرش هستم که جلو رویش قربان صدقه اش بروم و ...؟ اما جلوی زبان صاحب مرده را گرفتم و حرفم را سانسور کردم.
یکی دو روز گذشت و گل بهار برای احوالپرسی زنگ زد و گفت :« نگفتم مادرشوهر گل صنم از آن زنان زن ستیز ، زن ستیز تر از مردان زن ستیزاست؟ »
گفتم :« چطور مگر ؟»
گفت :« هیچی دیگر از سفر که برگشت به من زنگ زد و گفت که شنیده گل صنم در غیابش بچه ها را پیش شوهرش می گذارد و از خانه بیرون می زند و کجا می رود خدا می داند و الی آخر. آخر گل صنم به من گفته بود که تازگیها بعد از ظهرها کار پیدا کرده و بعد از برگشتن شوهر به خانه بچه ها را پیش او می گذارد و سر کار می رود. کارش کم است و دستمزد کمی می گیرد اما این هم غنیمت است دیگر. مادرشوهرکه به خانه شان رفته باز هم با پسرش محرمانه حرف زده و بین زن و شوهر دعوا شده. من همه اش بگویم گناه مادرشوهر است و شما بگویئد مرد و زن حرفشان شده چه ربطی به مادرش دارد. آخر بر سر کار گل صنم ، زن و شوهر به توافق رسیده بودند. مادرشوهر این وسط چرا دخالت می کند؟ حالا ببین هیچی نشده داشت پشت سر عروس بیچاره چه حرفی می زد. سوال پیچمان کرد و حالا حقش هست که به ما بگوید که بیخودی گناه این دختره را شسته. آخر داشت به او دروغ می بست. اگر آدم گل صنم را نمی شناخت فکر های دیگری درباره اش می کرد.پسرش هم مقصر است . کسی نیست بگوید آخر چه حرف محرمانه ای دارید؟ آخر چه پچ و پچی راه انداخته اید؟ لعنت خدا بر شیطان ملعون»
دیدم خیلی عصبانی است و همه اش حرص و جوش می خورد .خواستم موضوع را عوض کنم گفتم :« ما یک مثلی داریم و می گوئیم یکی توی مکه داشت به شیطان سنگ پرتاب می کرد . شیطان یک نگاهی به او انداخت و گفت : به سن نیه ؟ سن کی منیم اؤز بالامسان / تو دیگه چرا ؟ تو که بچه خودم هستی؟
*
هله بو دنیانین قیل و قالی چوخ
بیلمم زهری چوخ ؟ یوخسا بالی چوخ ؟
چوخ وئردیم اؤزومه بو سوالی چوخ
ارضین نادانیندان آغ ساققالی چوخ
بس نییه بو دنیا دوزلمیر بابا
شاعر : ممد آراز
قیل و قال این دنیا زیاد است
نمی دانم زهرش یا شهدش زیاد است؟
از خودم زیاد سوال کردم که
ریش سفید این دنیا بیشتر از جوانانش است
پس چرا این دنیا درست نمی شود؟
شاعر : ممد آراز
نمی دانم زهرش یا شهدش زیاد است؟
از خودم زیاد سوال کردم که
ریش سفید این دنیا بیشتر از جوانانش است
پس چرا این دنیا درست نمی شود؟
شاعر : ممد آراز
No comments:
Post a Comment