Showing posts with label شعرا. Show all posts
Showing posts with label شعرا. Show all posts

2025-03-15

پروین اعتصامی

 بیست و پنج اسفند 1285 زاد روز شاعر عزیز خجسته باد

*
قیشین بیر شاختا گونلریندن بیریدی.  چای – چؤرک یئیندن سورا، گئیینیب مدرسیه گئتمک اوچون ائودن چیخدیق. بوزلار اریمه میشدن، گئنه ده قار یاغمیشدی. اونا گؤره ده یئر بتر زویگه شیدی. زور گوج باللاه نان مدرسیه یئتیشدیم. مدرسه باباسی سوبانی یاندیرمیشدی. اما هله ایستی سی چیخمیردی. اوشاقلارنان بیرلیکده دوره سینه ییغیشیب اللریمیزی قیزیشدیرماغا چالیشیردیق. خانم معلم ایچری گیردی. هامیمیز قاچیب یئرلریمیزده اوتوردوق. خان  معلم بیزی گؤردو و یازیغی گلدی. هم  بیزه و هم اؤزونه ! آخی هامیمیز بیرلیکده بوسویوغو چکمه یه مجبوروق. سویوق کلاس، اللریمیز اوشویور و مدادی توتمور.او اؤز اللرینی بیر بیرنه سورتوب و قیزیشماغا چالیشدی. بیزده اونا باخاراق قیزیشماغا چالیشدیق. همیشه ایلک زنگ ریاضی درسیمیز اولاردی. اما او گون خانم معلم دئدی ایکیمنجی زنگ ریاضی اوخوروق. ایندی فارسی لاریزی آچین. کتابی آچیب خامیمیز بیر سس له اوخودوق.
روزی گذشت پادشهی بر گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خواست.
*
بیر نخود سوروشدوبیر لوبیه دن: نیه سن گیرده سن، من بیئله اوزون – دئدی یولداش ایکیمزده پیشمه لییک، نه فرق ائیلر گیرده اولاق یا اوزون
*
ساریمساق دوداق بوزدو بیر سوغانا – نه پیس ای وئریرسن چکیل او یانا
*


2025-02-15

زیب النسا

زیب النسا متخلّص به مخفی

زیب النسا، فرزند بزرگتر امپراتور اورنگ زیب و دلرس بانو بود. این شاهدخت هندی، مسلط به زبان فارسی و یکی از خوشنویسان هند و شاعری توانا بود. پس از درگذشت مادرش، سرپرستی برادران و خواهرانش را بر عهده گرفت. او همواره مورد علاقه پدر بود.
او قرآن و  فلسفه و ادبیات و ریاضی و زبان فارسی و عربی و اردو  را آموخت.
می گویند، شاهدختی بسیار مهربان بود و به محتاجان کمک می کرد و به موسیقی و آباد کردن باغها نیز علاقه داشت. زیبا بود و ساده پوش و هرز ازدواج نکرد.او با شعرای مشهوری همچون صائب تبریزی، کلیم کاشانی، عبدالقادر بیدل و غنی کشمیری همدوره بود. اشعارش به سبک حافظ شیرازی بسیار نزدیک است.
غم می کند فزونی ای دوستان خدا را
شاید نهفته ماند این راز آشکارا
سرانجام اورنگ زیب، پدر زیب النسا نسبت به دخترش بی اعتماد و به تخلف از اسلام متهم و اموالش مصادره و راهی زندان شد. بیست سال در زندان زندگی کرد و سپس بیمار شده و در زندان درگذشت.
*
مرحم زخم محبّت غیر آه و ناله نیست
ای دریغا نالۀ زار مرا دنباله نیست
سوختم پروانه وار از آتش عشقت هنوز
از تب گرم محبّت بر لبم تب خاله نیست
جستجو کردم بسی مخفی چو در گرداب هند
نسخۀ آسودی جائی بجز بنگاله نیست
*
منبع:
کتاب دیوان مخفی – زیب النسا
به کوشش احمد کرمی
کتاب را از سایت کتابناک دانلود کرده ام.
*
بو قدرت نه کوپولو بیر شئی دیر. آتا، بالسینین، بالا آتاسیننین، قارداش باجیسیننین، باجی قارداشینین، قاتیلی اولور
*


2025-01-30

الا تهرانیا انصاف می کن

موضوع بازی فوتبالِ تراکتورسازی و پرسپولیس بود. نه دعوا و پدرکشتگی. مهمان نوازی بود نه مهمان آزاری. امّا خیلی ها نه به مادر و نه خواهر، حرمتی قائل نشدندو متاسف شدم از این  ماجرا و به یاد شهریار افتادم  و این شعر بلندش
*

الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من؟
الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی
چه محنت ها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیّت، ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سرگشتۀ صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو ای بیمار نادانی، چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کلّه ماهی خور، به طوسی کلّه خر گفتی
قمی را بد شمردی، اصفهانی را بتر گفتی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی، خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که می دانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو از این کنج شیرکخانه و دکان سیرابی
بجز بدمستی و لاطی و الواطی چه دریابی
در این کولژ که ندهندت بجز لیسانس تنبانی
نخواهی بوعلی‌سینا شد و بونصر فارابی
به گاه ادعا گویی که دیپلم دارم از لندن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور
کشیدند از دو سو، همسایگان در خاک ما لشگر
به نقّ و نال هم هر روز، حال بد کنی بدتر
کنون ترکیه بین و ناز شست ترکها بنگر
که چون ماندند با آن موقعیّت از بلا ایمن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
گمان کردم که با من همدل
 و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
اگر می خوالستی عیب زبان هم رفع می کردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصالف می کن خر توئی یا من

*
به شهریور به پارین که طیّارات با تعجیل
فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیّل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
تو را یک شب نشد ساز و نوا از رادیو تعطیل
تو را تنبور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به قفقازم برادر خواند با خود مردم قفقاز
چو در ترکیّه رفتم، وه چه حرمت دیدم و اعجاز
به تهران آمدم نشناختی از دشمنانم باز
من آخر سالها سرباز ایران بودم و جانباز
چرا پس روز را شب خوانی و افرشته اهریمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به دستم تا سلاحی بود، راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای، از پای ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی ماندست و حوضش چشم ما روشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو استاد دغل سنگ محک بر سکّۀ ما زد
تو را تنها پذیرفت و مرا از امتحات رد کرد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید، با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد  هر یک را به تنهائیبدو تازد
چنان اندازدش از پا، که دیگر سر نیفرازد
تو بودی آن که دشمن را ندانستی فریب و فن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو را تا ترکِ آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدین سان بود
چه شد کُرد و لُر یاغی؟  کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقائی؟ کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان چونی؟ نه تیری ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نه چائی ز لاهیجان
از این قحط و بلا مشکل توانی وارهاندن جان
مگر در قصّه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد، دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*


2024-05-17

به بهانه بزرگداشت حکیم عمر خیّام

 سال، سالِ 1351 یا 1352 بود. کلاس هشتمی بودیم و از صبح تا عصر به مدرسه می رفتیم. از ساعت دوازده تا دو ظهر وقت استراحت و غذا بود و بعد از ساعت دو تا چهار و گاهی پنج بعد از ظهردرس داشتیم. فاصله بین ناهار، فرصت خوبی برای ازبر کردن دروس بعد از ظهری یا نشستن و گپ زدن با همکلاسی ها بود. « دبیرستانِ حقوق بشر» در خیابان « ملل متحد» تبریز تازه تاسیس شده و مدیری بسیار کاری و دلسوز به نام « خانم ناهید کاشفی» داشت. او در گوشه ای از سالن، کتابخانه ای با کتابهای مختلف، درست کرده و دبیر درس طبیعی مان را مسئول کتابخانه کرده بود. تقریبا همۀ دانش آموزان عضو شده بودند. دبیرِ ما بین ناهار می آمد و درِ قفسۀ بزرگ دیواری را باز می کرد و کتابهای درخواستی مان را به ما امانت می داد. در بین این کتابها، کتابهای پر زرق و برقی همچون دیوان حافظ، دیوان باباطاهر عریان، دیوان حکیم عمر خیام و غیره ، با نقاشی های بسیار زیبای «محمد تجویدی»، نظر خواننده را به خود جلب می کرد. بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی، پدر را به شیشه گرخانه فرستادم تا این سه کتاب « حافظ و باباطاهر و خیّام» را برایم بخرد. پدر خسته و مهربانم لباس پوشید و کلاه بر سر کرد و از خانه بیرون رفت. مادر سرزنشم کرد و گفت:« مردِ بیچاره خسته و کوفته از سر کار به خانه رسیده، نگذاشتی چایی اش را بخورد و تن و جانش گرم شود ، در این سرما فرستادی بیرون؟ حکیم ائششک اتی بویورموشدو؟ / چه عجله ای داشتی؟»

دلم از سرزنش مادر گرفت و پشیمان شدم. اما تا پدر وارد خانه شد و کتابهای دلخواهم را دستش دیدم، چشمانم از شادی برق زد. پدر از دیدن شادی ام، لبخندی زد و گفت:« آی پدرسوخته، یخ زدم. چائی داغ بیار.»
تا تکانی به خود بخورم، چائی پدرجلویش بود، با لقمه ای از کوفته تبریزی که از ناهار مانده بود. راستی که بنازم صفای این دو را. پدرم لباس عوض کرد و نشست و به متکّا تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. سپس در حالی که چائی اش را می نوشید، رباعیّاتِ عمر خیّام را باز کرد و خواند.
 *
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر را عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
*
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که واماندۀ صد جمشید است
قصری است که تکیه گاه صد بهرام است
*
سپس کتاب را بست و گفت:« بیست و هشتم اردیبهشت سال 427 هجری شمسی به دنیا آمد و 12 آذر 510 چش از جهان فرو بست. اورا به عنوان شاعر می شناسیم. در حالی که علاوه بر شاعری ، ستاره شناس و ریاضی دان و فیلسوف و... همه چیز دان بود. زندگی پرباری داشت و لحظه لحظۀ زندگی اش سرشار از علم و دانش و آگاهی بود. روحش شاد و مکانش بهشت.»
 


 

2023-09-18

روز شعر و ادب فارسی و به بهانه زنده یاد شهریار

به بهانه زنده یاد شهریار

شهریار را از بچگی می شناختم. « حیدربابایه سلام» اش ورد زبان پدرانمان بود. پدرم بسیار دوستش می داشت. می گفت:« حیدربابا یه سلام، روح و روان و خاطرات کودکی مان را نوازش می کند.»
دلم می خواست حیدربابا را بخوانم. اما افسوس که به جرم ترکی بودن، جزء کتابهای ممنوعه بود. روزی از روهای خوش تابستانی، مهمان داشتیم و مهمان عزیزمان گفت که این کتاب را دارد. به شرطی امانت می دهد که به هیچ کس نشان ندهم و مخفیانه بخوانم. قول دادم و کتاب را تحویل گرفتم. دفتری تهیه کرده و با شور و شعف، کتاب را رونویسی کردم. حجم کتاب زیاد نبود، اما اشعار یک دنیا حرف داشت. یادم می آید که آن شب بعد از رفتن مهمانها، تا نیمه های شب نشسته و منظومه  را نوشته و تمام کرده و روز بعد به صاحب اش تحویل دادم. راستی که چقدر لذت بردم از داشتن چنین اثر زیبائی. منظومه از 121 بند نوشته شده است. 76 بند در یخش اول و بقیه در بخش دوم کتاب است. تابستان را با شهریار و حیدربابایش سپری کردم. شهریار برایم از این در و آن در صحبت کرد. از سیب های شنگل آوا، از غازهای قوری گول، از عروسی روستا، از نوروز و شال ساللاماق و رنگ کردن تخم مرغ، پاییز و بوستان پوزدو پختن کدو تنبل داخل تنور، عمه جانین بال بلله سی و الی آخر
*
او با حیدربابا سخن می گوید. گاهی از مرد و نامرد می گوید:
حیدربابا ایگیت امک ایتیرمز
عؤمور کئچر، افسوس بره بیتیرمز
نامرد اولان عؤمرو باشا یئتیرمز
بیزده والله اونوتماریق سیزلری
گؤرنمه سک حلال ائدین بیزلری
*
زمانی از مراسم عروسی:
حیدربابا کندین تویون توتاندا
قیز – گلین لر حنا، پیلته ساتاندا
بیگ گلینه دامدان آلما آتاندا
منیم ده او قیزلاریندا گؤزوم وار
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
*
از بی وفائی دوستان گله می کند:
حیدربابا یار - یولداشلار دؤندولر
بیر – بیر منی چؤلده قویوب، چؤندولر
چشمه لریم بولاقلاریم، سرندولر
یامان یئرده گون دؤندو آخشام اولدو
دنیا منه خرابۀ شام اولدو
*
از مکتب می گوید:
بو مکتب ده، شعرین شهدین دادمیشام
آخوندون آغزیندان قاپوپ، اودموشام
گاهدان دا بیر، آخوندو آلداتمیشام
باشیم آغریر دئییبر، قاچیب گئتمیشم!
باغچالاردا گئدیب، گؤزدن ایتمیشم!
*
و سرانجام:
عاشیق دئیه ر: بیر نازلی یار واریمیش
عشقینده اودلانیب یانار واریمیش
بیر سازلی – سؤزلو شهریار واریمیش
اودلار سؤنوب، اونو اودو سؤنمه ییب
فلک چؤنوب، اونون چرخی چؤنمه ییب
*
حیدربابا آلچاقلارین کؤشک اولسون
بیزدن سورا، قالانلارا عشق اولسون
کئچمیشلردن، گلنلره مشق اولسون
اولادیمیز، مذهبینی دانماسین
هر ایچی بوش سؤزلره آللانماسین
*
روزی از روزها دبیر تارخ مان وارد کلاس شد. قبل از شروع درس از شهریار گفت و شعر« بهجت آباد خاطره سی» برایمان خواند و روی تخته سیاه نوشت و ما نیز رونویسی کردیم. این شعر زیبا را نیز به دفتر حیدربابایم اضافه شد. منظومه زیبای « سهندیم » شاهکاری دیگر از این شاعر گرانمایه است. او مدت هشتادو سه سال در این دنیا زندگی کرد و سپس در تاریخ 27 شهریور1367 ما را با دیوانش تنها گذاشت. روحش شاد و مکانش بهشت.
*

2023-09-09

زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

فرّخی یزدی شاعر لب دوخته
محمد فرخی یزدی در سال 1268 خورشیدی در شهر یزد به دنیا آمد. او پسر محمدابراهیم سمسار یزدی بود. پس از طی دوران خردسالی، به تحصیل پرداخت. پانزده ساله بود که به سبب سرودن شعری، از مدرسه اخراج شد. پس از اخراج از مدرسه به کارگری پرداخت و در نانوایی کار کرد. به علت این که به خانه اغنیا و اشراف نان می برد، اختلاف طبقاتی را مشاهده می کرد. با سواد اندکی که داشت به شعر علاقمند شده و با تاثیر از مسعود سعد سلمان به سرودن شعر پرداخته است. زبان تند و تیزی داشت و در اشعارش انتقاد و اعتراض اش را بی هیچ ترسی اظهار می کرد. این امر سبب می شد که حاکمان کینه اش را به دل بگیرند. در آغاز مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، او نیز از دموکرات های حدی و حقیقی یزد و جز آزادیخواهان آن شهر بود و شعر « قسم به عزت و قدر و مقام آزادی» را سرود.

در زندان به فرمان ضیغم الدوله لب و دهان فرخی را دوختند.
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
سرانجام پس از یکی دو ماه از زندان فرار کرد و با زغال روی دیوار نوشت:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم الدوله و ملک ری
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار
سرانجام ضیغم الدوله از کار برکنار شد و حاج فخر الملوک به حکومت یزد رسید و از فرخی دلجویی کرد.
*
فرخی برای شرکت در جشن انقلاب شوروی به این کشور سفر و از آنجا به آلمان رفت. تیمور تاش وزیردربار وقت به اروپا رفت و در برلین با فرخی ملاقات کرده و به او وعده و وعید داده و فریفته و به ایران بازگرداند و روانۀ زندانش کرد. بیشتر عمرش در زندان قصر و شهربانی و انفرادی گذشت. او زندگی سخت و رنجهایش را چنین بیان می کند:
بس جان ز فشار غم به زندان کندیم
پیراهن صبر از دل عریان کندیم
القصه در این جهان به مردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم
*
خواب من خواب پریشان، خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
*
بستۀ زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من؟
*
در کشور ما که مهد اندوه و غم است
در آن دل و جان شاد بسیار کم است
از هم قدمان خود عقب خواهد ماند
هر کس که در این زمانه ثابت قدم است
*
سرانجام در 25 مهر ماه 1318 در سن پنجاه سالگی در زندان قصر، به دست پزشک احمدی کشته می شود. مزار او معلوم نیست.
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی چیز و گرسنه و تهیدست و فقیر
زانسان که نخست آمده بودم رفتم
*


زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

میرزاده عشقی

سید محمدرضا کردستانی معروف به میرزاده عشقی در تاریخ بیستم آذر 1273  در شهر همدان به دنیا آمد. او شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و نمایشنامه نویس و مدیر نشریّۀ قرن بیستم بود. از مهمترین شاعران عصر مشروطه بود. او شاعری نوپرداز و وطن پرست و مدافع حقوق زنان بود. زبان سرخی داشت و در انتقاد از اوضاع کشور اشعار اعتراضی می سرود. او پس از کودتای سوم اسفند 1299 روزنامۀ « قرن بیستم» را منتشر کرد. اما اشعار و مقالات تند و انتقادی او علیه ستم و استبداد، سبب تعطیلی روزنامه شد. افسوس که عمر کوتاهی داشت و به قول ما « باشا دئدیرلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی» دوازدهم تیرماه 1303 در خانه خودش به ضرب گلوله کشته شد. می گویند قاتل دستگیر و پس از محاکمه و غیره تبرئه شد.
*
او در اعتراض به عهدنامه ایران و انگلیس در عهد وثوق الدوله شعری اعتراضی می سراید و راهی زندان میشود.
وای از این مهمان که پا در خانه ننهاده هنوز
پای صاحب خانه را از خانه بیرون می کند؟
داستان موش و گربه است، عهد ما و انگلیس
موش  را گر گربه برگیرد، رهایش چون کند؟
*
و در زندان چنین می سراید:
چو من گوینده از ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
در این کنجی که دررنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندراین کنجم، که بس تنگ است ایوانش
*
عشقی بود ار نوحه گر امروز، عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی ایران
*
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
به جاست گر که بر این مستی افتخار کنم
*
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟
*
احتیاج است آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را یک روزه، ماتم می کند
احتیاج است، آن که قدر آدمی کم می کند
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج، ای احتیاج
*

من که خندم نه بر اوضاع کنون می خندم
من بر این گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند به هر آبله رخساری و من
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون ، به جنون من مجنون خندد
من بر آنکس که بخندد به جنون می خندم
آن چه بایست به تاریخ گذشته خندید
کرده ام خنده بر آینده، کنون می خندم
بعد از این می زنم از علم و فنون دم، حاشا
من به گور پدر علم و فنون می خندم
*

2023-05-15

به بهانۀ شاهنامه و حکیم فردوسی

به نام خداوندِ جان و خرد
کزاین برتر اندیشه برنگذرد

بیست و پنجم اردیبهشت است و روز پاسداشت زبان فارسی و حکیم فردوسی طوسی که شاهنامه را سرود و تقدیم سلطان محمود غزنوی کرد. می گویند سلطان، پس از اتمام شاهنامه به وعده اش عمل نکرد و مبلغ ناچیزی به او فرستاد. فردوسی به حمام رفت و پس از شستشو، ارمغان شاه را به دلّاکِ حمام داد و موجب خشم شاه شد. سلطان پس از مدتی شاه پشیمان گشته و مبلغ وعده داده را به فردوسی فرستاد. هدیۀ شاه زمانی رسید که جنازه شاعر را برای دفن می بردند. گویا که فردوسی این مصراع معروفش را زمزمه می کند:« نوش داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی» طفلک شاعری که سی سال زحمت کشید و واعظِ شهر اجازه دفنش را در آرامگاه مسلمین نداد و در باغ خودش دفن شد. لازم است یادی کنیم از « حسین لرزاده» و « هوشنگ سیحون» طراحان آرامگاه فردوسی.
نمونۀ اشعار او را در کتابهای درسی، همچون جنگ رستم با اکوان دیو، سیاوش، سهراب، زال و سام و گردآفرید، بنابر تکلیف، ازبر کردم.  شاهنامه ای که همراه دیوان حافظ و قرآن و مفاتیح و رساله در گوشه ای از طاقچه ایستاده و جلوه نمایی می کرد. مشغله وتلاش زیاد بود و فرصت مطالعه کم. به غربتستان که کوچ کردیم، روش زندگی هم تغییر کرد. تنهایی، غربت، دور از خانه و دیار و نزدیکان و همکاران. راستی که ما دور از دیاران، چه روزگاری پشت سرگذاشتیم.
تعدادی کتاب با خود آورده بودم که شاهنامه نیز بین آنها بود و بهترین فرصت برای مطالعه اش. زال و سام و سیمرغ و رستم و سهراب و سیاوش و الی آخر. تازه فهمیدم که بیشتر فیلمهای سینمائی، به اقتباس از این کتاب غنی ساخته شده اند. پادشاهی پدر و پسر را که سالهاست همدیگر را ندیده اند روبروی هم قرار می دهد تا یکی دیگری را بکشد.( رستم و سهراب ) سپاوشی که قربانی هوی و هوس نامادری می شود و به تحریک او خونش به ناحق ریخته می شود. مظلومیت سیاوش، سیمرغ، دیو و داستانهای دیگر. با خواندن این کتاب که پس از شروع بی وقفه خواندمش، همراه با رستم، در سوگ سهراب ، در مظلومیت سیاوش ،... گریستم. کتابی روان و خواندنی با افسانه ها و مطالب بسیار جالب و آموزنده ، اشعار روان و خواندنی که ارزش چندین بار خواندن را دارد.
*
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن، مرگ راست

2022-10-10

زدم فالی و حافظ این چنین گفت:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر خوبم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

2022-09-18

سیف فرغانی

سیف فرغانی چه خوش می فرماید:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت، غبارش فرونشست
گردِ سَمِ خَرانِ شما نیز بگذرد

سیف فرغانی 

2022-09-11

جانِ من مولانا

 دلم می خواست درباره مولانا بنویسم. دلم می خواهد به قونیّه بروم و زیارتش کنم. اما نه توان رفتم دارم و نه زبان توصیف این بزرگوار و نه سواد تفسیر سخنان نغز و بی همتایش که در مثنوی و دیوانش، چشم و گوش نوازند. به شعری زیبا از او بسنده می کنم.

خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
منبع: دفتر دوم مثنوی معنوی
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت از این خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنکه خورده ام گفت این خفی است
گفت آنچه خورده ای آن چیست آن
گفت آن چه در سبو مخفی است آن
دور می شد این سوال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو می کنی
گفت من شاد و تو از غم دم زنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی می خوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانۀ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی

2022-08-25

دمی با عطّار


ره میخانه و مسجد کدام است
که هردو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
بجوئید ای عزیزان کاین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطّار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

2022-08-10

یا حسین بن علی - امیر هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه)

یا حسین بن علی

خون گرمِ تو هنوز از زمین می‌جوشد هر کجا باغ گل سرخی هست آب از این چشمه‌ی خون می‌نوشد کربلایی‌ست دلم! * سرِ حق بر نیزه ست خیل آزادگی آواره صحرای ستم از سیه‌کاری شمران و یزیدان فریاد یا حسین بن علی همتت همره حق جویان باد *

2022-07-29

حضرت مولانا می فرماید

 حضرت مولانا می فرماید:

چونکه حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذوالنوّن در زندان بود
*
چون قلم در دست غدّاری بود
بی گمان منصور بر داری بود
*

2022-07-02

زبان در دهان ای خردمند چیست

 حضرت مولانا می فرماید:

آدمی مخفی است در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سرِّ صحنِ خانه شد بر ما پدید
کاندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر یا جمله مار و کژدم است
*
و ما می گوییم:
باشدان سوروشدولار:« کئفین نئجه دیر؟» دئدی:« بو دیلیم – دیلیم اولموش قویسا یاخجی دیر.»
*

2022-04-12

صبر - مولانا

بگرفت دُمِ مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دَغا
آن مارِ ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بی حِیَل خود را بکُشت او از اجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپُشتِ هر بلا خود را مَزَن تو هم هَلا
ساکن نشین و این وِرد خوان جاءَالقضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین 
ای همنشینِ صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می رسان هر دم سلامی تو ز ما
*

2022-04-09

یک بیت از حافظ

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقۀ رند شراب خوار
حافظ 

2022-04-06

به یاد پروین اعتصامی

صبحِ یک روزِ سردِ زمستانی بود. راهی مدرسه شدم. شبِ قبل، هنوز برف های چند روزِ پیش ذوب نشده، برف باریده بود، آن هم چه برفی! روی یخ های کهنه را پوشانده بود. به سختی روی برف های تازه قدم می گذاشتم. ذرّه ای بی احتیاطی همان و لیز خوردن وبه سختی زمین خوردن و درد گرفتن دست و پا و کمر همان. به زحمت خود را به مدرسه رساندم. مثل بقیّۀ همکلاسانم، چادر از سر باز کرده و پالتو را در آورده و با عجله به طرف بخاری کلاس که بابای مدرسه داشت روشن می کرد، رفتم. بابای مدرسه در حال روشن کردن بخاری نصیحتمان می کرد که زیاد به بخاری نزدیک نشویم لباسمان آتش می گیرد و چنین و چنان می شود. طفلک پیرمرد، حتما خودش هم می دانست چه بخاری، چه آتشی، چه حرارتی. دست های یخ زده مان را به بخاری چسبانده بودیم تا گرمایی از بدنۀ فلزی اش را حس کنیم و دستهای ننه مرده مان گرم شود. چیزی نگذشته مبصر داد زد:« خانم معلِّم می آید سر جایتان بنشیندی.» با عجه سر جایمان دویدیم. مبصر داد زد:« برپا! برجا!» همگی بلند شده و با اشارۀ خانم معلم نشستیم. طبق معمول قبل از شروع درس خط زدن به مشق ها و سپس درسِ سخت و شیرینِ ریاضی. طفلک خانم معلم تا متوجه دستها و قیافه مان شد،  گفت:« دستهایتان را به هم بمالید تا گرم شود. می توانید دست هایتان را زیر بغل ببرید تا گرم شود.» با سرما و یخبندان آن زمان می ساختیم و کسی صدایش درنمی آمد. کسی نمی گفت:« روی گنجی به نام نفت نشسته ایم، این همه خسیسی برای چه؟ 3 لیتر نفت برای هر کلاس یعنی چه؟ آن هم کلاسی که شب تا صبح روی گرما به خود ندیده؟» بله ما این چنین درس خواندیم.

سرما خورده بودم. تا بعد از ظهر که به خانه برگردم، سرماخوردگی شدید و تب و گلودرد و... نیز به آن اضافه شد. به زحمت خود را به خانه رساندم. پدر، همسایۀ آمپول زن را صدا کرد. طبق معمول هر روز یک بار آمپول پنی سیلین. آمپول های قدیمی درد داشت چنان دردی، بعد و قبل تزریق گریه می کردی چنان گریه ای. در میان آن همه درد و تب، خوشحالِ چند روزی بودم که باید خانه می ماندم و استراحت می کردم و مشق نمی نوشتم. دوست جان گفت:« خوش به حالت که خانه ای و جایت را کنار بخاری انداخته اند و حسابی گرم می شوی.» خانه هم دست کمی از مدرسه نداشت. نفت گران بود. حلبی ده ریال. آن زمان ده ریال هم برای خودش پولی بود. شبها برای این که قناعتی بشود، بخاری را خاموش می کردیم. اما تفاوت خانه با مدرسه در این بود که در خانه لحاف و پتو به اندازۀ کافی داشتیم و در سایۀ قناعت و خانه داریِ مادر و آشِ داغِ زمستانی اش، از سرما نمی لرزیدیم. راستی که عجب لذّتی داشت آشِ داغِ مادر. دل و جانمان را گرم می کرد، گرمی آشِ مادر و صفای دلِ پدر. خلاصه که هر روز آمپول و دواهای تلخ تر از زهر کار خود را کرد و کمی بهتر شدم. اما هنوز در رختخواب بودم. یک روزعصر پدر، کتابی در دست به خانه آمد. روی جلدِ کتاب، عکسِ زنِ جوانی با روسری بود. پرسیدم:« این زن کیست؟»
پدر گفت:« این زن رخشنده اعتصامی، دختریوسف اعتصام الملک تبریزی است. شاعری توانا بود که با نام « پروین» شعر می سرود. حیف که در سنین جوانی درگذشت. »
سپس کتاب را باز و شروع به خواندن کرد:
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت: این چه کسی است
ماش خندید و گفت: غرّه مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
*
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبویی
گفت: از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب می جویی
*
نخودی گفت لوبیائی را
از چه من گردم این چنین تو دراز
گفت: ما هردو را بباید پخت
چاره ای نیست با زمانه بساز
*
همچنین درد دل دیوانه با زنجیر و سنگ، درد دل دخترک یتیم ، درد دل نخ و سوزن و پیرزن ، مست و هشیار، دزد و قاضی ، بلبل و مورو… پدر می خواند و ما لذّت می بردیم. مادر هر از گاهی « خدا رحمتت کند زن، نور بر قبرت ببارد. عجب حق گفته است.» می گفت.
بعد از نیم ساعتی، پدر کتاب را بست و گفت فردا هم می خوانیم. مادر شعر« لطف حق» را بیشتر پسندید. آبجی بزرگ« اشک یتیم» و برادر«گفتار و کردار» و من خاموش ماندم. آن شب تا صبح بین خواب و بیداری به « آشیان ویران » می اندیشیدم. به مرغی که از ساحت پاک آشیانش به پرواز درآمد تا برای جوجه هایش غذا تهّیه کند و گرفتار صیاد افتاد و جوجه هایش در انتظار مادر گرسنه خوابیدند و خاموش شدند و من بین خواب و بیداری و تب و لرز، در عزایشان گریستم. صبح روز بعد در حالی که زمزمه می کردم« فرزند مگر نداشت صیّاد؟» از جای برخاستم.


2021-11-30

بهرام گور

نظامی در هفت پیکرش می فرماید: یزدگرد، پدرِ بهرام گور، پادشاهی ستمگر بود. او پادشاهی تند و تیز بود و از سر جور خون های زیادی ریخت و به همین دلیل کسی به فرزندش آفرین نمی گوید.
چون یزدگرد درگذشت، بزرگان کشور دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند که از نژاد او کسی را به پادشاهی نرسانند. بدین سبب،  سعی کردند مرگ پدر را از پسر پنهان نگاه دارند. اما از آنجا که گون همیشه بولوت آلتیندا قالماز ( آفتاب همیشه زیر ابر نمی ماند. ) بهرام از مرگ پدر باخبر شد و در جواب نامه ی پادشاه جدید ایران این چنین پاسخ داد:


گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خردپرور
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ می زاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
*


2021-11-21

نظامی در هفت پیکرش می فرماید:

پادشه آتشی است کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگور است
درنپیچد دران کز او دور است
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
*
پادشاه همچون آتشی است که باید از دور به تماشایش بنشینی. اگر به او نزدیک شوی، در امان نخواهی بود. آتش او همچون گلی است پر گوهرکه اگر به این گل نزدیک شوی و در آغوش بکشی، خارش به تن ات فرو می رود. پادشاه به تاک انگوری می ماند که تا زمانی که از او فاصله داری،  ضرری به تو نمی رسد. اما اگر نزدیکش شوی و از سر دوستی دورت بپیچد، ریشه و بارت را خشک می کنند.
*
نعمان، سمنارِ بنّا را از بالای همان دژی که سمنار ساخته بود پایین انداخت که مبادا قصری بهتر از قصر« خورنق» بسازد.