2006-10-31

فرنگیس


آن سال که مردی خود را قاضی و وکیل و مدعی العموم و شاهد عینی و هیات منصفه و ... کرد و زنش را به جرم خیانت با چاقو سلاخی کرد و تبرئه شد و دست از پا درازتر و سراپا غرور و غیرت مردانگی به زندگی پر افتخار و پاکیزه خود ادامه داد ، زن کشی به این شیوه و روش مد سال شد . یکی دو نفر از مردان با غیرت زن خود را بدین طریق سلاخی کردند که دستگیر هم شدند ماجرا به کجا ختم شد اطلاع دقیق ندارم . اما حدس می زنم که کسی نگفت آقاجان چرا می زنی ؟ چرا می کشی ؟ چرا سلاخی می کنی ؟ دوست نداری طلاقش بده دیگر . مگر نه که حق مسلم توست که گؤزونو یوموب آچا سان ( با یک چشم برهم زدن) طلاق بدهی و آب از آب تکان نخورد . حالا بگذریم ، در آن بازار گرم زن کشی شنیدیم که اول شب زنی از طبقه نهم آپارتمان با سر به زمین افتاده وهمانجا آغزینی آچیب گؤزونو یوموب ( جا به جا مرده است) . بعد از سقوط نامبرده آقاشوهرش بلافاصله از خواب پریده و فریاد و واویلا سرداده که آی مردم به دادم برسید همسر عزیزتر از جانم از دستم رفت . بالاخره پلیس خبردار و وارد معرکه شد . آقا شوهره دستگیر و محاکمه شد و در محکمه ادعا کرد که زنش را بسیار دوست داشت و در این حادثه بی گناه است . چون زن اول شب خوابش برده بود و در حال خواب هوس پریدن کرده و برهنه از رختخواب بلند شده و گلدانهای شمعدانی پشت پنجره را روی فرش چیده و از پشت پنجره به هوای پرواز در حال خواب بیرون پریده و در نتیجه به زمین سقوط کرده و جان باخته است . حالا مردی که به ادعای خود در خواب بوده چگونه اعمال زنش را موبه مو زیرنظر داشته و هیچ اقدامی جهت بیدارکردنش نکرده خود جای بحث و گفتگو دارد . نه باشیزی آغریدیم ( چه سردردتان بدهم ) خلاصه که مرد مذکور به چند سال و اندی زندان محکوم شد و تا چشم برهم زدن از زندان بیرون آمد و هوس ازدواج مجدد کرد . حق هم داشت زنش مرده و چند سالی بود که بچه هایش بی سرپرست مانده بودند او هم حق داشت که از نو زندگی آغاز کند . ما می گوئیم فقط اؤلن یازیق اولدو ( فقط آنکه مرد خونش هدر شد .) قربان مرحمت خدا که مردها را قاش گؤزو قارا ( چشم ابرو مشکی منظور فرق قائل شدن بین زن و مرد ) آفریده است . چون اگر زنی مرتکب چنین اشتباهی شود چه عاقبتی خواهد داشت باز خدا می داند . خلاصه کلام شنیدیم که او پس از آزادی از زندان ، به خواستگاری فرنگیس رفته است . فرنگیس دو سه کوچه دورتر از ما خانه داشت . او دختر بزرگ خانواده بود و سه خواهر کوچکترش شوهر کرده بودند و او که به قول مادربزرگم دیگر پیردختر شده بود به این خواستگار جواب مثبت داده بود . این فرنگیس هم دختری صاف و ساده بود حرفش را رک و پوست کنده و بدون تعارف و شیله پیله می گفت . ما مردم عاقل و سیاستمدار و متین و باوقار چنین افرادی را نمی پسندیم . آخر زن که نباید زیاد ساده باشد . تا آنجائی که به خاطر دارم این فرنگیس خانم ما همکلاسی خواهرم و بعد از او همکلاسی ما بود هر پایه را دو سال می خواند و بالاخره هم دانش آموز مدرسه ملی شد . آن زمانها بیشتر دانش آموزان سه ساله و دو ساله را به این نوع مدارس می فرستادند . همان مدارسی که ما اکنون غیرانتفاعی نام نهاده ایم و عزیز دردانه های بابا و مامان انجا درس می خوانند و چون شهریه بالائی دارد کسی به این نازک نارنجی ها نمی گوید گؤزووین اوسته قاشین وار ( که بالای چشمت ابروست ) . او هرسال پشاهنگ می شد و در مراسم به رقص و پایکوبی و آشپزی و دوخت و دوز لباس نمایش دهندگان می پرداخت . به جز درس در همه کارها خبره و انصافن هنرمند بود . ترانه بزاز اوغلان ترانه مخصوص او بود و تا می گفتند فرنگیس بخوان شروع می کرد که
آی بابا جان من سؤیموشه م بزاز اوغلانی آی باباجان من عاشق بزاز جوان شد
گونده گلیب بیزیم بو کوچه نی دولانی هر روز می آد اتو کوچه ما میگرده
قیزیم من سنی وئرمه رم بزاز اوغلانا نه دخترم تو رو نمیدم به بزاز جوان
بزاز اوغلان سنی گؤتوروب گئده ر تهرانا بزاز جوان تو رو با خودش می بره به تهران
تافتاسی وار ، تیرمه سی وار ، داریی واردیر پارچه تافتا دارد ، ترمه دارد ، دارای دارد
بیلمیرسن کی آی باباجان یاخشی اوغلاندیر نمیدونی بابا جان چه پسر خوبیه
وئرمه سن بزاز اوغلانا آغلارام بابا اگر منو به بزاز جوان ندی گریه می کنم بابا
وئرمه سن بزاز اوغلانا دقلارام بابا اگه منو به بزاز جوان ندی دق می کنم بابا
قیزیم من سنی وئرمه ره م بزاز اوغلانا نه دخترم تورو نمیدم به بزاز جوان
بزاز اوغلان سنی گؤتوروب گئده ر تهرانا بزاز جوان تورو با خودش میبره به تهران
...
گفتند که این دختر آختاردی آختاردی آخیردا بازارین گؤزون چیخارتدی ( گشت و گشت آخر سر بدترین را خرید ) او نیز در انتخاب این همسر برای خودش دلایلی داشت . می گفت : من مثل شما شاغل نیستم که الیم اؤز جیبیمده اولا ( دستم توی جیب خودم باشد و محتاج نباشم ) پدر و مادرپیری دارم و چشمانم نیز روز به روز کم سوتر می شود و بعد از گذشت چند سال دیگر نمی توانم خیاطی کنم . سن بچه دار شدنم نیز گذشته است . این مرد چند فرزند دارد که می توانند در آینده دستم را بگیرند . هرچند که مادرم می گوید یاد قیزیندان باجی چیخماز ( دختر بیگانه خواهر نمی شود ) اما من زحمت اینها را می کشم و حتم دارم که قدرشناس خواهند بود . او به قرآن قسم خورده است که در مرگ زنش نقش نداشت و قاضی در محکوم کردنش غرض ورزی کرده است . قسم خوردن این اقا شوهر را باور کرده بود چون او خود باور داشت قسم خوردن دروغ به قرآن مکافات سنگینی دارد و فکر می کرد هیچ کس قسم دروغ نمی خورد . چون او خود راستگو بود کم حرف می زد و اگر حرف می زد درست بودن سخنش مسلم بود
راستش من هم نفهمیدم اگر این مرد قاتل زنش بود چرا مدت محکومیتش این همه کم بود و اگر بیگناه بود چرا مجرم شناخته شد .به قول مادربزرگم : نه بیلیم آنام ، نه بیلیم آتام ، بو ایشلره منده ماتام ( چه بگویم مادرم ، چه بگویم پدرم ، از دیدن این اعمال من نیز حیران شدم ) خلاصه فرنگیس ما عروس شد و به آن خانه بخت رفت . تا مدتی شب که می شد بی اختیار نگران حالش می شدم . خدای من نکند او نیز با آقا شوهرش حرفش شود و سر شب هوس پریدن به سرش بزند و صبح جسد برهنه نقش برزمینش را ببینیم . یکی می گفت : نگران نباش این مرد ایلان یئییب اژدها اولوب ( مار خورده و اژدها شده ) منظور خبره و تجربه دیده شده است . این بار اگر زن بخواهد در عالم خواب راه برود و اتفاقی برایش بیافتد و بمیرد به طریقی دیگر خواهد مرد

2006-10-20

نیلوفر

خانم معلم اجازه ، بابامون داشت مامانمون رو می زد ما هم داداش کوچولومون رو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم
در طول سال چند بار این جواب را در مقابل عدم انجام تکالیف از دانش آموزان می شنیدم . بچه های هفت ، هشت ساله هنوز به دروغ گفتن زیاد عادت نکرده اند و اکثر اوقات راست می گویند . می گوئیم سؤزون دوزون اوشاقدان ائشیت ( حرف درست را از بچه بشنو ) . ما آدم بزرگها این آدم کوچولوها را تربیت می کنیم .می گوئیم اوشاغیم عزیز تربیه سی اؤزوندن عزیز ( بچه ام عزیز ، تربیتش از خودش عزیزتر ) به آنها هشدار می دهیم که دروغ نگویند و دروغگو دشمن خداست و داخل قبر، خدا مارهای زهردار را سراغ دروغگو می فرستد تا زبانش را نیش بزند و از زبانش آویزان شود . آنگاه وقتی تلفن زنگ می زند به بچه سفارش می کنیم که گوشی را بردارد و اگر فلانی بود بگوید : بابا و مامانم خانه نیستند . حالا آن مارهای زهردار داخل قبر از زبان چه کسانی آویزان خواهند شد خدا می داند . این آدم کوچولوهای ما وقتی وارد کلاسهای چهارم و پنجم می شوند دیگر کم کم دارند در دروغ گفتن و بهانه تراشیدن خبره می شوند . وقتی پا به مدرسه راهنمائی گذاشتند آموزش ما آدم بزرگها و بحران سنی آنها دست به دست هم داده و کار خودشان را کرده اند . در آن موقع جا دارد که به همکاران مدارس راهنمائی بگوئیم یاندی منیم چیراغیم سؤندو سنین چیراغین ( چراغ من روشن شد و چراغ تو خاموش شد ) حالا از این مقوله بگذرم فرض کنید معلم هستید و دانش آموزی وارد کلاس می شود و با چشمان اشک آلود و لرزان می گوید : خانم معلم اجازه بابامون داشت مامانمون رو با چاقو تکه تکه می کرد ما هم داداشمون رو بغل کرده بودیم و دوتائی جیغ می کشیدیم . آن وقت چه حالی به شما دست می دهد ؟ بخوانید
اسم یکی از دانش آموزان کلاسم نیلوفر بود . او مادر و پدر میانسالی داشت . بیشتر وقتها مادرش برای رسیدگی به درس و مشق دخترش به مدرسه می آمد . مرتب به درس و مشق دخترش می رسید روپوش و مقنعه و شلوار همیشه تمیز و اتو کرده ، دفاتر مشق و دیکته خط کشی شده و کتابهای جلد گرفته اش سخن از حوصله و دقت مادر داشت . معمولن در دوره ابتدائی تسلط اولیا به فرزندشان بیشتر است می توانند آنگونه که دلشان می خواهد تربیتش کنند و چون می توانند به درس و مشق او برسند بچه در این دوران دانش آموز زرنگ و درس خوانی است مشکل زمانی است که وارد دوره راهنمائی می شوند .
نیلوفر دانش آموزی پر جنب و جوش و پر انرژی بود . خوب درس می خواند از بازی و تفریح خسته نمی شد . ناظم مدرسه همیشه از دستش شاکی بود که با اینکه تذکر داده ایم که با گچ روی زمین خط نکشند اما او توجهی به من نمی کند و خط می کشد و زمین مدرسه را کثیف و نامرتب می کند . وقتی به او هشدار می دادم که گوش نکردن به حرف خانم ناظم بی احترامی به بزرگتر است با سرسختی کودکانه اش جواب می داد که : خانم معلم مگر بدون خط کشیدن هم می شود بازی کرد ؟ ما می خواهیم زنگهای تفریح و ورزش بازی کنیم و خانم ناظم اجازه نمی دهد . خوب حق هم داشت . آخر بازی ( آیاق جیزیغی ) بدون خط کشی که نمی شود . از او خوشم می آمد چون با آن همه کودکی خود سرسختانه روی حرفش می ایستاد و بالاخره به خواسته اش می رسید .
صبح یک روز زمستانی از خانه به قصد مدرسه بیرون آمدم . حال و هوای عابران ، سخنان رهگذران بوی خون می داد . گوئی اتفاق دلخراشی افتاده بود . مردم در مورد فاجعه ای سخن می گفتند . گویا مردی زنش را با مردی دیگر دیده و همانجا زن را با چاقوی تیز آشپزخانه تکه پاره کرده است. هر کسی چیزی می گفت . یکی فتوی می داد که سزای زن خائن مرگ است . دیگری می گفت مملکت قانون و قاضی دارد چرا زن بدبخت را کشته می توانست شکایت کند . سومی می گفت :برای اثبات جرم زن چهار مرد عادل و بالغ و عاقل شاهد لازم است کشتن زن که به این سادگیها نیست . آن یکی می گفت : مرد دیگری در کار نبوده ، شوهر با زنش حرفش شده زده کشته و آبرویش را هم برده همین . بدتر از همه این حرفها خبر آزادی مرد بود . از کشته شدن زنی با این شرایط دود از کله ام بلند شد . با این حال و هوا به مدرسه رسیدم . دست و پا و قلبم نه از سرمای زمستان که از شنیدن این خبر تکان دهنده بخ بسته بود . بچه ها طبق معمول همیشگی جلویم دویدند و سلام کردند . مبصر چادرم را از سرم باز کرد که تا کند . وارد دفتر شدم بین دوستان نیز سخن از این فاجعه بود . هر کس نظری می داد . اما من ساکت بودم . کشته شدن این زن به هر جرمی که بود قابل قبولم نبود . ما دادگاه و قاضی و وکیل داریم قصاص قبل از جنایت دیگر چیست ؟ هنوز شوکه بودم که وارد کلاس شدم . دفتر نمره را باز کرده و شروع به حضور غیاب کردم نفر اول و دوم و سوم و چهارم و ... یکی در را کوبید . گفتم : بفرمائید . نیلوفربا انگشت به علامت اجازه بالا ، موهای شانه نشده از مقنعه پیدا ، مقنعه کج و نامرتب بر سر ، دست و صورت نشسته و چشمان پف کرده از بیخوابی و گریه شبانه وارد کلاس شد . اوره گیم قیریلدی دوشدو قارنیما ( از شدت ناراحتی و نگرانی دلم کنده شد و داخل شکمم افتاد ) نکند حدسم درست باشد ؟ با نگرانی پرسیدم : نیلوفر تا این لحظه کجا بودی ؟ با چشمانی گریان و صدائی لرزان که از شدت جیغ و داد شب گذشته گرفته بود جواب داد : خانم معلم اجازه ، شب بابامون
مامانمون رو با چاقو تکه پاره کرد ما و داداشمون به صدای فریاد مامانمون از خواب پریدیم و داداشمون را بغل کردیم و هر دومون جیغ کشیدیم . همه جای مامانمون خون بود و دست بابامون چاقوی خون آلود بود و دست و لباسهاش هم خون بود . خواستیم بریم پیش مامانمون بابامون نذاشت در رو بست و بعد پلیس آمد و ...سر جایم خشکم زد . بچه های پرجنب و جوش سرجایشان میخکوب شدند . سخنی از دهانی بیرون نیامد . دخترکوچولوهای من متوجه مصیبت نیلوفر شده بودند . هم مامان در خون خود بغلطد ، هم پدر قاتل باشد ، هم دختر یتیم شود . قلب کوچک این کودک چگونه متحمل این همه مصیبت که در یک لحظه بر او وارد شده است می شود ؟
جا داشت که مادر در عزای دخترش بایاتی بخواند
آی آل قانینا بویانان /ا ی که در خون سرخت غلطیدی
یارالارینا آنان قوربان / مادرت قربان زخمهایت
بالالارین آغلار قویان / ای که فرزندانت را گریان رها کردی
جاوان جانینا آنان قوربان / مادرت قربان جان جوانت
*
قالخ آیاغا اولوب سحر / برخیز صبح شده
آل بالالاریندان خبر / ازبچه هایت سراغ بگیر
یئتملریوین گؤزلری / چشمان بچه های یتیمت
فراقیندان قان یاش تؤکر / از دوریت خون گریه می کنند
*

هم بالامی دوغرادیلار / همی بچه ام را تکه پاره کردند
هم یئکه قارا یاخدیلار / هم تهمت بزرگی زدند
بالالارین یئتیم قویوب / فرزندانش را یتیم گذاشتند
یئر گؤیو قان آغلاتدیلار / زمین و آسمان را خون گریاندند

*
...گفتند که مرد همان روز آزاد شد . گفتند که مرد محاکمه و زندانی شد ، گفتند که مرد اشتباه کرده و موضوع آنگونه نبود که او فکر می کرد ، گفتند که .... مرا چه کار با این گفته ها ؟ به من چه این نظرها ؟ مگر من قاضی هستم ؟ مگر من رئیس دادگاهم ؟ مگر من شاهد عینی ام ؟ مگر من پزشک قانونی ام ؟ مگر استغفرالله من خدایم که از نقشه های شیطانی یا درست یک مرد با خبر باشم ؟ فقط می گویم : این گفتند ها چه کمکی به نیلوفر ویران شده مردودی خرداد کرد ؟

2006-10-14

اسم من

از زمانی که به خاطر دارم ، شهربانو صدایم کرده اند . می گویند که اسم مادر پدربزرگم شهربانو بود و این اسم را پدربزرگم به یاد مادر جوانمرگش بر من نهاده بود . گویا بزرگ خاندان بود و سری پر بلا داشت . دو برادر جوانش کشته و به قتل رسیده بودند و نگهداری خانواده آنها به عهده او بود . عصرها که خسته و کوفته به خانه بازمی گشت به محض رسیدن به دم در صدایم می کرد که شهربانو جان ، مادر من ، عزیز من کجائی ؟ و من با پاهای کوچکم به تندی می دویدم و به استقبالش می رفتم . گاهی اوقات هم او را پسرم صدا می کردم . می گویند مرا خیلی دوست داشت و خاطرم را می خواست . ایندی ایسته مه سین ( حالا نخواهد ) وقتی او خانه بود من نیز به راستی شهربانوی خانه بودم و با قد و قواره کوچکم به همه امر و نهی می کردم . موقع دعوا حق یا ناحق بر دخترعموهایم پیروز می شدم . آن زمانها هنوز جدا از پدر و مادر زندگی کردن مد نشده بود و پدرها برای پسرهایشان همسر انتخاب می کردند و همگی در خانه بزرگ پدری با تفاهم زندگی می کردند و در واقع پدرشوهرها رئیس خانه بودند . در گوشه ای از حیاط بزرگ خانه ها اتاقی به نام اتاق تنور بود . اتاق بزرگی که وسط آن تنوری ساخته بودند وهفته ای یک روز بساط نانوائی در خانه پهن می شد . نانوای خانه زنی بود که زه زو باجی صدایش می کردند . او هفته ای یک روز با دوشاگردش به خانه مان می آمد و نان هفتگی را می پخت وسپس کلوچه های تو پر که داخلش را با روغن حیوانی و سیب زمینی و ... پر می کرد و می پخت . به این نان کلوچه نیز پاپان می گفتند . آخر سر با خمیر باقی مانده برای بچه های خانه نان کلوچه های گوناگون به شکل حیوانات می پخت . در این روز نیازی به آشپزی نبود . نان تازه و گرم زه زو باجی پذیرای خانواده بود . پاپان ، اریده ک ، یاغلی چؤرک ، بالیق چؤره گی و ... یادش به خیر .
آن زمانها هنوز احترام به بزرگترها از خاطره ها محو نشده بود . مادرم تعریف می کرد که روزی همراه زن عمویم به جشن عروسی رفته و به ناخنهایشان لاک زده بودند . موقع بازگشت به خانه مانده بودند که چگونه این لاکها را پاک کنند تا پدرشوهر نبیند . خوب آن زمانها که هنوز لاک پاک کن به بازار نیامده بود و خانمها به ناخن های پا و دستشان فیندیقچا می گذاشتند . یعنی فقط به انگشتان دست و پا حنا می گذاشتند و با پارچه های کوچک ناخنها را می بستند که هنگام خواب حنا به جاهای دیگر دستشان مالیده نشود . صبح پارچه ها را باز می کردند و پس از شستن پاها و دستها ، رنگ خوش حنا نمایان می شد . اما این بار که هوس لاک کرده بودند مجبور به پاک کردنش با شیشه شده بودند حالا این تکه شیشه چه بر سر انگشتان آنها آورده بود ، حکایتی دیگر دارد . مادرم می گفت : در زمان آنها لاک تازه به بازار آمده و مد روز شده بود اما در نظر بزرگترها حرام بود و فتوی داده بودند که لاک را با خون خوک درست می کنند و مردار است . حالا این خوک را از کجا پیدا می کردند و می کشتند و خونش را توی شیشه می کردند و به عنوان لاک می فروختند ، جای بحث و تحقیق دارد . این خاطره مرا یاد دوران نوعروسیم می اندازد که مثل همه نوعروسان علاقه فراوان به ماتیک و ریمل و لاک داشتم . روزی پدر شوهر مرحومم نگاهی به دستهایم انداخت و گفت : عروس خوبی هستی حیف که ناخنهایت بلند است . با خود فکر کردم سؤزه باخماق ادب دندیر ( احترام به بزرگتر از نشانه های خوب ادب است ) و ناخنهایم را کوتاه کردم و دیگر لاک نزدم . شاید اگر به دلخواه چنین نمی کردم به اجبار آقا شوهر کوتاهشان می کردم آنوقت دلم می سوخت . حالا گاهی اوقات ناخنهایم را بلند می کنم ولاک هم می زنم . اما دیگر کم حوصله شده ام و برای این کارها احساس پیری می کنم .
یک زمانهائی هم آقا شوهربه سرش زده بود و اجازه نمی داد من چادر سرم کنم و مجبورم می کرد با روسری و روپوش بیرون بیایم و پدرشوهر مرحومم و پدرم می خواستند که من چادر سرم کنم .پدرم گلایه ای نمی کرد . اما پدرشوهر مرحومم اعتراض می کرد و می گفت : هر زادین اؤز یئری وار ( هر کاری وقتی دارد ) به نظرم حق هم داشت . چون آقا شوهر درست روز عاشورا زده بود به سرش که حق نداری باچادر بیرون بروی . نمیدانید چقدر اذیت می شدم بئزه نیره م خانیم دؤیور ، بئزه نمیره م آقا دؤیور ( بزک می کنم خاتم می زند ، بزک نمی کنم آقا می زند ) اگر از من بپرسید می گویم که دلم می خواست پشت بام بروم و فریاد بزنم که آهای مردم دست از سر ما زنها بردارید . آخر به شماها چه که می خواهیم چه بپوشیم ؟ مگر شماها وکیل و وصی ما هستید . من دوست دارم در مراسمی که می باید چادر سر کنم و در مراسمی که لازم نیست با روپوش و روسری بروم . مگر ما به شما آقایان تکلیف می کنیم که چه بپوشید و چه نپوشید ؟
دوستان داشتم درمورد اسمم می نوشتم باز از موضوع خارج شدم . ما می گوئیم دردلی دئیینگن اولار ( آدم دردمند پرحرف می شود ) درست مثل من ، تا می خواهم درمورد موضوعی بنویسم دردهای کهنه به سراغم می آیند و نمی گذارند حرف دلم را بنویسم . سخن کوتاه کنم که حدود پنج یا شش ساله بودم که پدربزرگ درگذشت و پادشاهی بنده نیز با ایشان به خاک سپرده شد . اما یادگار زیبا و دوست داشتنی و یا بهتر بگویم ارث با ارزشی که از او برایم باقی ماند اسمم بود . بر خلاف بعضی از دوستانم از داشتن چنین اسمی احساس آرامش می کردم . عده ای به دلیل ایرانی و اصیل بودن و عده ای دیگر نیز به دلیل هم نام بودن با همسر امام حسین علیه السلام ، نامم را می پسندیدند . برخلاف بعضی از همکلاسی هایم مجبور نبودم اسم مدرسه ای هم برای خودم برگزینم .
پس از سالها روزی در مجلس خانمها نشسته بودیم . جشن تولد دختر ده ساله اش بود . طبق معمول صحبت ما خانمها گل کرده بود . دوستی سه دختر داشت و دیگران نصیحتش می کردند که بگذار بچه دیگری هم به دنیا بیاید پس از سه دختر حتمن فرزند چهارم پسر خواهد شد و او با خنده می گفت : اگر باز دختر باشد چه کنم ؟ حوصله ندارم روی تخت بیمارستان اخم و تخم آقا شوهر و خانواده اش را تحمل کنم . دوستی دیگر که سه پسر داشت و گوئی که فه ت ایش گؤروب ( شق القمر کرده ) با افتخار می گفت : آقا شوهر گفته اگر فرزند چهارم دختر شود مهم نیست . گوئی که زادن دختر خطائیست که اگر زن این بار مرتکب شود بخشودنیست . دوستی دیگر پنج سال از ازدواجش گذشته بود و هنوز از فرزند خبری نبود و نگران که بالاخره صبر آقا شوهر تمام خواهد شد . او نیز آرزو داشت صاحب فرزندی شود و مهم نیست که دختر باشد یا پسر . بانوئی دیگر خسته و از رمق افتاده روی مبل پهن و بزرگ نشسته و بر بالشی که بعد از نشستنش بر پشتش گذاشته بودند لم داده بود . مادرشوهرش بیمار و زمین گیر شده بود و او به کمک آقا شوهرش مادر شوهر را در حمام شسته و تمیز کرده بود . بانوی خوش قلبی بود که در جواب آنهائی که می گفتند عجب حوصله داری ، می گفت : وقتی این زن را نگاه می کنم دوران پیری خودم را در نظرم مجسم می کنم . سن بنده یه رحم ائله ، الله سنه رحم ائله سین ( رحم کن تا خدا بر تو رحم کند . ) در این میان من نیز نگران بودم که فقط اجازه دو ساعت در مجلس نشستن را دارم و اگر مراسم هدیه شروع نشود چه کنم ؟ اگر دیر به خانه بروم فاجعه رخ می دهد و اگر زود بلند شوم هدیه را چگونه باید بدهم؟ از طرفی دیگربا این هیکل گنده ام خجالت می کشیدم که بگویم دیر بجنم دعوا راه می افتد . کسی نبود از من بپرسد حکیم ائششه ک اتی بویوروب؟ ( مگر دکتر گوشت خر تجویز کرده ؟ منظور مگر مجبور بودی در این مجلس شرکت کنی ؟ ) خلاصه مثل اینکه تیکان اوستونده اوتورموشدوم ( روی خار نشسته بودم ) . خانم حامله ای کنارم نشسته بود از او پرسیدم دوست داری فرزند اولت دختر باشد یا پسر ؟ جواب داد : مهم نیست . پرسیدم : اگر پسر باشد اسمش را چه می گذارید ؟ جواب داد : دنا . دوباره پرسیدم : اگر دختر باشد اسمش را چه می گذارید ؟ جواب داد : دنا . پرسیدم : دنا اسم دختر است یا پسر ؟ جواب داد فرقی نمی کند پسر یا دختر دنا را دوست دارم و باید اسم فرزندم باشد . اسم فرزند دومم را نیز شیرکوه خواهم گذاشت . گفتم : معمولن برای پسرها اسامی کوهها را می گذارند . مثل ساوالان و سهند و البرز و ... در جوابم گفت : اگر زودتر می جنبیدیم این اسامی قشنگ هم مخصوص دخترها می شد . گفتم : من ، هم اسم خودم را دوست دارم و هم قایا را . به نظرت چه کنم ؟ گفت : برای خودت نگه دار و به هیچ کس نگو و اسم فرزندت را قایا بگذار . خندیدم و گفتم : من دیگربار سوم اشتباه به این بزرگی را مرتکب نمی شوم . راستش را بخواهید سخن این خانم به دلم نشست . اگر من اسم پسرم را ساوالان و اسم دخترم را سهند می گذاشتم ممکن بود بار اول برای شنونده غیرعادی بیاید اما بعدها عادی می شد . همانگونه که فرزند این خانم دختر شد و اسمش را دنا گذاشت وبدون هیچ مشکلی برایش شناسنامه گرفت و این اسم جز اسامی دخترانه به ثبت رسید .
اکنون که سالها از آن ماجرا می گذرد و من شروع به بازنویسی و تکمیل روزنوشتها و دفترشعرم کرده ام . چند ماه پیش آدرس وبلاکم را به نام و یاد قایا در این غربت ، به صورت قایاقیزی نوشتم . بیشتر اوقات هم در کامنت ها نام قایاقیزی را نیز به همراه اسمم و یا مستقل از اسمم می نویسم . این اسم زیبا هیچ ربطی به هیچ حزب و گروه و سازمانی ندارد . من پان فلان و پان بهمان نیستم بارها گفته ام گه ایرانی هستم . متولد ماکو شهرستانی در آذربایجان غربی هستم . به زبان مادری و فارسی علاقه فراوانی دارم . در مورد موضوعات مختلف نظرم را به راحتی می نویسم . بر این باورم که اقوام مختلف ایرانی گلهای رنگارنگ سرزمینم هستند . من از علم سیاست بی بهره ام و روی سخنم با یکی است که خود کم سوادترین فرد از نظر سیاست است و مرا به دوئل سیاسی دعوت می کند و وقتی جواب دلخواه خود را نمی یابد زبان به دشنام می گشاید . ازنامبرده می خواهم که با یک سیاستمدار سخن دان دوئل کند و جواب مناسب خویش را دریافت کند . از دوستان و خوانندگان عزیز که مجبور به خواندن پاراگراف آخر این نوشته شدند پوزش می طلبم
قایا نام کوهی است که مانند چتری محکم و استوار شهر ماکو را در آغوش کشیده ، خانه ها زیر چتر این کوه بنا شده اند . کوهی که همیشه دوستش داشتم و آرزویم رفتن به بالای این کوه بود .

2006-10-06

چگونه معلم شدم

آن زمانها که ما درس می خواندیم ، بعد ازکلاس نهم انتخاب رشته می کردیم ( طبیعی ، ادبی ، ریاضی ) و من دلم می خواست رشته ادبی بخوانم . اولین کسی که با خواسته ام مخالفت کرد مادرم بود او برای مخالفتش دو دلیل داشت یکی این که در دبیرستانی که من درس می خواندم رشته ادبی نبود و برای تحصیل در این رشته بایستی در دبیرستان ایراندخت که آن روزها به علت آرایش کردن دانش آموزانش در مدرسه خوش نامی اش را از دست داده بود و مردم می گفتند که دخترها داخل مدرسه و دور از چشم اولیایشان ماتیک می زنند و دختری که آنجا درس بخواند فاسد می شود . دلیل دیگر این که می گفت : مثل آدم طبیعی رشته طبیعی بخوان . ادبی دیگر چیست . هر کس ادبی بخواند یا خودکشی می کند و یا مجنون می شود . نمیدانم این اطلاعات دست اول را چه کسی در اختیارش قرار داده بود . میدانست که آرزو دارم روزی استاد دانشگاهی که شاعر و نویسنده بزرگی است ، بشوم . وقتی عکس سیمین بهبهانی را در پیک نوجوان می دیدم اوره گیمدن قارا قانلار آخیریدی ( دلم خون می شد ) یعنی روزی پیش می آید عکس مرا نیز در روزنامه ها و مجله ها بعنوان شاعر و نویسنده سرشناسی چاپ کنند ؟ روزی یکی از اشعار سیمین را می خواندم ( دانست که با او به شکایت سخنم هست .... ) که مادرم سر رسید و چقدر عصبانی شد و گفت : چشمم روشن هیچ خجالت نمی کشی اشعار جلف می خوانی ؟ اصلن این زن پروا نمی کند که حرفهای جلف می نویسد ؟ بی انصاف اجازه توضیح هم نداد . آخر سیمین بهبهانی که فقط این شعر را نسروده می خواستم یکی از اشعار خوبش را برایش بخوانم که فرصت نداد . بعد از مادرم نوبت به دیگران مثل دائی ها و برادر رسید که دختر را چه به ادبی خواندن . نمی فهمیدم مگر رشته ادبی چه عیبی داشت . آنها می گفتند کسی که رشته ادبی بخواند بعد از دیپلم نمی تواند در رشته پزشکی تحصیل کند . ای بابا من که هر سال یا در فیزیک و یا ریاضی و شیمی تجدید می شدم ، من که از ترس آمپول دردم را پنهان می کردم ، چگونه می توانستم رشته پزشکی بخوانم . من که ازآغاز دوران دبیرستان قصه هائی را که از مادربزرگم شنیده بودم توی دفتری می نوشتم ، با خودم فکر می کردم که اگر ادبی بخوانم می توانم قصه هایم را با کیفیت بهتر تکمیل کنم . آن زمانها شعر می گفتم و بیشتر وقتها جملاتم را با ادای قافیه های درست تمام می کردم . کسی مرا درک نکرد . با خود گفتم : بالاخره دیپلم می گیرم یکی از رشته های ادبی دانشگاه را می خوانم و ادامه تحصیل می دهم و استاد دانشگاه می شوم . برای خودم در عالم رویاهایم چه دنیای شیرینی ساخته بودم . وقتی از کنار در دانشگاه تبریز می گذشتم زیر لب زمزمه می کردم که صبر کنید زیاد طول نمی کشد که با کیف استادی از این در وارد دانشگاه شوم . سرانجام همگی بر من پیروز شدند و در همان رشته طبیعی در کلاس دهم ثبت نام کردم . دست خودم نبود از اسید سولفوریک و اصطکاک و تانژانت و کتانژانت خوشم نمی آمد . دبیر طبیعی از همه مان خواسته بود که عکس دندان را با نشان دادن اجزایش ( مینای دندان و عصب و ... ) در مقوائی رسم کنیم . این که مشکلی نبود پدرم در ترسیم آن کمکم کرد و فردا سر کلاس دبیر هرکدام از ما را که پای تخته سیاه صدا می کرد می بایست در مورد آنچه که در تصویر نوشته ایم توضیح دهیم . من فقط توانستم در مورد مینای دندان مختصر شرح دهم . بقیه آنچه که پرسید مثل گوسفند تماشایش کردم . در درس ساختمان دندان چقدر رنج کشیدم فراموش نمی کنم . بی انصاف گوئی با من سر لج داشت . آخر سر هم گفت عقل تو پاره سنگ برمی دارد .چرا نباید نسبت به اعضای بدنت کنجکاو باشی ؟ خوب معلوم است دانش آموزی که فقط قصیده و غزل می خواند نمی تواند علم یاد بگیرد . خلاصه من نوجوان را پیش دیگران ایکی شاهالیق پولا چئویردی ( سکه یک پولم کرد ) من محبوب زنگ ادبیات و انشا ، همیشه درمانده و بیچاره زنگ طبیعی و ریاضی و ... بودم . از همه بدتر آن زمانها گفتند که هر دختری که دیپلم می گیرد اگر نتواند به دانشگاه راه یابد برای استخدام شدن باید به خدمت سپاهی ( دانش ، بهداشت ، ترویج و آبادانی ) برود . ایشیمیز یاشیدی ( کارمان زار بود ) پدرم می گفت : من دختر به سربازخانه نمی فرستم . شانه دختر ظریف است و برای حمل اسلحه آفریده نشده است . از آن گذشته بیشتر سرکرده های ارتش فحشهای رکیک می گویند و مادر آینده اجازه شنیدن و یاد گرفتن این حرفها را ندارد . من که در رسیدن به آرزوهایم روی پدرم حساب می کردم ، گوئی آب پاکی روی دستم ریخته شد. با رشته ای که انتخابم کرده بودند امکان نداشت وارد دانشگاه شوم . طفلک خواهرم به خانه بخت رفت . چقدر دلم برایش سوخت . طفلک می بایست توی خانه بماند و خانه داری و بچه داری کند . اما از شما چه پنهان که بعدها دلم به حال خودم سوخت خیلی سوخت و سراپای وجودم را خاکستر کرد .
خلاصه با هزار زحمتی به کلاس یازدهم رسیدم . خود را برای امتحانات خرداد آماده می کردم . روزی یکی از دوستانم تلفن کرد و گفت : دانشسرای مقدماتی تبریز ثبت نام می کند و شرکت کنندگان باید قبولی کلاس دهم باشند و دیپلم کامل می دهد و از همه مهمتر مجبور نیستیم به خدمت سپاهی برویم . در عوض باید پنج سال در روستاها خدمت کنیم . بیشتر دخترها ثبت نام کرده اند و فقط فردا فرصت داریم . چقدر خوشحال شدم . تا پدرم به خانه آمد موضوع را گفتم. او با خونسردی جواب داد اگر دوست داری می توانی ثبت نام کنی . فردای آن روز فوری به اداره آموزش و پرورش رفته و ثبت نام کردم . بعد از ثبت نام باز مخالفتها شروع شد که از همه شدیدتر مخالفت برادرم بود . او ادعا می کرد که اگر دلت پول می خواهد هر ماه بطور مرتب برایت پول می دهم . زن را چه به کار کردن و پول درآوردن .ییغیش اوتور یئرینده ( بشین سرجات ) خلاصه از هر زبانی آوازی بلند می شد . چند روزی به امتحان ورودی مانده بود و من ناامید و سرشکسته سرجایم نشسته بودم . چه کاری از دستم برمی آمد آن از انتخاب رشته ام بود این هم از انتخاب شغلم . در این گیرودار خاله تامارای مرحوم به خانه مان آمد و از ماجرا باخبر شد و داد و فریادش به هوا بلند شد و به برادر و دائی و ... پرخاش کرد که یئتیمه لای لای چالان چوخ اولار چؤرک وئره آز ( به یتیم خیلی ها لالائی می خوانند اما کمتر کسی نان می دهد . ) پولتان را به خودتان نگاه دارید و موجب بدبختی این دختر نشوید . حرفهای رک و پوست کنده و بی پروایش چقدر به دلم نشست . آنچه که اکنون برایم عجیب است اینکه همین آقایان خود با زنان کارمند ازدواج کردند . همین برادر بزرگ ما که مخالف کار کردن زنها بود و معلم شدنم موجب کسر شان ایشان بود ، خود با زن تحصیل کرده که در جامعه برای خود جایگاهی دارد ازدواج کرد .
از امتحان ورودی دانشسرا قبول شدم و چون شهریور ماه بود و طبق معمول فیزیک تجدیدی آورده بودم صبح جهت شرکت در امتحان تجدیدی به مدرسه رفتم . ساعت دو ظهر نیز به مصاحبه در محل همان دانشسرا رفتم . وقتی وارد حیاط شدم با دانش آموزان تقریبن هم سن و سال خودم روبرو شدم که خیلی شیک و با لباسهای و مرتب برای مصاحبه آمده بودند . تعدادی نیز دور از چشم پدر و مادرشان ماتیک و ریمل با خود آورده و توی توالت آرایش می کردند و من با روپوش مدرسه و موهای از پشت دم اسب کرده ام منتظر نوبت بودم . حالا دیگر امیدی به قبول شدنم در مصاحبه نداشتم . از دخترهائی که از اتاق مصاحبه بیرون می آمدند با کنجگاوی می پرسیدیم که از شما چه سوالی کردند . یکی که بلوز شلوار تنگ و یقه بازی پوشیده بود در حالی که ناراحت بود گفت : مردک خاک بر سر می گوید اگر توی روستا با این نوع لباس از خانه بیرون بروی روستائیان سنگ بارانت می کنند . دیگری می گفت : از من پرسید به نظر شما اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر چند سال بزرگتر از خواهرشان اشرف پهلوی هستند . از این سوال خنده ام گرفت . آخر به من چه که کدامشان بزرگترند . خلاصه نوبت به من که رسید داخل اتاقی شدم که پنج مصاحبه کننده نشسته بودند بین آنها فقط یکی خانم بود . می گفتند این خانم سوالهای سخت و گزنده ای می پرسد و هر کسی که بدشانسی بیاورد مصاحبه اش با اوست . همین خانم به من اشاره کرد که روبرویش بنشینم . احساس کردم که آشیم پیشیبدیر ( آشم پخته شد ) پرسید : چرا با روپوش مدرسه آمده ای ؟ جواب دادم که از امتحان فیزیک می آیم . پرسید : چرا می خواهی معلم شوی ؟ جواب دادم : پدرم می گوید دختر به سربازخانه نمی فرستم و من می ترسم از کنکور قبول نشوم و هیچ دلم نمی خواهد خانه نشین شوم . پرسید : پس معلمی را به عنوان شغل می خواهی نه با علاقه ؟جواب دادم : با هدف داشتن شغلی مناسب معلم شدن بهتر از بدون علاقه به خانه شوهر رفتن است . اگر در خانه بنشینم مجبورم به یکی از خواستگارهائی که خانواده ام انتخاب می کنند جواب مثبت بدهم . دوست ندارم توی خانه بنشینم و ظرف بشویم . پرسید : فکر می کنی من کارمند توی خانه ظرف نمی شویم ؟ فکر می کنی با حقوق کارمندی می توانی نوکر و کلفت استخدام کنی ؟ جواب دادم : می دانم خاله ام معلم است و به چشم خود می بینم که هم کارهای خانه و هم کارهای بیرون از خانه را انجام می دهد . اما حداقل داخل جامعه است و برای خودش کسی است . خدا را چه دیدی بلکه در آینده بتوانم خودم را به دانشگاه برسانم و مثل شما پیشرفت کنم . گفت : خدا را چه دیدی بلکه امسال دبیر زیست شناسی شما بشوم . در حالی که متوجه منظورش نشده بودم مصاحبه را تمام شده اعلام کرد و به من اجازه بیرون رفتن از اتاق را داد . بعدها همین خانم دبیر زیست شناسی ما شد . به خانه که رسیدم وقتی شرح مصاحبه را توضیح دادم باز از هر دهانی آوازی بلند شد گوئی من گیج زبان نفهم حرفهائی زده ام که موجب مردودی ام از مصاحبه خواهد شد . تنها کسی که به من امید داد پدرم بود . او گفت : اگر من مصاحبه کننده بودم ترا به سبب روراست بودن می پذیرفتم .دخترجان کار خوبی کردی که حرف دلت را زدی . روزی که با دوستم به دانشسرا رفتیم تا اسامی قبول شدگان را ببینیم با کمال خوشحالی اسم خودم را دیدم . دبیرانمان نیز به ما امید دادند که دیپلم مان قابل قبول در دانشگاهها به خصوص رشته های تربیت دبیری است . دیگر آینده را و دانشگاه تبریز را متعلق به خودم می دانستم . مطمئن بودم که روزی به عنوان استاد زبان و ادبیات کیف به دست وارد دانشگاه خواهم شد . خانه آقا شوهر که رفتم این ارزوهایم را نیز همراه با دفاتر شعر و قصه و روزنوشتهایم سوزاندم . دلم نیز با آنها سوخت . آنجا یاد گرفتم که وظیفه اصلی یک زن اطاعت از صاحبش ( شوهر ) است . کار اصلی زن شستن ظرف و لباس و خانه داری و بچه داری و خدمت به خانواده آقا شوهر و خوردن کتک و شنیدن زخم زبان و فحشهای رکیک و غیر رکیک است . آنجا آموختم که زن خوب شعر و کتاب ادبی نمی خواند . آنجا فهمیدم که حافظ فالگیر بود نه شاعر و عارف . آنجا آموختم که حقوق زن متعلق به آقا شوهر است .آنجا از سرنوشت خیلی درسها آموختم که کسی قبل از آموزشم نداده بود .مثل بازنده قمار ، من نیز قمار زندگی را باختم و آنچه که در دلم ماند آرزوهای بربادرفته و حسرت فرصتهای خوب از دست داده بود .