2006-10-14

اسم من

از زمانی که به خاطر دارم ، شهربانو صدایم کرده اند . می گویند که اسم مادر پدربزرگم شهربانو بود و این اسم را پدربزرگم به یاد مادر جوانمرگش بر من نهاده بود . گویا بزرگ خاندان بود و سری پر بلا داشت . دو برادر جوانش کشته و به قتل رسیده بودند و نگهداری خانواده آنها به عهده او بود . عصرها که خسته و کوفته به خانه بازمی گشت به محض رسیدن به دم در صدایم می کرد که شهربانو جان ، مادر من ، عزیز من کجائی ؟ و من با پاهای کوچکم به تندی می دویدم و به استقبالش می رفتم . گاهی اوقات هم او را پسرم صدا می کردم . می گویند مرا خیلی دوست داشت و خاطرم را می خواست . ایندی ایسته مه سین ( حالا نخواهد ) وقتی او خانه بود من نیز به راستی شهربانوی خانه بودم و با قد و قواره کوچکم به همه امر و نهی می کردم . موقع دعوا حق یا ناحق بر دخترعموهایم پیروز می شدم . آن زمانها هنوز جدا از پدر و مادر زندگی کردن مد نشده بود و پدرها برای پسرهایشان همسر انتخاب می کردند و همگی در خانه بزرگ پدری با تفاهم زندگی می کردند و در واقع پدرشوهرها رئیس خانه بودند . در گوشه ای از حیاط بزرگ خانه ها اتاقی به نام اتاق تنور بود . اتاق بزرگی که وسط آن تنوری ساخته بودند وهفته ای یک روز بساط نانوائی در خانه پهن می شد . نانوای خانه زنی بود که زه زو باجی صدایش می کردند . او هفته ای یک روز با دوشاگردش به خانه مان می آمد و نان هفتگی را می پخت وسپس کلوچه های تو پر که داخلش را با روغن حیوانی و سیب زمینی و ... پر می کرد و می پخت . به این نان کلوچه نیز پاپان می گفتند . آخر سر با خمیر باقی مانده برای بچه های خانه نان کلوچه های گوناگون به شکل حیوانات می پخت . در این روز نیازی به آشپزی نبود . نان تازه و گرم زه زو باجی پذیرای خانواده بود . پاپان ، اریده ک ، یاغلی چؤرک ، بالیق چؤره گی و ... یادش به خیر .
آن زمانها هنوز احترام به بزرگترها از خاطره ها محو نشده بود . مادرم تعریف می کرد که روزی همراه زن عمویم به جشن عروسی رفته و به ناخنهایشان لاک زده بودند . موقع بازگشت به خانه مانده بودند که چگونه این لاکها را پاک کنند تا پدرشوهر نبیند . خوب آن زمانها که هنوز لاک پاک کن به بازار نیامده بود و خانمها به ناخن های پا و دستشان فیندیقچا می گذاشتند . یعنی فقط به انگشتان دست و پا حنا می گذاشتند و با پارچه های کوچک ناخنها را می بستند که هنگام خواب حنا به جاهای دیگر دستشان مالیده نشود . صبح پارچه ها را باز می کردند و پس از شستن پاها و دستها ، رنگ خوش حنا نمایان می شد . اما این بار که هوس لاک کرده بودند مجبور به پاک کردنش با شیشه شده بودند حالا این تکه شیشه چه بر سر انگشتان آنها آورده بود ، حکایتی دیگر دارد . مادرم می گفت : در زمان آنها لاک تازه به بازار آمده و مد روز شده بود اما در نظر بزرگترها حرام بود و فتوی داده بودند که لاک را با خون خوک درست می کنند و مردار است . حالا این خوک را از کجا پیدا می کردند و می کشتند و خونش را توی شیشه می کردند و به عنوان لاک می فروختند ، جای بحث و تحقیق دارد . این خاطره مرا یاد دوران نوعروسیم می اندازد که مثل همه نوعروسان علاقه فراوان به ماتیک و ریمل و لاک داشتم . روزی پدر شوهر مرحومم نگاهی به دستهایم انداخت و گفت : عروس خوبی هستی حیف که ناخنهایت بلند است . با خود فکر کردم سؤزه باخماق ادب دندیر ( احترام به بزرگتر از نشانه های خوب ادب است ) و ناخنهایم را کوتاه کردم و دیگر لاک نزدم . شاید اگر به دلخواه چنین نمی کردم به اجبار آقا شوهر کوتاهشان می کردم آنوقت دلم می سوخت . حالا گاهی اوقات ناخنهایم را بلند می کنم ولاک هم می زنم . اما دیگر کم حوصله شده ام و برای این کارها احساس پیری می کنم .
یک زمانهائی هم آقا شوهربه سرش زده بود و اجازه نمی داد من چادر سرم کنم و مجبورم می کرد با روسری و روپوش بیرون بیایم و پدرشوهر مرحومم و پدرم می خواستند که من چادر سرم کنم .پدرم گلایه ای نمی کرد . اما پدرشوهر مرحومم اعتراض می کرد و می گفت : هر زادین اؤز یئری وار ( هر کاری وقتی دارد ) به نظرم حق هم داشت . چون آقا شوهر درست روز عاشورا زده بود به سرش که حق نداری باچادر بیرون بروی . نمیدانید چقدر اذیت می شدم بئزه نیره م خانیم دؤیور ، بئزه نمیره م آقا دؤیور ( بزک می کنم خاتم می زند ، بزک نمی کنم آقا می زند ) اگر از من بپرسید می گویم که دلم می خواست پشت بام بروم و فریاد بزنم که آهای مردم دست از سر ما زنها بردارید . آخر به شماها چه که می خواهیم چه بپوشیم ؟ مگر شماها وکیل و وصی ما هستید . من دوست دارم در مراسمی که می باید چادر سر کنم و در مراسمی که لازم نیست با روپوش و روسری بروم . مگر ما به شما آقایان تکلیف می کنیم که چه بپوشید و چه نپوشید ؟
دوستان داشتم درمورد اسمم می نوشتم باز از موضوع خارج شدم . ما می گوئیم دردلی دئیینگن اولار ( آدم دردمند پرحرف می شود ) درست مثل من ، تا می خواهم درمورد موضوعی بنویسم دردهای کهنه به سراغم می آیند و نمی گذارند حرف دلم را بنویسم . سخن کوتاه کنم که حدود پنج یا شش ساله بودم که پدربزرگ درگذشت و پادشاهی بنده نیز با ایشان به خاک سپرده شد . اما یادگار زیبا و دوست داشتنی و یا بهتر بگویم ارث با ارزشی که از او برایم باقی ماند اسمم بود . بر خلاف بعضی از دوستانم از داشتن چنین اسمی احساس آرامش می کردم . عده ای به دلیل ایرانی و اصیل بودن و عده ای دیگر نیز به دلیل هم نام بودن با همسر امام حسین علیه السلام ، نامم را می پسندیدند . برخلاف بعضی از همکلاسی هایم مجبور نبودم اسم مدرسه ای هم برای خودم برگزینم .
پس از سالها روزی در مجلس خانمها نشسته بودیم . جشن تولد دختر ده ساله اش بود . طبق معمول صحبت ما خانمها گل کرده بود . دوستی سه دختر داشت و دیگران نصیحتش می کردند که بگذار بچه دیگری هم به دنیا بیاید پس از سه دختر حتمن فرزند چهارم پسر خواهد شد و او با خنده می گفت : اگر باز دختر باشد چه کنم ؟ حوصله ندارم روی تخت بیمارستان اخم و تخم آقا شوهر و خانواده اش را تحمل کنم . دوستی دیگر که سه پسر داشت و گوئی که فه ت ایش گؤروب ( شق القمر کرده ) با افتخار می گفت : آقا شوهر گفته اگر فرزند چهارم دختر شود مهم نیست . گوئی که زادن دختر خطائیست که اگر زن این بار مرتکب شود بخشودنیست . دوستی دیگر پنج سال از ازدواجش گذشته بود و هنوز از فرزند خبری نبود و نگران که بالاخره صبر آقا شوهر تمام خواهد شد . او نیز آرزو داشت صاحب فرزندی شود و مهم نیست که دختر باشد یا پسر . بانوئی دیگر خسته و از رمق افتاده روی مبل پهن و بزرگ نشسته و بر بالشی که بعد از نشستنش بر پشتش گذاشته بودند لم داده بود . مادرشوهرش بیمار و زمین گیر شده بود و او به کمک آقا شوهرش مادر شوهر را در حمام شسته و تمیز کرده بود . بانوی خوش قلبی بود که در جواب آنهائی که می گفتند عجب حوصله داری ، می گفت : وقتی این زن را نگاه می کنم دوران پیری خودم را در نظرم مجسم می کنم . سن بنده یه رحم ائله ، الله سنه رحم ائله سین ( رحم کن تا خدا بر تو رحم کند . ) در این میان من نیز نگران بودم که فقط اجازه دو ساعت در مجلس نشستن را دارم و اگر مراسم هدیه شروع نشود چه کنم ؟ اگر دیر به خانه بروم فاجعه رخ می دهد و اگر زود بلند شوم هدیه را چگونه باید بدهم؟ از طرفی دیگربا این هیکل گنده ام خجالت می کشیدم که بگویم دیر بجنم دعوا راه می افتد . کسی نبود از من بپرسد حکیم ائششه ک اتی بویوروب؟ ( مگر دکتر گوشت خر تجویز کرده ؟ منظور مگر مجبور بودی در این مجلس شرکت کنی ؟ ) خلاصه مثل اینکه تیکان اوستونده اوتورموشدوم ( روی خار نشسته بودم ) . خانم حامله ای کنارم نشسته بود از او پرسیدم دوست داری فرزند اولت دختر باشد یا پسر ؟ جواب داد : مهم نیست . پرسیدم : اگر پسر باشد اسمش را چه می گذارید ؟ جواب داد : دنا . دوباره پرسیدم : اگر دختر باشد اسمش را چه می گذارید ؟ جواب داد : دنا . پرسیدم : دنا اسم دختر است یا پسر ؟ جواب داد فرقی نمی کند پسر یا دختر دنا را دوست دارم و باید اسم فرزندم باشد . اسم فرزند دومم را نیز شیرکوه خواهم گذاشت . گفتم : معمولن برای پسرها اسامی کوهها را می گذارند . مثل ساوالان و سهند و البرز و ... در جوابم گفت : اگر زودتر می جنبیدیم این اسامی قشنگ هم مخصوص دخترها می شد . گفتم : من ، هم اسم خودم را دوست دارم و هم قایا را . به نظرت چه کنم ؟ گفت : برای خودت نگه دار و به هیچ کس نگو و اسم فرزندت را قایا بگذار . خندیدم و گفتم : من دیگربار سوم اشتباه به این بزرگی را مرتکب نمی شوم . راستش را بخواهید سخن این خانم به دلم نشست . اگر من اسم پسرم را ساوالان و اسم دخترم را سهند می گذاشتم ممکن بود بار اول برای شنونده غیرعادی بیاید اما بعدها عادی می شد . همانگونه که فرزند این خانم دختر شد و اسمش را دنا گذاشت وبدون هیچ مشکلی برایش شناسنامه گرفت و این اسم جز اسامی دخترانه به ثبت رسید .
اکنون که سالها از آن ماجرا می گذرد و من شروع به بازنویسی و تکمیل روزنوشتها و دفترشعرم کرده ام . چند ماه پیش آدرس وبلاکم را به نام و یاد قایا در این غربت ، به صورت قایاقیزی نوشتم . بیشتر اوقات هم در کامنت ها نام قایاقیزی را نیز به همراه اسمم و یا مستقل از اسمم می نویسم . این اسم زیبا هیچ ربطی به هیچ حزب و گروه و سازمانی ندارد . من پان فلان و پان بهمان نیستم بارها گفته ام گه ایرانی هستم . متولد ماکو شهرستانی در آذربایجان غربی هستم . به زبان مادری و فارسی علاقه فراوانی دارم . در مورد موضوعات مختلف نظرم را به راحتی می نویسم . بر این باورم که اقوام مختلف ایرانی گلهای رنگارنگ سرزمینم هستند . من از علم سیاست بی بهره ام و روی سخنم با یکی است که خود کم سوادترین فرد از نظر سیاست است و مرا به دوئل سیاسی دعوت می کند و وقتی جواب دلخواه خود را نمی یابد زبان به دشنام می گشاید . ازنامبرده می خواهم که با یک سیاستمدار سخن دان دوئل کند و جواب مناسب خویش را دریافت کند . از دوستان و خوانندگان عزیز که مجبور به خواندن پاراگراف آخر این نوشته شدند پوزش می طلبم
قایا نام کوهی است که مانند چتری محکم و استوار شهر ماکو را در آغوش کشیده ، خانه ها زیر چتر این کوه بنا شده اند . کوهی که همیشه دوستش داشتم و آرزویم رفتن به بالای این کوه بود .

11 comments:

Anonymous said...

سلام.حال شما؟نمیدونم چرا باید انتخاب اسنم رو دو نفر که پدر و مادر بچه بودند نباید انجام میدادند البته اسم شما همونطور که خودتون هم گفتین بسیار زیباست .

Anonymous said...

بو سوزی نچه سری یازیب سیلمیشم بولمورم کی دوزدی بو سوزی سیزه دماخ یا یوخ.هر حالدا ایستیردیم بیر سیزین کیچیک قردشیز عنواندا دیم کی دوزدی که چوخ ناراحات چلخلار چکمسیز ولی دا یری دیر کی هی قوجالماخدان و بو کی سییزدن گچیبدی دانیشاسز.دوزدی بو بیر حقیقت دی که وار ولی من حس الیرم کی چوخ گچمیش ایلرین افسرده لغی دی کی هله قالیبدی.منیم بو جسارتیمی و دخالتیمی گذشت الیسیز.

Anonymous said...

سلام!
خوشحالم که با وبلاگتون اشنا شدم! جدآ خیلی زیبا می نویسید امروز مطلب جدیدتون رو خوندم بعد گذاشتم افای شوهرم هم بخونه! دانشگاه تبریز درس خونده می خواد خودش براتون یک کامنت جدا بزار ولی من حیفم امد که نظر خودم رو نگم !دوتا از ÷ستا تون رو خوندم فعلآ ولی بقیش رو هم الان می خونم!کاش میزاشتن رشته ی ادبی بخونید!اقای شوهرم معتقد هستند کاش نوشته هاتون رو کتاب کنید میگه مثل صمد بهرنگی مینویسید!چفدر گریه کردم تو اخر نوشته ی "چگونه معلم شدم"خیلی فکر کنم بهتون ظلم شده !کاش تو این دوره دبیرستان می خوندید باز اقلآ می تونستید راحت انتخاب رشته کنید و بیشتر برای سر نوشتتون تصمیم بگیرید
بازم میام لینکتون هم میزارم تو وبلاگم تا همیشه بیام!!امید وارم همیشه بنویسید .براتون ارزوی موفقیت میکنم!

Anonymous said...

فرهیختگان ما گفتند که ایرانی سه هویت دارد زرتشتی (شاهنامه ای ) اسلامی و سومی مدرن (یا شما دوست دارید بگویید غربی) و

گفتند که دوتای اولی فرصت کافی داشتند و بعد از زورها و شمشیر ها ، به دلخواه به هم آمیختند. ولی این مدرن که بیشتر بدون شمشیر آمد

خیلی به سرعت آمد و ما فرصت نکردیم با آن دو آشتی بدهیمش هنوز.
منطق اسطوره منطق نماد هاست با منطق امروزی و مدرن فرق دارد .آن جا در زمان اسطوره ها نام ها مثل پیشانی نوشت ها بودند و نه فقط

قراردادی برای صدا زدن کسی. و چقدر روایت های زیبا هست از مثلا فاش شدن نامی و برملا شدن سرنوشتی و غیره.

اما امام حسین که خود اسطوره ایست میانجی- نژاد سیاوش و عرب بنی هاشم- و هر دو سپید روی از نبردی نا برابر با ظالمان . و

قهرمان ما مردم همیشه مغول زده. و شهربانو زنیست خود یکتنه آمیخته با اسطوره و زیارتگاه آن در تهران قدیم (ری).
زنی که به اختیار با این دو اسطوره پیوند زناشویی بست.
و این شهربانو بلاگ نویس با نام اسطوره ای اش زنیست مظلوم اما پیوند زناشویی بریده و از سرزمین مدرن نظاره گر ظلم های سرزمین گذشته

اش و امروز دیگران شده. و سخنگوی دوپارگی همه ما شده بین فرهنگ قلدر مذکر ظالم و مظلوم و فرهنگ مدرن آزاد ی پسند.
و این جایگاه را من دادگاه نمی بینم بلکه تخت روانکاوی من ایرانی روانگسیخته می بینم. با عرض پوزش از همه (همه خواننده ها را بری می

کنم) و از شهربانو عزیز هم به خاطر کامنت های منبری. عذر می خوام.

Anonymous said...

آب معدنی عزیز : قارداشیم سیزنه ن موافقم و فیکر ائلیرم ایل لرین یورغونلوغو روحوم دا اثر قویوب و اؤزومو قوجا بیلیب و اؤزومو اینجیدیرم . دئییرم به افسردلیغیمین ارادان گئتمه سی بیر آز زامان ایستیر . سیزین همیشگی نظر لطفوزدن تشکر ائلیرم .
شهربانو

Anonymous said...

خسرو عزیز : بسیار زیبا نوشته اید . من لایق این همه لطف و بزرگواری شما نیستم و نمیدانم چگونه از شما تشکر کنم .
شهربانو

خاتونك said...

خیلی زیبا بود مثل همیشه . منهم همیشه فکر می کنم چه کسی این اجازه را به بعضی میدهد که در انتخاب نوع لباس آدم هم دخالت کنند. این فرهنگ ماست که اینهمه ایراد دارد.
با دوست شما موافقم که اسامی زیبایی هستند که میشود هم متعلق به دختر و هم پسر باشند. منهم وقتی نام دخترم را پندار گذاشتم دو سه تا از دوستان گفتند که این اسم پسرانه است اما من و همسرم این اسم را خیلی دوست داریم و به نظرمان خیلی لطیف و دخترانه است.
و خدا پدربزرگتان را رحمت کند که نام زیبایی به شما دادند.

Anonymous said...

سلام شهربانو من تمام نوشته های شما را خواندم. ساغ اولاسان. اما خیلی تلخه.. با همه تلخیش خیلی شیرین و جذابه.. این دو روزه که وبلاگ شما را پیدا کردم دایم به فکر زنهای ستمدیده و بیچاره ای هستم که شما حکایت رنجنامه آنها را نگاشتید. تحت تاثیر زیبایی و بکر و ناب بودن نوشته هایتان قرار گرفتم. آیا من هم یکی از این زنان ستمدیده زیردست برادران کله پوک هستم؟ البته پدرم خیلی انسان محترم و مومن و متقی هست. از پدرم راضی هستم.

خدایا چنان کن عاقبت کار
که تو خوشنود باشی و ما رستگار

Anonymous said...

دختر مهربان از لطف شما تشکر می کنم . امیدوارم که شما ستم نبینید و خوشبخت و موفق باشید . البته بعضی از برادرها تا زمانی که ازدواج نکرند به خواهر امر و نهی و بزرگی می کنند و دم از غیرت و تعصب می زنند . بعد از ازدواج اخلاقشان یک مقدار عوض می شود .
شهربانو

Anonymous said...

شهربانوی عزیزم سلام
مثل همیشه شیرینی و شیوایی قلمت مسحورم کرد
من از اسامی که پسوند بانو دارند خیلی خوشم میاد
حس میکنم پسوند بانو وقار خاصی به اسم میده
اما در مورد تو باید بگم این شخصیت والای توست که به اسم شهربانو زیبایی میده...
اینو نه به حساب تعارف بگذار و نه به حساب مهرت که عجیب به دلم نشسته
این عین احساس منه شهربانوی شیرین گفتار من...
هوای شیراز امروز ابریه..
من به یاد شهر و دیارم تبریز؛به یاد زمستون های برفیش ؛ آش بار گذاشتم
چقدر دلم میخواست میتونستم یه کاسه برات بفرستم ...
و اما گفتی ناخن بلند !!
یه روز داشتم توی یه تلفن عمومی با دوستم صحبت می کردم...وقتی صحبتم تموم شد و از باجه اومدم بیرون ؛ خانم نسبتا مسنی که بعد از من می خواست وارد باجه بشه ؛ با نگاهی ملامت بار به من خیره شد وگفت :هیچ
میدونی که این ناخنهای بلندت نجسه ؟ !!!!!!!!!!!!
من فقط نگاهش کردم و از خدای کوچولویی که همیشه تو قلب منه خواستم که منو در راهی که بهش پا گذاشته بودم و بهش سخت ایمان داشتم ثابت قدم نگه داره...
ازش ممنونم که تا امروز هرگز نگذاشت حس کنم که اشتباه کردم..
من با لاک نماز می خونم شهربانو جان و چقدر هم این نماز ها به دلم می چسبه
هم از دیدن ناخنهای بلند و لاک زده م لذت می برم و هم از نمازی که میخونم
جقدر لذت می برم از شبهای قدر خودم که تاریخشون با شبهای قدر دیگران یکی نیست !!
....
کتابی..خلوتی..شعری..سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی ست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم ؟
که در قلبم ..بهشتی جاودانی ست

Anonymous said...

نمی‌دونستم اسم اون کوه قایاست!
شاید خوشحال بشی اگه بدونی: دوستی دارم که متولد ماکوست و حالا هم‌کلاسی من در دانشگاهه! تابستان پیش این دوست عزیز(که مدتی صخره نوردی کار می‌کرد) از مسیر پر شیب قایا بالا رفت و افتخار اولین کسی رو که تونسته از اون شیب شدید بالا بره برای خودش ثبت کرد!