Showing posts with label جادو- دعا. Show all posts
Showing posts with label جادو- دعا. Show all posts

2024-07-22

(Charmed – Zauberhafte Hexen )

جادوگران جذاب
 

ما بودیم و غم غربت، تنهائی و بی کسی و شنبه و یکشنبه های بی روح، زمستانی بی رحم و رختخوابی سرد. تشکی ابری و لحافی نازک. بالشی بدون متکا، چائی بدون قند، نانکی بدون کنجد. بقیه روزهای هفته، بچه ها به مدرسه می رفتند و من راهی کلاس زبان می شدم. خبری از سر و صدای دانش آموزانِ شلوغ و همکاران، نبود. من بودم و معلم زبان، من بودم و همکلاسی های بی مزه روس و تعداد انگشت شماری ترکیه ای.
روز، یکی از روزهای دلگیرِ شنبه بود. بعد از ناهار روی مبل دراز کشیدم به هدف چرتی و دقایقی خلاص از این دنیای واقعی. اما دریغ از خوابی و آسایشی. غرق در دنیای خودم در آرزوی جنّی بودم که از چراغ جادو بیرون بیاید و آرزویم را برآورده کند که صدای دخترجان، به خودم آورد. او گفت:« مامان جان نیم ساعت دیگر تلویزیون سریال خیلی قشنگی پخش خواهد کرد. فانتزی و رویائی و جادوئی.)
گفتم:« کنجکاو شدم چه سریالی است؟ موضوعش چیست؟»
گفت:« سه خواهرند که هر کدام جداگانه دارای قدرت جادوئی هستند و دست به دست هم کارهای خارق العاده ای انجام می دهند.»
با علاقه تلویزیون را باز کرده و منتظر سریال شدیم.
شانن دوهرتی ( در نقش خواهر بزرگتر، پرو دِنت هَلیوِل)، هِلی مِری کُمب ( در نقش خواهر وسطی، پایپا ) ، آلیسا میلانو ( در نقش خواهر کوچک فیبی) و برایان کراوز ( در نقش لیو، نگهبان روشنائی که وظیفه اش مواظبت از سه خواهر در مقابل شیاطین بود) حکایت سه خواهر که در خانه مادربزرگ زندگی می کنند. قسمت اول را که دیدم، مشتری ثابت سریال شدم. هر قسمت، داستان جداگانه و مهیجی داشت.
روزی رویاهایم را از دنیای حقیقی و تلخ خویش رها کرده و وارد خانه سه خواهر شدم. آنجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفت. آن روز خواهرها از من مراقبت کردند. داشتیم بیرون قدم می زدیم که آقای شوهر را با معشوقه اش، در رستوران دیدم. داشتند طبق معمول پیتزا با شراب می خوردند. وارد رستوران شده و هر دو را به باد کتک گرفتم. چه سیلی های جانانه ای زدم. چنان سیلی محکمی بر صورت آقای همسر زدم که همه دندانهای باقی مانده در دهانش ریخت و خون از دهانش فواره زد. داشتم همراه با سیلی های جانانه، فریاد می زدم که به صدای فریادم، از جای جهیدم. هراسان دور و برم را نگاه کردم. خودم را داخل اتاق، روی مبل یافتم. خدا را شکر کسی خانه نبود. من بودم و رویای شجاع و بی باکم. از جای بلند شده و آبی به سر و صورتم پاشیدم و همراه با قهوه ای پر شیر و شکر، از مررو رویایم، شیرین کام شدم. راستی که چقدر دوستشان دارم. رویاهایم را دیگر! آنها که برخلاف من آزادند. هرجا که دوست دارند می روند و هر کاری که دل نازنین شان می خواهد انجام می دهند. با خودم گفتم، سرانجام این رویاها کاری خواهند کرد کارستان. خدا را چه دیدی.
اوزون سؤزون قیسساسی / خلاصه که تمامی قسمت های سریال را دنبال کردم. تا این که به قسمت 67 رسیدم. دوستان خبر دادند که گویا شانن دوهرتی با آلیسا میلانو، حرفش شده و به او سیلی زده و از سریال اخراج شده است و بنابر سناریوئی که نوشته شده است، پرو می میرد و بازی اش در این مجموعه تمام می شود. مرگ خواهر بزرگتر« پرو» را دیده و بسیار متاثر شدم. کاش نمی رفت. نقش او و بازی هنرمندانه اش را دوست داشتم. سپس« رز مک گوآن، در نقش پیج، خواهر ناتنی» آمد تا مثلث سه خواهر را پر کند. او نیز بازی درخشانی داشت.
این مجموعه تلویزیونی امریکائی که از سال 1998 شروع و تا سال 2006 ادامه پیدا کرد، بیش از دو دهه است که  که در شبکه های تلویزیونی بازپخش می شود. سریالی تکراری و پرمخاطب است و من نیز از بینندگان ثابت این مجموعه تکراری هستم. بارها و بارها تمشا کرده و باز می بینم و لذت می برم.
شانن دوهرتی
« پرو هلیول،خواهر بزرگتر سریال » که از بیماری سرطان رنج می برد، سرانجام در تاریخ ( 2024.07.13 ) چشم از جهان فروبست. او هنگام مرگ پنجاه و سه سال داشت.

2022-09-05

دعانویس - دیروز

سالها پیش، گویا کلاس نهم یا دهم بودم. روزی از روزهای سر زمستان، آقا کمال از تهران به پدرم تلفن کرد و با پدرم به صحبت و درد دل نشست. گفت که وضع مالی اش بسیار وخیم شده ودارد ورشکست می شود و طلبکاران در تعقیبش هستند و هیچ راه و چاهی برایش باقی نمانده است و می گویند در تبریز دعانویسی به نام بحرینی است که دعایش معجزه می کند. به پدر التماس و خواهش کرد که به سراغش برود و برایش دعائی بگیرد تا مشکل بدهی و بدبختی هایش حل شود.
پدر و مادر دلشان می خواست کمکش کنند. اما بدهی او یکی دو هزار نبود و کاری از دست کسی برنمی آمد.
مادرم گفت:« بحرینی معروف است و اما من او را نمی شناسم و کاری به کارش ندارم. دنیا عوض شده و آدمها باسواد شده اند و دردی دارند پیش دکتر و وکیل و قاضی و حقوق دان وغیره می روند. عصر دعا و جادو و جنبل گذشته است. اما به خاطر اینکه دل آقا کمال آرام شود از دروهمسایه پرس و جو کرده و به سراغش می روم.»

مادرم پرس و جو کرد و به راحتی آدرس اش را پیدا کرد. زنان به او توضیح داده بودند که این آدم دفتری مثل مطبِ دکتر دارد و می روی نوبت می گیری و شماره نویس زن هم دارد و جای هیچگونه نگرانی نیست. خلاصه یک روز همراه مادرم پیش این جناب بحرینی رفتیم. وارد اتاق انتظار شدیم. این اتاق شبیه اتاق انتظار دکترقندیها چشم پزشکِ خوب و توانای تبریز بود. یعنی دورتا دوراتاق صندلی چیده بودند و زنی روی کاغذ شماره می نوشت و دست آدمی می داد و سپس از روی شماره یکی یکی منتظران را به اتاق بحرینی می فرستاد. از دیدن آن همه بنی آدم درمانده در آن اتاق ، تعجّب کردم. یکی چشمش را بسته بود. دیگری کمرش را گرفته بود و آن یکی روی صندلی نشسته و به خود می لرزید. آهسته از مادرم پرسیدم:« اینها چرا به دکتر مراجعه نمی کنند؟ بحرینی که دکتر نیست.»
جواب داد:« فکر می کنند نفس این مرد معجزه می کند. بیچاره ها! دارند وقت تلف می کنند.»
بعد از نیم ساعتی نوبت به ما رسید. وارد اتاق شدیم. مردی قد بلند و چاق که لباس ملّا به تن داشت و پشت میز شیکی نشسته بود ، جواب سلام مان را داد و از ما خواست روی صندلی هائی که دور اتاق چیده بود بنشینیم. اتاق شبیه اتاق معاینه دکتر بود.
دیوار روبروی صندلی او، کتابخانه ای بود با کتابهائی قطور و به ظاهر قدیمی. مادرم مشکل آقا کمال را تعریف کرد.
آقای بحرینی سری به تاسّف تکان داد وگفت:« وای! وای! وای! حل این مشکل یک کمی خرج برمی دارد. به این سادگی نیست. اما در این دنیا مشکلی نیست که من نتوانم حل کنم. من سنگی مقدّس دارم آنرا می تراشم و رویش دعائی مهم می نویسم. سنگ را به این آقا کمال می دهید و در خانه زیر بالش اش می گذارد و زبان طلبکار بسته می شود.»
خواستم دهان باز کنم و بگویم آقا طلبکار که با زبانش سراغ آقا کمال نمی رود. از قبل شکایت کرده و کلانتری همراه با حکم جلب دنبالش است، که مادرم نیشگونم گرفت. این یعنی خفه شو و من خفه شدم. خلاصه جناب بحرینی برای نوشتن و آماده کردنِ این سنگ مقدّس، سی هزار تومان پول ناقابل خواست. این مبلغ حدود چهل و چند سال پیش کم پولی نبود. از مادرم خواست که تا دو روز دیگر، پنج هزار تومان ودیعه بیاورد تا او هم شروع به نوشتن آن مقدّس زبان بسته شود و بقیّۀ مبلغ را وقتی کار تمام شد، بپردازیم. سپس رو به من کرد و گفت:« ماشالله چه دختر خانم گلی. چرا تا به حال ازدواج نکرده است؟ چرا دختری به این خوبی را در خانه نگه داشته ای؟ نکند خواستگار ندارد؟ یا یکی بختش را بسته است. می خواهید دعائی بنویسم و همین هفته بخت اش باز شود؟» مادر در جواب گفت:« نه حاج آقا کسی جادویش نکرده است. این دختر دارد درس می خواند. می گوید باید اوّل معلّم بشوم، بعد شوهر کنم.»
آقای بحرینی گفت:« اشتباه می کنی دختر جان. تا تو درس ات را تمام کنی موهایت سفید می شود و پسرها بهانه می گیرند که پیردختر شده ای  و در خانه می مانی.»
خلاصه که دعائی نوشت و به مادر داد که داخل آبِ جوش بیاندازیم و آبش را بخورم تا بختم باز شود و بابت این دعای ناخواستۀ چرند، پنجاه تومان از مادرم گرفت. به خانه که رسیدیم، مادرآن کاغذپاره، یعنی دعا را پاره کرد و داخل سطل آشغال انداخت.
پدرم به آقا کمال زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد. مرد بیچاره با شنیدن مبلغ درخواستی دعانویس، مثل فشفشه به هوا رفت:« من دئییرم خدیمم بو دئییر نئچه اوغلون وار. من می گویم دارم ورشکست می شوم این می گوید سی هزار تومان بده
. اگر چنین پولی داشتم که ورشکسته نمی شدم.»
خلاصه که پدرِ بدبختی بسوزد. بیچاره قول داد تا چند روز آینده پول را تهیّه کرده و خبرمان کند. پس از چند روز تلفن کرد و خبر داد که سی هزار تومان را تهیه کرده، اما قبل از رسیدن به خانه دستگیر شده و به طلبکارها گفته بود که بجز این مبلغ چیزی ندارد و گویا پول را بین شاکیان اصلی تقسیم کرده ورضایت گرفته بود که کار کند و پولشان را به تدریج بپردازد. خوشحال شدیم و مادرم خدا را شکر کرد که دیگر مجبور نیست به مطب جناب بحرینی برود.
بجز بحرینی دو فالگیر و دعانویس هم بودند گویا دو برادر بودند و آنها را قره سید می گفتند. فکر کنم کلاس دهم بودم که گفتند بساطشان را برچیده و ممنوع الکارشان کرده اند. امّا از قدیم گفته اند که( ایت ایتلیغین ترگیتسه، سومسونمه یین ترگیتمز.) آنها باز هم کماکان مشتری داشتند. با این تفاوت که درِ خانه شان آشکارا باز نبود و زیرزمینی کار می کردند.

قاضی طباطبائی ملّای مشهور تبریزی که بعدها توسط گروه فرقان کشته شد، منبرش طرفداران قابل توجهی داشت.او در اعتراض به جهل مردم، می گفت:
اونداکی ابنا وطن خام دیر
آخ نئجه کئف چکمه لی ایام دیر


2010-01-01

جن ها

بچه که بودم از جن ها خیلی می ترسیدم. حکیمه می گفت :« مادربزرگم می گوید جن ها در خانه های خرابه زندگی می کنند و شبها داخل حمام می خوابند. ثروتمندهایشان در کوه و صحرا ، زیر زمین زندگی می کنند. آنها از فلز و بسم الله و کتاب قرآن می ترسند. چون خودشان کوتوله و بدترکیب هستند ، از بچه های آدمیزاد خوششان می آید و دلشان می خواهد نوزاد آدمیزاد را بربایند و با نوزاد خود عوض کنند . برای همین هم نوزاد آدمیزاد که به دنیا می آید ، برایش از دعانویس دعا می گیرند و لای پارچه می پیچند و با سنجاق قفلی به یقه زیر پیراهنش سنجاق می کنند. بعضی ها هم جهت اطمینان وان یکاد طلا را با سنجاق قفلی بر یقه پیراهن نوزاد سنجاق می کنند که هم آیه قران دارد و هم از طلاست. مطمئن می شوند که جن ها نمی توانند به او نزدیک شوند.»
داستانهای مادربزرگ حکیمه که تا حدودی شبیه داستانهای مادربزرگ من و مهناز و مهرناز بود ، مرا بیش از پیش می ترساند. بخصوص که حمام خانه ما هم در زیرزمین خانه مان بود و گاهی صداهائی از آن تو می شنیدم. مادرم می گفت :« چون از جن می ترسی و در ذهن ات وجودش را باور کرده ای این صداها به گوشت می رسد. جن اگر هم بود حالا دیگر نیست. رفته پی کار و گرفتاری و بدبختی خودش.»
از مادر گفتن و تسلی دادن و تکذیب کردن وجود جن ها بود و از من ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن.
*
داشتم دروس
واغوم نیشت در دویچه وله را مرور می کردم که به جن ها رسیدم . جن های نیکوکار در صخره لورلای زندگی می کردند. آنها کوتوله بودند و به چشم دیده نمی شدند. این جن ها شبها وقتی مردم می خوابیدند ، از غار بیرون می آمدند و کارهای نیمه تمام مردم را انجام می دادند. روزی از روزها زن کنجکاو خیاط برای این که بداند چه کس یا کسانی نیمه شب می آینند و کارهای خیاطی شوهرش را انجام می دهند ، روی پله ها مقدار زیادی نخود پاشید. جن های نیکوکار روی نخودها لیز خورده وبه زمین افتاده و بدنشان درد گرفت. زن کنجکاو با شنیدن سر و صدای آنها فوری چراغ را روشن کرد ، اما موفق به دیدنشان نشد . چون جن های نیکوکار با عجله از آن محل دور و ناپدید شدند و دیگر هیچ وقت برای کمک مردم برنگشتند.
*
ما نیز درمورد جن ها سخن و ضرب المثل فراوان داریم . از آن جمله :
ائله بیل جن ده ییشیغی دیر/ مثل این که عوض شده جن است.
ائله قورخور جن ده میردن قورخان کیمی / آنچنان می ترسد گوئی جن آهن دیده.
جن بسم الله ائشیتدی. / جن صدای بسم الله شنید.
جننی اولوب / جنی شده ، یک چیزی شبیه به دیوانگی
*

2009-12-18

زنان جادوگر

چند وقت پیش یک گلدان کوچک گیاه نعناع و یک گلدان کوچک تلخون خریده ودر باغچه کوچک جلوی خانه ام کاشتم. تلخون یک کمی بزرگ شد . اما سرتاپای نعناع آفت زد. به ایریس زنگ زدم و ماجرا را گفتم. گفت :« تمام ساقه و برگ نعناع را قطع کن ، فقط ریشه بماند. عصری هم اگر وقت داری بیا با هم کنار رودخانه برویم و گزنه بچینیم . من یادت می دهم چه کنی که دیگر آفت سراغ نعناع و دیگر گیاهان و سبزیجاتت نیاید.» عصر با هم کنار رودخانه رفتیم. او کیسه نایلونی بزرگ آلدی را از کیفش درآورد و دست من داد و خودش قیچی باغبانی اش را از کیفش درآورد و با احتیاط فراوان برگهای لطیف و تازه گزنه را با قیچی از ساقه قطع کرد و من کیسه نایلونی را چنان گرفتم که برگها داخل کیسه افتادند. یک نایلون کیسه ای پر ، برگ گزنه چیدیم و روی یکی از نیمکتهای لب رودخانه نشستیم. ایریس گفت: « حالا می خواهم برایت چند نکته در مورد گیاهان یاد بدهم.
اول اینکه : برگها را با هاون بکوب و خوب له کن و بعد عصاره را داخل اسپری بریز و با آب قاطی کن و به گیاهانی که آفت زده اند بپاش. مشکل حل می شود. ریشه گیاه نعناعیت باقی مانده و گیاه تازه جوانه خواهد زد.
دوم اینکه :برای داشتن گیاه نعناع نیازی نیست از بیرون گلدان نعناع با قیمت گران خردیاری کنی. کافی است که از مغازه ترکها همراه سبزی خوردن نعناع نیز بخری برگهایش را بچینی و داخل سالاد و سبزی خوردن استفاده کنی و ساقه را داخل گلدان بکاری . برای سال بعد یک عالمه نعناع خواهی داشت. من این کار را کردم و حالا یک طرف باغچه ام پر از گیاه نعناع است.
سوم اینکه: هر وقت حوصله کردی اینجا بیا و گیاه گزنه بچین وچای گزنه دم کن و نوش جان کن. برای خون و صفرا و خیلی دردها درمان است. در بین چائی های حاضری هم فراوان و با قیمت مناسب به فروش می رسد. هزار درد را درمان می کند.
چهارم اینکه : مواظب باش این گیاه با پوستت تماس نداشته باشد که موجب خارش و سوزش پوست می شود و اذیت می شوی.
ایریس دوست آلمانی من که معلم است و باغچه کوچک خانه اش پر از گل و گیاه است . قوش سوتوندن توتدو ده وه یومورتاسینا جان ( از شیر مرغ تا تخم شتر) سال گذشته مربائی پخته بود. برای هر کدام از ما ساندویجی با نانک و کره و مربا درست کرده بود. طعم خوش گل هنوز هم در دهانم مزه می دهد. می گفت از نوعی گل صحرائی پخته است قرار بود تابستان دور هم جمع شویم وگل را نشانمان بدهد که گرفتار شد و ماند برای تابستان سال بعد. او دفتری دارد که مرا یاد دوران دبیرستان و درس طبیعی می اندازد. گیاهان طبی و صحرائی را با علاقه فراوان چیده و گلبرگ و برگ و ساقه و پرچم هر کدام را با حوصله فراوان خشک کرده و در صفحه ای چسبانده و در مورد خواص هر کدام نوشته و سپس پرس کرده است. با این تفاوت که ما مجبور به تهیه آن دفتر بودیم و او با اشتیاق فراوان دفتر را تهیه کرده و کارش را ادامه می دهد. دفتر، ضخیم و صفحات داخل کلاسور هستند. خودش می گفت که حدود دویست و پنجاه گیاه جمع آوری کرده و خواص هر کدام را به خوبی می داند و هنگام کسالت نیز نیازی به مراجعه به پزشک ندارد و خودش حکیم است. هم درد را می شناسد هم درمان را.
از او آموختم که تخم گیاه اسطوخودوس ( که اینها لاوندل می گویند) را اگر داخل کمد لباس و ملافه ها بگذاریم ، پشع و حشرات موذی داخل کمد و صندوقچه نمی شوند. برای این کار کیسه کوچک پنج سانتی متری می دوزیم و حدود یک قاشق غذاخوری تخم اسطوخودوس داخل کیسه می ریزیم و سرش را می دوزیم. کیسه را زیر لباسها و ملافه ها می گذاریم. بوی اسطوخودوس خوشایند است. خوشتان هم نیاید از نفتالین بهتر است. اگر در فصل بهار تخم گیاه اسطوخودوس را بکارید خوب رشد می کند و سال بعد گل می دهد و می توانید تخمش را بگیرید و استفاده کنید.
ایریس از آن دسته زنانی است که اگر حدود دویست سیصد سال پیش به دنیا می آمد شاید به جرم جادوگری زنده زنده در آتش می سوخت.
دوست شمالی ام می گفت که با برگهای گزنه آش خوشمزه ای می پزند. قرار است یادم بدهد.
*
 

2008-12-07

دعانویس - امروز

آن زمانها خوب به خاطر ندارم پسربچه ای گم شده یا ربوده شده بود. والدین اش برای یافتن اش دست به دامن پلیس و کلانتری و اطلاعات و روزنامه و مجلات مختلف شده و به نتیجه نرسیده بودند. شبی که داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم ، فریدون فرخزاد با عکس پسر بچه در دست برنامه را شروع کرد و گفت : این بچه فلان مدت است که گم شده و تلاش والدین اش به جائی نرسیده ، آنها حتی به دعانویس و فالگیر هم مراجعه کردند و خواستند که بچه شان را پیدا کند . خوب آدمی است و وقتی از همه جا ناامید می شود و به هر دری می زند گشایشی پیدا نمی کند دست به دامان دعانویس نیز می شود حتی اگر باورش نداشته باشد. والدین هستند و پدر و مادر برای بچه شان چه رنجها که نمی کشند و چه کارها که نمی کنند. البته سخنان فریدون فرخزاد را به طور دقیق به خاطر ندارم. اما آنچه که به خاطر دارم اینگونه بود. خلاصه که شکر خدا بچه پیدا شد و پدر و مادر از نگرانی ورنج نجات یافتند.
چند وقت پیش خانه دوستی بودیم و داشتیم از این در و آن درصحبت می کردیم . او هم از سفرش به ایران تعریف می کرد و می گفت : همسایه دخترخاله ام زنی است که نفسی جادوئی دارد. هر دردی داشته باشی درمانش پیش اوست .
گلشن پرسید: این خانم در چه رشته ای تخصص دارد ؟
او جواب داد : می روی پیش اش و دردت را می گوئی فوری دعائی می نویسد و می بری همانگونه که او گفته عمل می کنی. هر مشکلی که داری حل می شود.
گلشن گفت : اگر اشتباه نکنم ، روانشناس نباشد دعا نویس و جادوجنبل چی است.
گفت : درست حدس زدی. زن جوان و این همه تجربه ! بگویم چه جادوگریست باورت نمی شود! ذلیل مرده نابغه است ! چه بیماران لاعلاجی را که شفا نداده ! یک خانمی در اتاق انتظار نشسته بود و می گفت تاثیر دعاهای این زن باورنکردنی است. برایم هر چهل روز یک بار دعا می نویسد من هم آن را در چای آقا شوهرم می ریزم و زبانش قفل می شود . خیلی مهربان می شود . اما حیف که هر چهل روز یک بار تاثیرش از بین می رود.
گلشن گفت : بابا جان زورنان گؤزللیک اولماز ( زیبائی به زور که نمی شود. ) مرد بیچاره را مسموم نکنی . مردی که دلش رفتن می خواهد رفتن اش بهتر از ماندنش است. گئدن قوناغین تئزگئتمه یی قالماغیندان یاخجی دیر( مهمانی که قرار است برود زود رفتن اش بهتر از ماندنش است .) راستی که عجب نابغه ای ! مشتری های خل و چل هر چهل روز به سراغش می روند و او مطمئن است که مخارج زندگی اش توسط این خوش باوران تامین است .
بیچاره صالیحا گفت : عزیز من از موضوع دیگری حرف بزنید. یک استکان چائی مهمانمان کردید و این را هم زهرمارمان نکنید . بیخودی نیست که ماها از ایرانیها می ترسیم.
گلشن گفت : نترس جانم این جادوگرها اود اولالار اؤزلرین یاندیرابیلمزلر (آتش باشند نمی توانند خودشان را بسوزانند.) اینها فقط خرافات است . آدمی از روی ناچاری به دعانویس پناه می برد. مشکل اش یا حل می شود یا حل نمی شود. شما هم از این خرافات و مهره ها و دعاها دارید و کاری نمی شود کرد . اما از این دوستمان که هر وقت به ایران می رود پز هم می دهد که از خارجه آمده و کلاس بالاست و فلان دانشگاه درس خوانده بعید است که از اینجا برای گردش و تفریح برود آنوقت برای معالجه درد پای من از جادوگر گرد بخرد و بیاورد.
دوستمان خندید و گفت : بیا و خوبی کن ، گلشن جان من یک ساعت و نیم در اتاق انتظار نشستم تا نوبتم برسد و این دوای شما را ازش بگیرم و بیاورم . حالا امتحان کن خوب شدی چه بهتر خوب نشدی ضرر نکردی .
گلشن گفت : سن چیخدیغین داغلاری من چوخدان یئنیب گلمیشم / کوههائی که تو حالا از آنها بالا می روی من خیلی وقت است که گشته و برگشته ام .

2008-12-05

دعانویس - دیروز

در زمانهای یک کمی قدیم که گویا کلاس نهم یا دهم بودم ، آقا کمال از تهران به پدرم تلفن کرد و گفت که وضع مالی اش بسیار وخیم شده ودارد ورشکست می شود و طلبکار در تعقیبش است و هیچ راه و چاهی برایش باقی نمانده است و می گویند در تبریز دعانویسی به نام بحرینی است که دعایش معجزه می کند و شما را قسم به فلان و بهمان که این بحرینی را پیدا کنید و دردم را به او بگوئید. پدرو مادرم به مشورت نشستند .
مادرم گفت : بحرینی معروف است و اما من او را نمی شناسم و کاری به کارش ندارم . دنیا عوض شده و آدمها باسواد شده اند و دردی دارند پیش دکتر و وکیل و قاضی و حقوق دان وغیره می روند. عصر دعا و جادو و جنبل گذشته است . اما به خاطر اینکه دل آقا کمال آرام شود از دروهمسایه پرس و جو می کنم .
پدرم گفت : هر کاری می خواهی بکن اما تو را به امام حسین تنهائی سراغ این رمال نرو.
مادرم پرس و جو کرد و زنان گفتند که این آدم دفتری مثل مطب دارد و می روی نوبت می گیری و شماره نویس زن هم دارد و جای هیچگونه نگرانی نیست . خلاصه یک روز همراه مادرم پیش این جناب بحرینی رفتیم. وارد اتاق انتظار شدیم. این اتاق شبیه اتاق انتظار دکترقندیها چشم پزشک بود . یعنی دورتا دوراتاق صندلی چیده بودند و زنی روی کاغذ شماره می نوشت و دست آدمی می داد و سپس از روی شماره یکی یکی منتظران را به اتاق بحرینی می فرستاد . بعد از نیم ساعتی نوبت به ما رسید . وارد اتاق شدیم. مردی قد بلند و چاق که لباس ملا به تن داشت و پشت میز شیکی نشسته بود ، جواب سلام مان را داد و از ما خواست روی صندلیهائی که دور اتاق چیده بود بنشینیم. اتاق شبیه اتاق معاینه دکتر بود. کتابخانه ای داشت وکتابهای قطور و چند جلدی و غیره چیده بود. مادرم مشکل آقا کمال را تعریف کرد.
آقای بحرینی سری به تاسف تکان داد وگفت : وای! وای! وای! حل این مشکل یک کمی خرج برمی دارد. به این سادگی نیست . اما در این دنیا مشکلی نیست که من نتوانم حل کنم. من سنگی مقدس دارم آنرا می تراشم و رویش دعائی مهم می نویسم و سنگ را به این آقا کمال می دهید و در خانه زیر بالش اش می گذارد و زبان طلبکار بسته می شود.
خیلی دلم می خواست به او بگویم آقا طلبکار که با زبانش سراغ آقا کمال نمی رود . از قبل شکایت کرده و کلانتری همراه با حکم جلب دنبالش است. بحرینی گویا سی هزار تومان حق الزحمه می خواست و می بایست فردا پنج هزار تومان به او ببریم که قیمت سنگ است و بقیه مبلغ را وقتی کار آماده شد می پردازیم .
به خانه رسیدیم و ماجرا را تلفنی شرح دادیم. بیچاره آقا کمال از شنیدن آن مبلغ خیلی ناراحت شد و گفت : من می گویم دارم ورشکست می شوم این می گوید سی هزار تومان بده.
بیچاره ناچارقول داد تا چند روز آینده پول را تهیه کرده و خبرمان کند . یک هفته ای از او خبری نشد و روزی تلفن کرد و خبر داد که سی هزار تومان را تهیه کرده بود اما قبل از رسیدن به خانه دستگیر شده و به طلبکارها گفته بود که بجز این مبلغ چیزی ندارد و گویا پول را بین شاکیان اصلی تقسیم کرده ورضایت گرفته بود که کار کند وپولشان را به تدریج بپردازد.
بجز بحرینی دو فالگیر و دعانویس هم بودند گویا دو برادر بودند و آنها را قره سید می گفتند. فکر کنم کلاس دهم بودم که گفتند بساطشان را برچیدند و دعانویسی شان را ممنوع کردند.
آن زمانها ملائی بود به نام آقای قاضی که منبرش طرفداران قابل توجهی داشت.می گفت:
اونداکی ابنا وطن خام دیر
آخ نئجه کئف چکمه لی ایام دیر
**