خواب دیدم.
من بودم و مادرم. دستانش مثل همیشه
گرم و نرم بود و بوی گلاب می داد. تازه وارد خانه شده بودم. گقتم:« هم گرسنه ام،
هم تشنه. لقمه ای داد با یک لیوان شربت گل محمّدی. وسط نان لقمه شده غذایی بود
بسیار خوشمزه. نمی دانم چه بود. فقط می خوردم و می نوشیدم. پس از غذا، خواستم چرتی
بزنم. اجازه نداد و گفت:« دیر وقت است. تا هوا تاریک نشده، به خانه ات برگرد.»
گفتم:« خسته ام بگذار اینجا بمانم. جایت را تنگ نمی کنم. گوشه ای کنارت میخوابم.»
اجازه نداد و مرابه زور از خانه اش بیرون کرد، در حالی که پی در پی می گفت:« نمی
توانی بمانی. هنوز خیلی زود است.»
سرانجام در را پشت سرم بست و بیرون ماندم. به صدای بسته شدن در بیدار شدم. بوی گل
محمّدی در اتاقم پیچیده بود. دهانم مزه لقمه مادر می داد که عجیب خوشمزه بود.
صدای زنگ تلفن مرا به خودم آورد. آبجی بود. خوابم را برایش تعریف کردم. لبخندی زد
و گفت:« چه عجله ای برای رفتن داری؟ مادرمان گفت که هنوز زود است. بنشین و به بچه
ها و نوه هایت برس. آنچه او داده نعمت و برکت بود. خدا رحمتش کند.»
گفتم:« اما اتاقم عطر گل محمّدی می دهد.»
حرف زد و نصیحتم کرد و آرام شدم.
*
No comments:
Post a Comment