2007-09-30

بازی مدرسه

به دعوت ارگون عزیز می نویسم .
اولین مدرسه من دبستان ملی فرهنگ بود . مدرسه ای که حیاطی بزرگ و اتاقهائی تودرتو داشت . خانه ای بزرگ و قدیمی که مدرسه شده بود . آنچه که به خاطر می آورم ننه پیر و مهربان مدرسه ، پله های کهنه و باریک و خانم ناظم با خط کش بود که می گفتند هر کس شلوغی کند و یا خوب درس نخواند به وسیله خانم ناظم و خط کشش تنبیه خواهد شد .
از کلاس دوم ماه مدرسه را به خاطر می آورم . معلم ما عوض شد و معلم دیگری آمد و گفت خانم معلم شما مرده و من جایش آمدم . نمیدانم این حرف تا چه حدی درست بود ؟ آیا در مقابل کنجکاوی بچه ها چنین جوابی داد یا به راستی خانم معلم قبلی ما مرده بود . همگی زدیم زیر گریه و خانم ناظم با خط کش وارد شد و آنرا روی میز کوبید و داد زد : خفه . همه خفه شدیم .
از کلاس سوم خانم معلم بداخلاق و ترش روئی را به خاطر می آورم که علاوه بر خط کش ، کاغذهائی همراه با سنجاق قفلی داخل کیف خود داشت . هر کسی خوب درس نمی خواند و یا تقصیری داشت علاوه برخط کش این کاغذها را با سنجاق قفلی بر پشت بچه ها می چسبانید و سر صف برایشان تنبل می کشید .
از کلاس چهارم معلمی بسیار بدخلق را به خاطر می آورم که او هم خط کش داشت و هم دستی محکم و سنگین که سیلی هائی دردناک به سر و صورت آدمی می کوبید . اما از او خاطره خوبی دارم که فراموش شدنی نیست و آن پیک ماهانه دانش آموز که به هر ترتیب شده به من می داد و می خواندم . از داستانهای شیرین پیکها چقدر لذت می بردم .
کلاس پنجم خاطره خاصی نداشت . اما کلاس ششم چقدر سخت بود . می گفتند که شماها بزرگ شده اید و سال دیگر به دبیرستان می روید . مادرم نیز سرقفلی جانم را به خانم معلم داده بود که گویا اتی سنین سومویو منیم ( گوشتش مال تو و استخوانش مال من یعنی تا دلت بخواد کتک بزن که درس بخواند . ) خوب من « الف » را گفتم و شما « ه » را حدس بزنید .
زمانی که خود معلم شدم ، سعی می کردند بساط تنبیه را از مدارس برچینند . همکاران پیشکسوت در مورد تنبیه اختلاف نظر داشتند . عده ای عقیده داشتند که اگر دانش آموز از تنبیه نترسد درس نمی خواند و عده ای دیگر عقیده داشتند اگر دانش آموز بدون ترس و لرزسر کلاس بنشیند بهتر یاد می گیرد .
من نیز به رسم بازی وبلاکی باید دوستان را به بازی دعوت کنم . دلم نمی خواهد انتخاب کنم و فقط به پنج نفر اکتفا کنم . از مینو و نرگس وخاتونک و عمو اروند عموی عزیز وبلاکشهر واحمد سیف و شب تاب خانم وپریا و دیگر دوستان عزیزم و دانشجویان مشکین شهری و ماوی و بایقوش و آیدین و آیدا و شیطونک شاکی و محمد قربانزاده دعوت می کنم که بنویسند .
....
یک خبر
صادق اهری از وبلاک نویسی و وبلاک خوانی یک ایده صحیح و سالم و به درد بخور به دست آورده است . کار با ارزش وی ایجاد لینک کده ای در مورد بیماری ام . اس است . در مورد این بیماری در این وبلاک جدید خواندم و مطالبی آموختم . دوستان عزیز گفتم که خیلی کم سوادم و از این دنیای اینترنتی خیلی درسها می آموزم .

2007-09-26

ماه رمضان و من دلتنگ

آن زمانهای دور که هنوز هشت سالم بود و دانش آموز کلاس دوم بودم ، علاقه زیادی به ماه رمضان و روزه داشتم . آنچه که از این ایام به خاطر دارم کلوچه روغنی شب افطار و زولبیا و بامیه بعد از افطار و مزه شیرین خوردنیهای گوناگون بود . گاهی اوقات به همراه بزرگترها بیدار می شدم و سحری می خوردم و تا هنگام ناهار روزه می گرفتم . آنگاه با اصرار بزرگترها موقع ناهار افطار می کردم و روزه ام تاباق اوروجوایا کله گنجشکی می شد . تا آنجائی که به خاطر می آورم سه یا چهار روزه درست گرفتم و به پدر و مادربزرگ و مادرم فروختم تا به روح امواتشان هدیه کنند . این نیز خود عالم زیبائی داشت . مادرم هر روز بعد از نماز ظهر فرنی درست می کرد و توی بشقابهای کم عمق می ریخت که تا هنگام افطار سرد شوند و ته قابلمه را به من می داد وای که چقدر از خوردن فرنی داخل قابلمه لذت می بردم .
کلاس سوم که رسیدم ، گفتند دیگر بزرگ شده ای و نه سالت تمام شده و باید هر روز تمام و کمال روزه بگیری و نمی توانی وقت ناهار افطار کنی . آن ایام روزه گرفتن برایم چقدر دشوار بود . وقتی مادرم فرنی را می پخت دهانم آب می افتاد . اما او می گفت : روزه دار واقعی نباید هر چه می بیند هوس کند . اگر نمی توانی تحمل کنی به آشپزخانه نیا . ناچار به اتاق می رفتم اما وقتی داداش بزرگه از اشپزخانه بیرون می آمد از شدت حسادتم می خواستم خفه اش کنم . با خود می گفتم این که از من بزرگتراست ، چرا روزه نمی گیرد ؟ مادربزرگم می گفت : او پسر است وتا پانزده سالگی برایش روزه گرفتن واجب نیست . وای که چقدر دلم می سوخت . روزی از روزها که گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود چند دانه خرما و یک استکان آب برداشتم و یواشکی به صندوقخانه که پنجره هم نداشت و تاریک بود رفتم و به خیال اینکه آنجا تاریک است و خدا در تاریکی من مرا نمی بیند ، روزه ام را با خیال راحت خوردم . بیرون که آمدم مادربزرگم استکان را دید و رازم برملا شد و نصیحتم کرد و فهمیدم که چشمان خدا هیچ وقت بسته نمی شود و تاریکی ها را هم می بیند .
کلاس هشتم به بعد دیگر به روزه و ماه رمضان عادت کرده بودم . هر گاه که ماه رمضان مصادف با فصل پائیز می شد ، ما هم وسط ظهر در مدرسه می ماندیم و گوشه ای از حیاط مدرسه که آفتابی و مناسب بود روزنامه ها را پهن کرده می نشستیم و پاهایمان را دراز می کردیم . بازار قلاب بافی و بگو بخند داغ بود . هیچوقت وسط ظهر در مدرسه نماز نمی خواندیم چون ملای محله مان گفته بود که این مدرسه زمانی قبرستان بود و داخل قبرستان نماز باطل است . پس ما هم با خیال راحت به صحبت و خنده و قلاب بافی سرگرم می شدیم . یادش به خیر چه شالها و دستکشها و کلاههائی بافتیم . گاهی وقتها طیبه برایمان آواز می خواند و ما هم با او همصدا می شدیم .
...
آیاغین قوی کرپیجه پاهاتو روی آجر بگذار
دوواردان آش گل بیزه از دیوار بگذر و به خانه ما بیا
گونون او گون اولایدی منیجه آرزو می کنم روزی بشود منیژه
گلین گه لئیدین بیزه که به خانه مان عروسمی آمدی
...
تنبی ده قوناق وار در اتاق میهمانی میهمان است
ایستیکاندا عراق وار داخل استکان عرق سگی است
گتیر باشین دارییم منیجه بیا سرت را شانه کنم منیژه
منده قیزیل دراخ وار من شانه طلائی دارم
...
کلاس دهم و یازدهم دیگر ماه رمضان مصادف با تابستانهای طولانی و گرم بود و مسجد محله پاتوق ما دخترهای همسایه بود بعد از نماز هم همگی در خانه دختر همسایه مان جمع می شدیم و تا نزدیکیهای غروب به صحبت و بگو و بخند می گذشت . مادرانمان اعتراضی نمی کردند چون در خانه دختر همسایه مان فرزند پسر وجود نداشت و هفت خواهر بودند . و پدرشان از صبح تا غروب سر کار بود . این چنین بود که گرسنگی و تشنگی روزهای طولانی ماه رمضان را تحمل می کردیم .
یاد آن روزها به خیر که به هر بهانه ای می خندیدیم . از صحبت و معاشرت با همدیگر لذت می بردیم . قهر و آشتی کردنمان چقدر با مزه بود . اکنون چقدر کم حوصله و کم طاقت شده ایم . این روزها بایستی عطیه خانم هم صحبت همدم من می شد . افسوس که هر وقت او را داخل اتوبوس می بینم درست مثل اینکه جین دمیر گؤروب ( گوئی جن آهن دیده ) فرار را بر قرار ترجیح می دهم . من و او با هم هیچ پدرکشتگی نداریم . ده ده مالیمیز دا شریک دئییل ( مال پدریمان نیز شریک نیست. ) امروز اینجا هوا سرد بود و اوشال را بر گردنم دید و قاه قاه خندید که اوا خدا مرگم بده روزه ای ؟ تو جون به جونت کنند همون دهاتی هستی که هستی . دلم می خواست بگویم آری ما دهاتی هستیم و با این حال و روزی که داریم دهاتی باقی خواهیم ماند . حتی اگر در مدرن ترین شهر دنیا زندگی کنیم . زیرا هنوز یاد نگرفته ایم حرمت همدیگر را نگاه داریم . یاد نگرفته ایم دل همدیگر را نشکنیم . در این کشوری که هر کسی آزادی فردی دارد ، سعی می کنیم این حداقل را نیز از او دریغ کنیم . شاید دیرزمانیست که آموخته و عادت کرده ایم به روشهای مختلف مخل آزادی و آرامش روحی همدیگر شویم . آخر ما چه کار با روزه بودن و روزه نبودن همدیگر داریم ؟ بقدری مشکلات داریم ، بقدری کارهای عقب افتاده داریم که فرصتی برای فکر کردن به زندگی دیگران نداریم . اما طبق عادت همیشگیم ایستگاه بعدی پیاده شدم و نیم ساعت دیر سر کلاس رفتم . ساکت و بدون اینکه توضیحی بدهم سر جایم نشستم . 

*

2007-09-22

فردا اول مهر ماه

سی ام شهریور ماه بود و من بچه مدرسه ای بودم . با پدرم به بازار رفتیم و برایم یک جفت کفش خرید . هنگام بازگشت از مدرسه هم از بقال سر کوچه چند جلد دفتر چهل برگی و بیست برگی خرید . به من دو جلد دفتر بیست برگی داد . یکی برای مشق و دیگری حساب و هندسه . دفاتر چهل برگی را به آبجی بزرگ داد . آخر او در کلاس بالاتر درس می خواند و احتیاجش به کاغذ بیشتر ازمن است . دلم می خواهد از پدر و مادرم قهر کنم آخر آنها با هم تصمیم گرفتند و برای آبجی روپوش مدرسه خریدند و مادرم روپوش کهنه او را کوتاه کرد و این طرف و آن طرفش را هم دوخت تا اندازه من شد . پوشیدمش . وای وای وای . ائله بیل خانیم وئریب کولفتینه ( گوئی خانم به کلفتش داده ) رنگ و رویش هم که رفته است . مهم نیست مادر طیبه هم چادر خودش را کوتاه کرده و به طیبه داده ، مادر لیلی هم از ملافه کهنه شان تکه ای بریده و برایش روبان مدرسه دوخته است . خوب باز هم جای شکرش باقیست که روبان و کفش من نو است . شب کفشهایم را از قوطیش درآوردم و تا صبح بغل کردم و توی رختخوابم باهاش خوابیدم . فکر کردم زندگی ، به یک شب لذت کفش نو داشتن می ارزد . طیبه از چادری که مادرش برایش آماده کرده خوشش نمی آید حق هم دارد . آخر این چادر رنگ و رویی ندارد . خوب است که مادرم دوست ندارد من با چادر به مدرسه بروم . ان وقت وضع من بهتر از طیبه نمی شد . مادرم فکر می کند من دست و پاچلفتی هستم و نمی توانم همراه با کیف مددرسه ، چادر را نیز مرتب سر کنم و رویم را بگیرم .
فردا اول مهر ماه است و از سپری شدن دیروز سالها می گذرد . اگر اشتباه نکنم فردا سی و یکمین سالروز ورود من به عالم معلمی است . آخرین روز بیکاریم مصادف با اوایل آبان وهمراه با بدرقه دوستان و همکارانم بود . اگر چه به بازگشت دوباره امیدوار بودم اما گوئی قدمهای سنگین و آهسته ام که میلی به رفتن نداشت حرفی دیگر می زد . سالهای اول دوری از ایل و تبار و یار و دیار چه سخت گذشت . هر سال روز اول مهر ماه چشمانم را می بستم و همراه با دانش آموزان و معلمین در کوچه پس کوچه های شهر به راه می افتادم و وارد مدرسه ای می شدم . وقتی چشم باز می کردم و می دیدم آنچه که از جلو چشمم گذشت رویائی بیش نبود چقدر رنج می کشیدم . ترک دیار و بعد از آن بازنشستگی زودرس داغونم کرد . زندگی را پایان یافته می پنداشتم و هر روز صبح که بیدار می شدم چشم به شب داشتم . اما سرانجام توانستم گرد سالهای یاس را از دل و جانم بزدایم و دوباره از صفر شروع کنم و تا حدودی توانستم .
در سال تحصیلی جدید برای دانش آموزان و معلمین آرزوی موفقیت می کنم .

2007-09-18

به بهانه زنده یاد محمد حسین شهریار


شهریار را با حیدربابایش شناختم . اشعارش برایم آنقدر روان و ساده و دلنشین است که هنگام زمزمه خود را در آن محیط روستائی می بینم . روزگاری دوست داشتم کوه حیدر بابا را از نزدیک ببینم . دیدن عظمت و ابهت حیدربابا یکی دیگر از آرزوهایم بود . پدرم می گفت : حیدربابا کوهی بسیار کوچک و گمنام بود . شهریار حیدربابایش کرد و با قلم توانایش به او عظمت بخشید .
پدربزرگم همراه حیدربابا به دوران نوجوانی و جوانی اش سفر می کرد . عمه جانین بال بلله سی ( لقمه عسل عمه جان ) آغاج مینیب آت گزدیرمه ک ( سوار چوب شدن و اسب بازی کردن ) شال ساللاماق ( یکی از مراسم سال نو ) و ... هر مصراعی از حیدربابا او را به دوران جوانیش می برد . با آب و تاب فراوان ، از دوران نامزدیش و مراسم شال انداختن تعریف می کرد . گوئی خاطرات گذشته اش دوباره زنده می شد .
با دیوان ترکی شهریار زندگی کردم . علاوه برحیدربابایش ، سهندیه اش شاهکار است .
خان ننه اش جان کلام است و « بهجت آباد خاطره سی » نمیدانم که چیست . خودتان بخوانید بقدری زیباست که جسارت ترجمه اش را به خود ندادم . روزی از روزها خبر رسید که شهریار باز غوغا به پا کرده است . سخن از شعر جدیدش بود . یکی از دبیرانمان وارد کلاس شد و این شعر را روی تخته سیاه نوشت و ما رونویسی کردیم . بعد آنرا در دفتر شعرم نوشتم . بعد دفتر شعرم پاره شد ، جگرم نیز پاره شد .
.....
امروز صبح که وارد کلاس شدم دوست روسی گفت : خبر داری . فرانسه گفته است که به زودی به ایران حمله خواهد کرد . توی دلم گفتم : خیر سویله مه زه دئدیلر خیر سویله دئدی گئده سن گلمییه سن ( به کسی که خیر نمی گوید، گفتند خیر بگو گفت الهی که بروی و برنگردی )
دوست لهستانی گفت : فرانسه نگفته . امریکا گفته که یک شب ، یکهزار نقطه ایران را هدف خواهد گرفت .
دوست المانی گفت : چی دارید می گوئید ؟ آلمانی بلد نیستید کلماتی را می شنوید و غلط معنی می کنید . امریکا و فرانسه با هم یکهزارو سیصد مکان مهم ایران را یک شبه با بمب اتمی بمباران خواهند کرد . با خانه های مسکونی کاری ندارند . می خواهند حکومت را بردارند تا مردم به آزادی برسند .
گفتم : ای جل الخالق . این دوکشور یکهزار و سیصد بمب اتمی دارند و آنگاه این همه بخیلند و نمی خواهند ایران یکی داشته باشد ؟ امریکا و فرانسه خیلی زرنگ هستند بروند مشکلات خودشان را حل کنند به ما چه کار دارند . آی آتاوی ایت یئسین پیس آدام ( ای پدرت را سگ بخورد آدم بد . )
دوست عراقی با خشم فراوان گفت : شما از کدام آزادی حرف می زنید ؟ آنها به بهانه سرنگونی دیکتاتور وارد کشور ما شدند . حمله شان به نفع خودشان بود نه ملت عراق . علاوه بر ستم آنها مردم نیز به جان هم افتادند . چه برادرکشی که به راه نیفتاد . همه اش تقصیر شماست اگر انیشتن نداشتید این همه خونریزی نمی شد .
گفتم : بیچاره انیشتن . دیواری کوتاه تر از دیوار انیشتن پیدا نکردید ؟
بحثشان داغ شده بود داشتند مسائل جهان را تجزیه و تحلیل می کردند . هرکدام راه حلی برای بهتر شدن اوضاع جهان پیشنهاد می کرد . اما من صدای هیچ کدام را نشنیدم . مرا با سیاست چه کار ؟ نمی خواهم وطنم ویران شود . نمی خواهم هموطنانم کشته شوند . دعا کردم این حرفها دروغ باشد ، دعا کردم شایعه باشد
زنده یاد شهریار شعری زیبا به نام
انیشتن دارد اینجا نوشتم

2007-09-15

این خواب من


بعضی وقتها خوابهای عجیب و غریبی می بینم و فوری تعبیر می کنم که خیر است ، اما آنچه که در طول روز اتفاق می افتد ربطی به تعبیر و تفسیر من ندارد و اتفاق می افتد . فامیل نزدیکی داریم که هر وقت او را در حال آواز خواندن می بینم مطمئن می شوم که خبر درگذشت یکی از عزیزان برایم خواهد رسید . بیشتر وقتها هم پشت تلفن از او می خواهم که عزیز من وقتی به خوابم می آیی آواز نخوان . مادربزرگم می گفت : در خواب اگر خون ببینی آن خواب تعبیر ندارد . انگور نشانه غم است و گوشت نشانه دعواست و درد دندان بیماری فامیل . بچه نشانه خبری خوش است و سیل و طوفان خانه خراب کن است . اگر در خواب موهایت را شانه بزنی به سفر خوشی می روی من هم به روایت مادربزرگ خوابهایم را تعبیر می کردم . اما مادرم می گفت خواب که دیدی یک کلمه بگو خیر است انشالله .
دیشب خوابی دیدم و از ترس زبانم بند آمد . وای خدای من عزرائیل بود و سراپا سیاه پوشیده بود و چهره اش نورانی بود . گفت : وقت رفتن است آماده شو که برویم . گفتم : نمی روم . هنوز کارهای ناتمام زیاد دارم و فعلن جوانم . گفت : یک سال دیگر پنجاه ساله می شوی و زیاد هم جوان نیستی و اینکه خیلی کارهای ناتمام و ناقص داری تقصیر خودت است . از گذشته پند نمی گیری و به آینده نیز توجه نمی کنی . در گذشته زندگی می کنی و با گذشته رنج می کشی . گفتم : اگر فرصتی بدهی هم از گذشته پند می گیرم و هم کارهایم را سریع انجام می دهم . خلاصه از من اصرار بود و از ایشان انکار . گفت : ببینم مگر تو نبودی که می گفتی
آرزو ائیله دیغیم شئی لره اولدوم نائیل
ایندی راحت وئریرم جانی گل آل عزرائیل

به آرزوهائی که داشتم رسیدم
حالا راحت جان می دهم بیا و بگیر عزرائیل
« معجز شبستری »
...
مگر تو نبودی که می گفتی از مرگ نمی ترسم ؟ چرا دندانهایت به هم می خورد ؟
ساعت زنگ زد و از خواب بیدار شدم و در میان خواب و بیداری لبخندش را دیدم که گفت زود باش کارهای ناقص را انجام بده وقت زیادی باقی نمانده هر روز که می گذرد به من نزدیکتر می شوی .
از ترس جرات نداشتم چشمانم را باز کنم . خوب که بیدار شدم دیدم خدا را شکر که خواب بود .
اما به راستی که فرصتی باقی نیست .
من که بایاتی ننویسم روزم نمی گذرد .
...
داغلار باشی قویوندور بالای کوهها گوسفند است
آی قیز بو نه اویوندور دختر این چه بازی است ؟
یاتدیم یوخومدا گؤردوم خوابیدم و به خواب دیدم
جوماخشامی تویوندور پنج شنبه عروسیت است
....
داغلار باشی شلاله بالای کوهها شلاله هست
الیمده وار پیاله دردستم پیاله هست
گئجه یوخومدا گؤردوم شب به خواب دیدم
یئتیردیم نازلی یاره به یار نازنینم رسیدم
...

2007-09-11

حکایت یک ضرب المثل

اؤلسون او پیس کی یئرینه یاخجی سی گله جاخ هیچ بدی نمرد که خوبی جایش را بگیرد
روزی روزگاری در آن زمانهای نه چندان دور و نه چندان نزدیک در ولایتی که بزرگترها برای فرزندان خود تصمیم می گرفتند و دخترشان را به عقد پسری درمی آوردند ویا برای پسرشان زن می گرفتند ، مردی زندگی می کرد . این مرد زنش را دوست نمی داشت . حالا معلوم نیست که آیا زن نیز چنین احساسی نسبت به او داشت یا نه ؟ که زیاد مهم نیست . خوب زن بود و در خانه آقاشوهر لقمه نانی داشت و سقفی هم بالای سرش بود . حالا از این سقف بر سرش خون و درد و آتش هم چکه می کرد ، باز مهم نبود . خوب بالاخره هر بدی هم داشت سقف بود دیگر . در آن ولایت طلاق دادن رسم نبود اما صیغه و هوو عمل زشتی نبود . به زن هم هیچ ربطی نداشت . آخر مگر زن صیغه یا هو جای زن اول را تنگ می کرد ؟ مگر سهم نان او را می خورد ؟
خلاصه کلام که مرد هرازگاهی زن را به باد کتک می گرفت که چرا زنده ای ؟ عجب جان سختی ! بمیر دیگر . من اگر جای تو بودم خودکشی می کردم . زن حرفی و جائی نداشت . می گفتند مرد است . هم نازت را می کشد و هم می زند . کجای این کار عیب است ؟
روزی از روزها زن بیمار شد و درگذشت . مرد مسرور از مرگ زن و رسیده به آرزوی دیرین ، برای شادی روح او فاتحه ای نیز نخواند و چهلم وی گذشته و نگذشته ، زنی دیگر اختیار کرد . مدتی گذشت و مادر پیرش متوجه شد که پسرش هر پنج شنبه قرآن به بغل از خانه بیرون می رود . بالاخره کنجکاو شده و نامبرده را تعقیب کرد . دید که پسر سر قبر زن مرحومش نشسته و یاسین می خواند و پس از تمام شدن هر آیه ای می گوید : آرواد سنه چوخ بورجوم وار ، آرواد سنه چوخ بورجوم وار زن به تو خیلی بدهکارم ، زن به تو خیلی بدهکارم
...
خواستم بگویم
زیتون جان چه آن زمان ، چه این زمان ، چه آن طرف دنیا ، چه این طرف دنیا ، چه قانون تصویب کنند ، چه قانون لغو کنند ، آسمان همین رنگ است . تازه برای آن دنیایمان هم خوابهائی دیده اند . می گویند اگر زن خیلی خوبی باشی و اهل بهشت شوی ، در آن دنیا هم قلمانهائی بسیار نیکو هدیه می گیری . می گویم : خدا امواتتان را بیامرزد ترجیح می دهم به جهنم روم حداقل آدمی به آتش خود می سوزد . باور کن زندگی بدون قلمان خیلی باصفا و آرام است .

2007-09-08

رقیه

در مدت چهل و هشت سال و اندی زندگی در این دنیا و کار و تلاش بی وقفه تنها ثروتی که برایم باقی مانده آلبوم عکسهایم هستند .عکسهائی که برایم خیلی عزیزند و خاطرات تلخ و شیرینم را زنده می کنند . آلبومی که پاکسازی و سانسور و بایگانی کرده ام .در میان عکسهای دوران تحصیل چشمم به رقیه و لبخندش افتاد . دوست صمیمی من که از کلاس هفتم به بعد همکلاسی بودیم . او دانش آموز ممتازی بود و پدرش راننده کامیون و مادرش از دوستان مسجد مادرم بود . گاهی اوقات همراه مادرش به مجلس روضه خوانی ما می آمد . بعضی از بعد از ظهرهای ماه های رمضان همدیگر را در مسجد مولانا می دیدیم . خنده های ما و تذکر فاطمه سلطان خانم نگهبان مسجد با مزه بود . می گفت : دختر باید متین و باوقار و سنگین باشد و اینقدر هر و کر نخندد . رقیه که سبک وزن تراز ماها بود آهسته می گفت : شما ها که سنگین هستید ، من باید به مادرم بگویم چند تا سنگ توی جیبم بیاندازد تا سنگین شوم . خنده های لوس و بی مزه مان و ترانه سروان اوغلان رقیه ، یادش بخیر.
خانه های ما دوستان تقریبن نزدیک به هم بود . خانه رقیه آن طرف خیابان و دو کوچه دورتر بود . با همه اینها به خانه همدیگر رفت و آمد نمی کردیم . مادرهایمان می گفتند : چه معنی دارد دختر تک و تنها پا شود و به خانه کسی برود که فامیل و قوم و خویش نیست . تعطیلات تابستان به همدیگر نامه شهری می نوشتیم یکی دو روزه به دستمان می رسید . سر کلاس و بخصوص زنگهای ریاضی و فیزیک و شیمی کنار او می نشستم . تا تکالیفم را از دفتر او کپی کنم و او وقتی متوجه می شد اجازه نمی داد . می گفت اینطوری درس یاد نمی گیری . بعدها که صمیمی تر شدیم فهمید که در درس شیمی چقدر اذیت می شوم . گاهی کمکم می کرد و گاهی هم که دبیر شیمی از من می خواست جلوی تخته سیاه بروم و مسئله حل کنم ، تا نوشتن صورت مسئله ، حل را روی کاغذ با خط بسیار درشت می نوشت و با هزار زحمت و مصیبت نگاه کرده روی تخته می نوشتم و خلاصه از نمره تک نجات پیدا می کردم . اوهمزمان با امتحانات نهائی کلاس دوازدهم آماده کنکور شد . مطمئن بودیم که در یکی از رشته های ریاضی یا فیزیک یا شیمی قبول خواهد شد . دبیر شیمی او را چیخیب اوتورموش ( قبول شده و در کلاس نشسته ) می دانست .
صبح یکی از روزها زنگ در به صدا درآمد . درکه را باز کردم رقیه را پشت در مضطرب و پریشان دیدم . تنهائی به خانه مان آمده بود . تعجب کردیم . او فرصت سوال نداد و به مادرم گفت : فردا آخرین فرصت ثبت نام در کنکور سراسری است و پدرم اجازه ثبت نام به من نمی دهد و نصیحت پدربزرگ و مادربزرگم موثر واقع نشد . تنها امیدم به عموی بزرگم است که در تهران زندگی می کند و چون در خانه مان تلفن نداریم مادرم مرا پیش شما فرستاد که بلکه اجازه بدهید با تلفن شما به عمویم زنگ بزنم شاید بتواند رضایت پدرم را جلب کند . با اجازه از مادرم به عمویش زنگ زد و در حالی که گریه می کرد موضوع را شرح داد . عمویش هم شماره تلفن ما را از او گرفت تا بعد از صحبت با پدر رقیه نتیجه را خبر دهد . برایش لقمه ای نان و پنیر و یک استکان چای آوردم که صبحانه نخورده بود . لقمه را گرفت و در دستش نگه داشت و گفت : خیلی زحمت کشیدی اما هیچ چیزی از گلویم پائین نمی رود . یعنی چه که دوازده سال درس بخوانی بعد پدرت بگوید دیگر بس است . من تو را مدرسه فرستادم باسواد بشوی نه که توی دانشگاه بغل دست پسرها بنشینی و درس بخوانی و احیانن بخندی . نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد و مادرم به فاطمه اشاره کرد که گوشی را بردارد و او گوشی را که برداشت بعد از چند لحظه ای گریه کنان شروع به دعا و تشکر از عمو کرد که الهی فدای تو بشم ، الهی به مکه بروی ، الهی ... و فهمیدیم که عمو خبر خوشی دارد .
خلاصه این دوست عزیز راهی دانشگاه شد و راهمان از هم جدا شد و دیگر کم و کمتر همدیگر را دیدیم و حالا سالهای سال است که از او بی خبرم . هرجا هست سلامت و خوشبخت باشد .
...
عزیز دوستوم گل اوخو دوست عزیزم بیا و بخوان
سروانلاری چال اوخو آهنگ سروان را بزن و بخوان
اوزاقدان گؤز یاشیملا از راه دور با اشک چشمم
کاغاذ یازدیم آل اوخو نامه نوشتم بگیر و بخوان

2007-09-06

انشای این هفته ما


چند روز پیش آقا معلم مان از ما خواست که در مورد کشور و زادگاهمان مقاله ای تهیه کنیم و همراه با نقشه و تصاویر و چه و چه به ایشان تحویل دهیم . اصل سخنش هم این بود که اکثر کشورها را می شناسیم و بهتر است در مورد زادگاهمان ( شهر یا روستا ) بنویسیم . یکی یکی در مورد زادگاهمان توضیح مختصری دادیم . من در مورد تبریز و ماکو یک کمی حرف زدم . دوستی کنجکاو شد و پرسید : شما در ایران متولد شدید و بعد به ماکو کوچ کردید ؟ یا در ماکو متولد شدید و سپس به ایران کوچ کردید ؟ جواب دادم نه خیر جانم من در ماکو متولد شدم و ایرانی هستم . خلاصه که متوجه شدم که دوستم ماکو شهری از ایالت مکزیک را با ماکو شهری در ایران اشتباه گرفته است . به او توضیح دادم . همانگونه که دو شهر کاشان وجود دارد . یکی در ایران و دیگری در فرانسه است. حالا باید مطالب را جمع آوری کنم و به آلمانی بنویسم . فکر می کنم یکی دو هفته کار دارم . البته وقت زیاد داریم و امیدوارم کار جالبی از آب در بیاید .
ان زمانها که هنوز جوان بودم به همراه خانواده زیاد به ماکو سفر می کردیم . اتومبیل و اتوبوس فراوان بود و مسیر چهار یا پنج ساعته ماکو را با گوش کردن به موسیقی طی می کردیم و به زادگاه می رسیدیم . این چرخ فلک چه بازیها که ندارد . آخرین باری که به ماکو سفر کردم حدود هیجده یا نوزده سال پیش بود . با این حال این شهر قسمت قابل توجهی از خاطراتم را به خود اختصاص داده است . زنگمار، قیه و سبدداغی ، خانه های بنا شده بر دامنه و بالای کوه ، مسجد دو طبقه اش و نو عروسانی که شبهای عاشورا چادر سبز رنگ به سر می کردند ، هیچ کدام را فراموش نکرده ام . اگر چه سالهاست که به این شهر سفر نکرده ام . چند سال پیش که به ایران سفر کرده بودیم با خانواده آبجی بزرگ در خانه پدر میهمان بودیم . عموی پیرم در بستر بیماری یا بهتر بگویم بستر مرگ بود و می دانستیم که چیزی از عمرش نمانده است . آبجی عازم ماکو شد و من که خیلی دلم می خواست به دیدن عمو و ماکو بروم ، آقا شوهر فرمایش فرمودند که تو کجا ؟ آنجا چه کسی را داری ؟ و من بع بعی ، توی دلم گفتم سن دییه ن اولسون قال یاتسین ( آنچه که می گوئی همان شود و قیل و قال بخوابد ) حتمن توی دلش هم از زور بازوی فراوانش خوش به حالش هم شد .
فکر می کنم زیاده روی در هر کاری موجب مرض است . در رفت و آمد و معاشرت هر کسی جای خود را دارد . طبیعی است که ادم مادرشوهر و خواهرشوهر و .... را دوست دارد . چه بسا که با خواهرشوهر هم سن و سال است و با هم دوست هستند و بین آنها صمیمیتی هست . اما او جای خود دارد و خواهر جای خود . هر چند که بدخلق تر ازخواهر شوهر باشد . آدمی به پدرشوهر احترام قائل است و دوستش دارد . پدرهمسرش است اما هیچ وقت او را بیشتر از پدرش دوست ندارد . نه زن و نه مرد هیچ کدام اجازه ندارند پدر یا مادر خود را به طرف مقابل تحمیل کنند که چون مادر من طلاهایش خیلی زیاد است و به سفر حج هم رفته خیلی والاتر از مادر توست که طلا ندارد و پول سفر حج را ندارد . معیار ارزش و شخصیت پول و طلا و حج نیست . همه می دانند که این دلایل به درد تاریخ می خورند .
نمی دانم چرا باز از موضوع خارج شدم و چرا ناتمام رهایش کردم .شاید روزی کاملش کنم خیلی کاملتر به اندازه یک کتاب . شاید بهتر است با این زبان الکنم دیگر ادامه ندهم و مثل شاگردان عزیز بنویسم « این بود انشای من شاد باد آموزگار من »
برای اینکه بی مزگی این پست حوصله تان را نبرد ، به وبلاک
نیمه پنهان سری بزنید که توسط بلاگ نیوز پیدایش کردم .