2006-06-25

راحله

خانم من خیلی خانم خوبی است . خیلی از ایشان راضی هستم . فقط حیف که اجازه نمی دهد دومی راهم بگیرم.
با این جلمه زشت ، سخن چندش آور وقبیح ، شوخی مسخره که ورد زبان تعدادی از آقایان است ، آشنا هستید . بعضی از آقایان چه بی پروا مطرح می کنند و اجازه اهانت از همسر می خواهند و او نمی پذیرد .حتمن ته دلتان می گوئید این زن هم ذره بین به دست گرفته و به آقایان گیر داده و ول کن معامله نیست . اؤز گؤزونده تیری گؤرمور ، اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر منظور عیب خودش را نمی بیند و به دیگری عیب می گیرد . اما خودتان با انصاف باشید تیر به این بزرگی در چشم زنان چه می کند ؟ من یکی که از این شوخی متنفرم . راستی می خواهم بپرسم ، اگر روزی زنی چنین شوخی بی مزه ای را به زبان بیاورد چه اتفاقی می افتد ؟ خوب چرا عصبانی می شوید ؟ شوخی است دیگر ، واقعیت که ندارد . همانطور که شما بعضی از آقایان به خودتان حق می دهید که این شوخی را با خانمهایتان بکنید . آنها هم شاید بخواهند چنین حرفی به شما بزنند . اگر کنجکاوید و علاقمند هستید در قبال بیان چنین سخنی از طرف زن چه اتفاقی می افتد ، ماجرای راحله خانم و آقا یوسف را بخوانید و سپس قضاوت کنید .
یکی از شبهای ماه رمضان افطار میهمان خانواده راحله خانم و آقا یوسف بودیم .سفره ای طولانی وسط اتاق پهن کرده بود و غذاهای رنگارنگ به روزه دار گرسنه چشمک می زدند . فرنی و شیر برنج ، شعله زرد و حلوا ، آش و خرما ، پلو و فسنجان ،قورمه سبزی خوشمزه و خوش عطر ، زولبیا و بامیه ، نان روغنی و از همه اینها خوشمزه تر قورابیه تبریز که روی میز پذیرائی داشت عشوه می امد . گوئی به من یاندی قیندی ( دماغ سوخته ) می داد که نمی توانم بخورمش . من هیچوقت از خوردن قورابیه تبریز سیر نمی شوم این شیرینی خوشمزه بیشتر اوقات نقل محافل جشن و عروسی است . وقتی بچه بودم و به مجلسی می رفتیم ، مادرم قبلن توصیه هایش را بین راه و یا در خانه به ما می داد و آخر سر هم مخصوصن به من می سپرد که قورابیه که گرفتند فقط یک دانه بردار . ای بی انصاف سینی پر از قورابیه اگر دو یا سه تا بردارم چی می شود . کم نمی آید که . معمولن در خانه سهم میوه ام را با قورابیه عوض می کردم اما در میهمانی مادرم چنین اجازه ای نمی داد همانقدر که از خوردن قورابیه لذت می بردم همان اندازه هم خوردن خربزه و خیار آزارم می داد . آن زمانها این دو میوه برایم حکم قرص اتوبوس را داشتند . حتمن قرص اتوبوس می دانید که چیست . وقتی به ماکو می رفتیم چون داخل اتوبوس تا رسیدن به مقصد حالت تهوع به من دست می داد . مادرم از بقال سر کوچه قرص اتوبوس می خرید و و در مقابل اکراه من می گقت با قرص را می خوری و یا از ماکو خبری نیست . قربان ماکو بروم به خاطرش قرص که هیچ زهر هم می خورم . وقتی نمی توانستم قرص را قورت دهم ان را داخل یک قاشق غذاخوری له می کرد و به راستی زهر مارمی شد و به خوردم می داد . دیگر طعم تلخ این دارو تا رسیدن به مقصد در دهانم می ماند و بوی بنزین و گازوئیل را احساس نمی کردم .
ربنای خوش شجریان از نزدیک شدن وقت خوردن خبر می داد این صدا و این ندا را بسیار دوست دارم و سالهاست که از شنیدنش لذت می برم . بعد از افطار صحبت و شوخی آقایان گل کرد . راحله خانم سینی بزرگ چائی را روی میز گذاشت و آقا یوسف در حالی که به میهمانان چائی تعارف می کرد برای چندمین بار تکرار کرد که دستت درد نکند راحله خانم . ... این خانم ما خیلی خانم خوبیست ، اما حیف که اجازه نمی دهد یکی دیگر بگیرم و بیاد دم دستش کلفتی بکند . نمیدانم راحله نه عاغیل ائله دی کی ( چه به عقلش رسید که ) یک باره گفت این آقا یوسف ما مرد بسیار خوبی است اما حیف که نمی گذارد یکی دیگر بیاورم و دم دستش نوکریشو بکند . وای چشمتان روز بد نبیند . گوئی قیامت به پا شد . آقا یوسف قندان را برداشته و به طرف راحله پرتاب کرد قندان به سرش نخورد اما به دیوار اصابت کرد و ریز ریز شد و شدت عصبانیت یوسف را نمایان ساخت . خیزی برداشت و به طرفش حمله کرد . موهایش به دستش رسید و دور دستش پیچید زن بیچاره و بی دفاع زیر پنجه های قوی او اسیر شد . چه احساس بدی داشتم . این لحظات تلخ را می شناختم . زن ، این موجود بی دفاع در خانه ای زندگی می کند که هر آن در انتظار چنین لحظاتی است . تازه شکایت نیز به جائی نمی رسد . پدر شوهری پیدا می شود که در مقابل شکایت می گوید : شوهرت است زده که زده حالا نمردی که . خلاصه مردها دخالت کرده و او را سر جایش نشاندند .همینطور که روی صندلی می نشست ناسزا و بد وبیراه می گفت . همه ما جوان بودیم و راستش از آرام کردن او عاجز . یک ریز فحش می داد که زن و این غلطهای زیادی ،زنیکه پرروی بی چشم و رو ، ... فردا طلاقت را کف دستت می گذارم . و راحله که گوئی بورا ببغیشمیشدی .( منظور جانش به لبش رسیده بود . ) جواب می داد که من هم از دستت خسته شده ام ، زود باش کیشی توپوردوغون یالاماز ( منظور مرد زیر حرفش نمی زند ).
در این میان از هر زبانی آوازی بلند می شد . ما می خواستیم این زن و شوهر را ارام کنیم اما با سخنانمان کار را خرابتر می کردیم . من گفتم : برادرمن ، راحله خانم که حرف بدی نزد ببینید توی یکی از مناطق آفریقا زنها به خواستگاری مردها می روند و می توانند در خانه حتی چهار شوهر داشته باشند . آقا شوهر ما صدایم را شنید و گفت : ائوه گئتمییه جاخسان کی ( یک نوع تهدید است یعنی صبر کن به خانه برسیم پدرت را در می آورم .) دوستان آشم پخته بود و اصلن نپرسید به خانه که رسیدم چه شد . جنگ و جدل ادامه داشت و به وقت سحر چیزی نمانده بود . می دانستیم که اگر برویم در این خانه اتفاق ناگوارتر از این خواهد افتاد . از آنها اجازه خواستم که از تلفنشان استفاده کنم و به پدرم زنگ زدم و از او کمک خواستم و او تاکید کرد که آنجا بمانیم تا او خودش را برساند . خیالم راحت شد . اگر او می آمد مشکل را حل می کرد . پدرم پیرمرد هشتاد ساله ای است که دریای محبت و شفقت و از همه مهمتر روشنفکر است . یادم نمی آید حتی یک بار برسرما بچه هایش داد کشیده باشد و یا یک بار هم که شده دست روی ما بلند کند . و هرگز از او نشینده ام که اینگونه شوخی های چندش آور بر زبان براند . شوخ و بذله گوست اما به شخص معین کاری ندارد . بالاخره پدرم آمد و اصل موضوع را از زبان یوسف آقا شنید و سعی کرد او را آرام کند و در مرحله اول راحله را نکوهش کرد تا به اصطلاح خشم آقا یوسف غیرتی فرو کش کند . که خجالت آور است انسان بداند همسرش از کدام شوخی بدش می آید و چه موضوعی موجب ناراحتیش بشود ، آن گاه به همان شوخی ها ادامه بدهد . اؤزونه بیر اینه باتیر ، سورا اؤزگویه چووالدیز ( اول به خودت سوزن فرو کن ، بعد به دیگری جوالدوز ) همه متوجه بودیم که هدف پدرم یوسف است . و یوسف می خواست خودش را تبرئه کند و می گفت : من شوخی کردم نمی دانستم این خانم لیاقت شوخی را ندارد . من که منظور بدی نداشتم می خواستم کمی بخندیم . من از کجا می دانستم که خانم پیش این همه آدم به غیرتم اهانت می کند . و .... جواب او از نظر پدرم ساده بود . شوخی می کردی و می خواستی بخندی چرا به حساب خانمت ؟ کسی که دم از غیرت می زند ، خود موظف به حفظ آن است . وقتی شوخی می کنی باید آماده جواب هم باشی . یوسف قارداش آدیوی قویدون رشید ، جوابیوی ائشید ( منظور حرف بد یا خوبی که می زنی باید منتظر جوابت هم باشی هرچند که تلخ باشد . ) تا جائی که یادم می آید هر وقت این شوخی مسخره را می کردی خانمت ناراحت می شد و این بار اول نبود . وبعد با لبخند گفت : منه باخ اوز آرامیزدا قالسین بو جوابی ائشیتمه ک حقیویدی ( بین خودمان باشد حقت بود این جواب را بشنوی ) پدر خوش سیما و خوش لبخند من نیم ساعت یا بیشتر حرف زد و گوئی آب روی آتش ریخت . دوباره آرامش به دلها بازگشت . اما هنگامی که گفت : حالا که شب از نیمه گذشته است لااقل سحری بیاورید نوش جان کنیم و برای روزه آماده شویم ، صدای موذن از بلندگوی مسجد محله بلند شد و آن روز به میمنت این میهمانی افطار، همه بدون سحری روزه گرفتیم .

2006-06-21

الناز و ساناز


اولین روز مدرسه بود و ابلاغم را به مدرسه ای جدید با محیطی متفاوت داده بودند . من سالها در کنار روستائیها و مردم حاشیه شهری زندگی کرده بودم و روز اول بود که با چهره های جدید و یا بهتر بگویم ثروتمندان خودخواه این مدرسه ، با مادرانی شیک پوش و ثروتمند که اکثرشان خود را یک سر و گردن بالاتر از معلم می دیدند اشنا شدم و اولین روزکار چه دلگیر بود . من عادت به چهره های آشنا و صمیمی داشتم . نگاههای پر مهر و خودمانی جایشان را به چهره های عبوس و نامانوس داده بود . خود را مانند کودکی احساس می کردم که روز اول دبستانش است و احساس غربت می کند . چقدر دل تنگ بودم . مادری که روز اول به دیدنم آمد و با توصیه ها و پندهایش گوئی تحقیرم کرد : سال گذشته دخترم یک نمره کمتر از بیست نداشت . او هوش و استعداد فراوان دارد . باید خیلی مواظب رفتارتان باشید ، من می خواهم دخترم دکتر یا حداقل مهندس شود و برای رسیدن به این هدف نمره بیست لازم است نه بیشتر و نه کمتر .
این آرزوی هر مادری است که فرزندش شخصیت بزرگی بشود . خود من هنوز هم که هنوز است آرزو دارم روزی استاد یکی از دانشگاههای معتبر دنیا مثل لندن و ... بشوم و پشت میز استادی لم داده و حداقل برای یکی دو ساعت هم که شده پز استادی بدهم ، اگر چه می دانم دیگر امکان ندارد و آسلانمیشام قناره ده ن .( دیگر ازم ن گذشته .) مادرم هر وقت با فرزندانم تلفنی صحبت می کند یک ریز دعا می کند که الهی دکتر بشوی ، الهی مهندس بشوی . می گویم آنچه که قرار است بشوند ، انتخابش کرده اند و تمام شده و او ادامه می دهد که پس بگو الهی پرفسور بشوید ، الهی استاد دانشگاه بشوید .الهی و ...
ترفند جدید آموزش و پرورش هم که گل کرده بود .گؤزل آقا چوخ گؤزلیدی بیرده بیر چیچک چیخارتمیشدی .( گل بود به سبزه نیز آراسته شد .) هدیه هائی که هر سال روز معلم دانش آموز مجبور بود برای معلم تهیه کند بس نبود این هزینه هم از طرفی دیگر وبال گردنمان شده بود . مدرسه مردمی که هنگام ثبت نام مبلغی قابل توجه از اولیا دریافت می کرد ، اگر چه به معلمین نیز ماهانه اضافه می رسید . اما زیانش بیشتر از سودش بود . دئدیلر عزرائیل اوشاق پیلیر ، دئدی منیم کین آلماسین پایلادیغی اوشاغی ایسته میرم . ( گقتند عزرائیل بچه هدیه می کند . گفت بچه مرا نگیرد هدیه اش را نخواستم
روز اول و اول صبح با اوقاتی تلخ وارد کلاس شدم . خدایا این نه ماهی که تازه امروز اولین روزش است کی تمام خواهد شد ؟ محیط مدرسه حالم را به کلی گرفت . وارد کلاس که شدم با دختر بچه های کوچک که دلی پاک و مهربان داشتند روبرو شدم تا سلام کردم از جای بلند شدند و سرود سلام به کلاس .. خوش امدید . دلم باز شد . طبق روش همه ساله ام بعد از معرفی خودم ، از بچه ها خواستم که خود را معرفی کنند . به نظرم این دختر بچه ها مانند گلهای رنگارنگ دست چین بودند . دندان جلوئی بعضی از آنها نیز افتاده بود و بامزه شده بودند .
داشتم یکی یکی با این گلهای گوچک و تر وتازه آشنا میشدم که به الناز و ساناز رسیدم دو خواهر بودند . ساناز خود را معرفی کرد و سر جایش نشست و بعد نوبت به الناز رسید . دخترک شیطون بلا بعداز معرفی خود پرسید : خنم معلم اجازه ، تاپماجا دئسه م تاپارسان ؟ ( چیستان بگویم پیداش می کنی ؟ ) جواب دادم : چرا که نه ، بگو . گفت : خانم معلم من وساناز دوقلو هستیم . اما ساناز دو ماه از من کوچکتراست . تعجب کردم و پرسیدم : چطور چنین چیزی ممکن است ؟ یعنی بعد از تولدت ، خواهر دوقلویت دو ماه دیگر در شکم مادرت باقی ماند ؟ با خنده و شیطنت جواب داد : خانم معلم تاپ بو ندی تاپماجا .( جواب این چیستان را پیدا کن ) اگر قرار باشد من جواب بدهم که چیستان نمی شود . گفتم این امکان ندارد . گفت : مادربزرگم می گوید، الله ایسته سه داغی داغ اوسته قویار .( اگر خدا بخواهد کوه را بالای کوه قرار می دهد) . نمی توانستم قبول کنم زنی فرزند دو قلو در شکم داشته باشد و با فاصله دو ماه به دنیا بیاورد . تصمیم گرفتم از مادر این دو قلو ها ماجرا را بپرسم . بعد از یک هفته نمرات اولین دیکته ام مادران را به مدرسه کشاند که چرا فرزند باهوش و نابغه شان کمتر از بیست گرفته است . مادری زیباروی که بوی ادکلن ماکسی اش فضای دفتر مدرسه را پرکرده بود پس از نکوهش این بنده فرمود که دفعه آخرم باشد که این نمره مسخره هیجده را به دختر باهوش و نابغه اش می دهم . مگر پول علف خرس است . سالیانه بپردازد و دخترش با معدل خدای ناکرده هیجده به کلاس بالاتر برود . گوئی داشت با دایه بچه اش حرف می زد . چنان خشمگین بود که بعید هم ندیدم یکی بیخ گوشم بخواباند. ناراحت کننده تر از رفتار این خانم ، سفارش مدیر مدرسه بود که گفت : این مردم پول می پردازند تا فرزندانشان بهره کافی از علم ببرند . مواظب باشید و به هیچ کس بی احترامی نکنید . در این دنیای درویشی ، قارا پول گؤره ر هر ایشی ( یعنی پول هر کاری می کند
خلاصه نمرات اولین دیکته ام جنجال برانگیز وبرخورد مادران تماشائی و بهتر بگویم غم انگیز بود .در مورد معلمی غریبه که از مدرسه سطح پایین به این مدرسه کلاس بالا راه یافته بود پیش داوری می کردند . داشت بغضم می ترکید . اصلن منی کیمین ایتی قاپمیشدی ( سگ کی گازم گرفته بود منظور نانت نبود آبت نبود ) گذرم به این مدرسه افتاده بود . مادران مدرسه پایین شهری خیلی با صفاتر و پرمهرتر از اینها بودند .
همان روز مادر الناز و ساناز نیز به مدرسه آمد . او لباس و کیف و کفش و کلیه لوازم این دو دختر را به یک رنگ و جنس و شکل تهیه می کرد ودلیل آمدنش این بود که دخترها نمره متفاوت گرفته اند و او دلش می خواست این دو خواهر در اینده نیز شغل و رشته تحصیلی شان یکی باشد . او برخلاف بقیه صمیمی و مهربان بود و این صفایش موجب شد که چیستان دخترش را مطرح کنم و از او بخواهم این چیستان را جواب دهد .
او چنین گفت : هفت دختر دارم ، کوچکترین دختر م الناز است برایم دختر و پسر فرقی ندارد . اما همسرم فرزند پسر می خواست و به همین سبب نیز حالا هفت دختر دارم که ساناز دختر هشتم من به حساب می آید و دو ماه کوچکتر از الناز است . همسرم زنی را صیغه کرده بود و بهانه اش این بود که فرزند پسر می خواهد . یعد از تولد الناز همسرم بداخلاق تر شد و شروع به بهانه گیری و سرزنش من که که لیاقت زائیدن یک پسر را ندارم و اگر زن صیغه ای اش پسر بزاید باید پسه پوسه می ییغیب بو ائودن گئدم ( باید جمع کنم و از خانه اش بروم ) به خودم می گفتم که می روم ، اما کجا ؟ هفت بچه قد و نیم قد را کجا بگذارم و بروم ؟ دو ماه بعد برای ناهار به خانه آمد و نیم ساغتی نگذشته بود که تلفن زنگ زد و با عجله رفت و با پرروئی گفت : می روم پسرم را از بیمارستان بیاورم . اما تا رسیدن او به بیمارستان نوزاد دختر نیز متولد شده بود . وقتی او پکر و دماغ سوخته به خانه آمد یاد بیت شهریار افتادم آمما اونون شماتتی الله ها خوش گلمییبه ن ( اما در حالی که سرزنش او خدا را خوش نیامده بود .) بعد از تولد طفلک ساناز در خانه مان جنجال به پا شد . شوهرم به زن صیغه ای قول داده بود که او را به عقد دائمی خود درآورد و حالا داشت زیر قولش می زد که بچه پسر نیست و اگرقرار باشد زنی را که سالی یک بار دختر می زاید عقد کنم که یکی را دارم . زن بدبخت دستش به هیچ جا نرسید و دست خالی رها شد . اخر زن عقدی چه حق و حقوقی دارد زن صیغه ای چه حقی داشته باشد . نوزاد را از او گرفت و به خانه آورد و من هر دوبچه را با شیر خودم بزرگ کردم . سخنش که به اینجا رسید سکوت کرد . من کنجکاو بودم . می خواستم بدانم چگونه توانسته این خیانت همسرش را به این راحتی بپذیرد و میوه این خیانت را در دلش بپروراند؟ گوئی متوجه کنجکاویم شد و ادامه داد حتمن می خواهی بدانی که چگونه تحمل کردم ؟ جواب دادم بله ، دوست دارم نظرتان را بدانم . چون به نظر من مردها با صیغه کردن بی پروا و آشکارا خیانت می کنند و من نمی توانم بپذیرم . گفت : با شما هم عقیده ام نمی خواستم بپذیرم . اما راستش را بخواهی ناچار شدم . ببین تو جای دخترم هستی نانجیبنه ن باشارماق اولماز ( کسی راکه نانجیب است نمی توان به راه آورد. ) بعد از این که زن را رها کرد و بچه را به خانه آورد چند روزی قهر کردم و دعوایمان بالا گرفت . روزهای اول خواهش و التماس می کرد که مرتکب خطا شده است واو را ببخشم ، اما روز بروز دیدم که دارد رویش باز می شود از این می ترسیدم که بگوید . سؤیموسن خوش گلدین ، باشماقلاریوی جوتله میشم ( نمی خواهی به سلامت کفشهایت را جفت کرده ام که بروی ) کوتاه آمدم . هفت بچه قد و نیم قد را نمی توانستم به امان این مرد رها کنم . به خودم گفتم فکر کن که الناز و ساناز دوقلو هستند آخر خدا را خوش نمی آید . و به این ترتیب بود که هر دو را با شیر خودم بزرگ کردم . اما هنوز هم هنوزاست نمی توانم همسرم را ببخشم . فکرش را بکن اگر این بچه پسر بود چه سرنوشتی در انتظارم بود . اگر چه مشکل چندانی با این کودک ندارم و راحتیم اما بعضی وقتها دخالتهای دیگران اذیتم می کند خوب ساناز هر چه باشد فرزند زنی دیگر است و من باز در چشم عده ای حکم زن بابا را دارم . وقتی اذیت می شوم به خود می گویم گونوده ن قالان گونو دور ( بچه ای که از هوو می ماند هوو است. )
بعد از شنیدن حکایت زندگی این زن گیج شدم . راستی که قولاق گونده بیر ته زه سؤز ائشیتمه سه کار اولار ( اگر گوش روزی حرف تازه ای نشنود کر می شود. ) درد زنها و ستمی که در حقشان می شود تمام شدنی نیست . یکی خیلی راحت زن را سر میبردبه این بهانه که خیانت کرده و دیگری با ضربه ای بر سرش جانش را می گیرد و آن دیگری به بهانه زائیدن دختر آشکارا خیانت می کند و ... دلم خون شد از این بیداد .

2006-06-15

حکایت پادشاه و قارامریم

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود . در سرزمینی پهناور پادشاهی غدار حکمرانی می کرد . این پادشاه ما هر روز با دختری ازدواج می کرد فردای آن روز به نوعروس می گفت : من دوست ندارم آشپز برایم غذا بپزد تو زن من هستی و باید غذایم را بپزی . نو عروس به آشپزخانه می رفت و ناهار را می پخت هنگام ناهار که پادشاه با همراهان وارد اتاق غذاخوری می شد با دیدن غذا مثلن پلو فریاد می کشید که این چیست پختی بلکه من تویوق گؤیلوم ایسته ردی ؟ ( این چیست که پختی بلکه من مرغ می خواستم ؟ ) و با این نوع بهانه نوعروس را طلاق داده از کاخ بیرون می راند . او عقیده داشت که زن موجود کم عقل و سفیهی است و ارزش او به اندازه یک شب است . هر دختری را که می خواست به عقد خود در می آورد و کسی از ترس دم بر نمی زد روزی قارا مریم ، دختر باغبان کاخ که مندن بئش به تر چیرکین ایدی ( که مثل من زشت روی بود ) هوس کرد که زن پادشاه شود . برای او تحمل گستاخی مردی که خود را بزرگ یک سرزمین می داند و ناموس دختران از دست او در امان نیست ، بسیار سخت بود و با خود می گفت که هنگام گوشمالی دادن به این پادشاه فرا رسیده است . به همین سبب نیز روزی بر سر راه پادشاه قرار گرفت و چون چهره ای تیره رنگ همانند زغال و چشمانی کوچک به اندازه نخود و دماغی بزرگ به اندازه شیپور داشت ، مورد توجه پادشاه قرار نگرفت . با این حال جلو رفت و پس از تعظیم و کرنش گفت : قبله عالم به سلامت آرزو دارم یک شب همسر شما شوم . تا وزیر بخواهد جوابش را بدهد که ای دختر بد ترکیب که پادشاه سخنش را قطع کرد و گفت مانعی ندارد امشب هم این عروس را به حجله ام بیاورید قارا مریم را بزک کرده و لباس عروسی پوشانده به کاخ بردند . مورد توجه قرار گرفتن قارا مریم با آن چهره نازیبا برای مردم مایه تعجب بود . در راه مردم بدون اینکه به آنچه که در سر این دختر می گذرد پی ببرند، از او می پرسیدند : قارا مریم مبارک است به کجا می روی ؟ و او در جواب می گفت : گئدیره م پادیشاهی ایپ اوسته گویام ( می روم پادشاه را سر جایش بنشانم . ، یا عقلشو سر جاش بیارم طبق عادت پادشاه ، بعد از شب زفاف ، قارا مریم به آشپزخانه رفت و مشغول پختن غذا به پادشاه شد هنگام ناهار ، شاه با همراهان وارد اتاق غذاخوری شد . قارا مریم یک دیس بزرگ پلو با مرغ آورد و روی میز گذاشت . پادشاه فریاد کشید و گفت : این زهر مار چیست ؟ بلکی من شوربا یئمه ک گؤیلوم ایستیر ( اگرمن دلم شوربا بخواهد چی ؟ ) قارا مریم فوری به آشپزخانه رفت و یک ظرف شوربا آورد و روی میز گذاشت . پادشاه فریاد کشید : این زهرمار چیست بلکه من دلم کباب می خواهد . قارا مریم به آشپزخانه رفت و برای پادشاه کباب آورد . این فریادها و غذا آوردن به اندازه ای ادامه پیدا کرد که روی میز پر شد . پادشاه دیگر نمی دانست چه غذائی را بخواهد . این بار فریاد زد که این چه زهرماریست بلکی من پوخ ییه جاغیدیم ( بلکه من دلم می خواست گه بخورم ) با اجازه و پوزش از شما خواننده گرامی این حکایت ، قارا مریم زود به مستراح رفته و پس از چند دقیقه ای با بشقاب پر از مدفوع وارد شد و گفت : نوش جان . پادشاه در مقابل حیرت همراهان دوباره فریاد کشید که این را از جلو من بردار . اما قارا مریم بدون اعتنا به فریاد او پافشاری کرد که نوش جان . خودت مدفوع خواستی . فریاد و پرخاش پادشاه تاثیری بر تصمیم قارا مریم نداشت و پادشاه که کلی در مقابل اطرافیان و مزرا و مشاورش کنف شده بود این بار فریاد زد هر چه می خواهی به تو می دهم ، این کثافت را از جلو ام بردار و قارا مریم گفت : یا باید بخوری و یا من سلطان بانو و مشاور اول کاخ هستم . پادشاه که در مقابل ترفند و هوش این زن سیاه چرده لاغر اندام غافلگیر شده بود پذیرفت و او را سلطان بانوی کاخ کرد و بدین ترتیب هم ناموس دختران در امان ماند و هم مشاور و سلطان بانوئی مدیر و مدبر بر کارهای عقب افتاده کشور سر و سامان بخشیددوستان گرامی ما آذربایجانیها ضرب المثلی داریم که می گوید
باخما اوزونون قاراسینا ، باخ آنلینین سیتاراسینا
( منظور چهره سوخته اش نبین ، عقل کاملش را ببین . )
فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه ..
.این را هم خدمت شما دوستان گرامی توضیح دهم که ابا و اجداد ما توی ضرب المثلهاشون بعضی وقتها حرفهای بد بد می زدند که من با اجازه شما این حرفهای بد را برداشته و به جایشان از کلمات مناسب استفاده می کنم

2006-06-11

ستاره


روز جمعه ستاره زنگ زد و مرا به جلسه خانمها دعوت کرد . برایش بهانه آوردم که نمی توانم اما اصرارش موجب شد که کوتاه بیایم . شرکت نکردن در این مجالس دلیل بر غرور و خود پسندی نیست ، بلکه بعضی وقتها سوال پیچ کردنها اذیتم می کند . آتان نه دردینه ن اؤلدو ( پدرت با چه دردی مرد ؟) باید بیتده ن سیرکیه جان ( ازسیر تا پیاز ) را برایشان شرح دهی . به این هم بسنده نمی کنند و شروع به پیچیدن نسخه و سفارش دوا و درمان می کنند .
بعد از ظهر آماده شدم و به قول مرحوم عمه ام گئیینیب گئجیندیم ( پوشیدم و بزک کردم ) و از خانه خارج شدم . در طبقه اول ساختمان ما زن و شوهر پیری زندگی می کنند که همزمان با من از خانه بیرون آمدند . خانم را که نگاه می کنی با آن سن و سال مانند نوعروس با نشاط و پرحوصله و زیباست . همیشه بزک کرده وصبح ها بی گودی بر مو پیچیده مشغول کارهای خودش است . گرچه صورتش چین و چروک بسیار دارد اما ترکیب و اندامش نشان می دهد که در جوانی زنی زیبا و دلربا بوده است . این زوج پیر همیشه در کنار هم و دست در دست هم هستند . آدم شیفته این همه مهر و صفا در این دنیای بی مهری ها می شود . با هم به ایستگاه اتوبوس رفتیم . مزیت اتوبوس و مترو در این آلمان به مرتب بودنش است . اگر وقت حرکتش را بدانی هیچوقت برای رسیدن به مقصد مشکلی نداری .
خلاصه به جلسه رسیدم ، ستاره خیلی خوشحال بود و این مجلس شادی به خاطر او برپا شده بود که بعد از 6 سال زندگی در هایم بالاخره دولت آلمان به او و پسر 9 ساله اش ایمان پاسپورت پناهندگی و اقامت در آلمان داده بود . موزیک آذربایجانی با سیدی ترانه های یعقوب ظروفچی شادی را به مجلس هدیه می کرد . گوئی این خواننده خوش صدا داشت با ترانه های شاد و زیبای آذربایجانی در شادی ستاره سنگ تمام می گذاشت .
از ستاره خواستم در مورد زندگی اش برایم حرف بزند و او گفت :
پدرم کارگر کارخانه ... است . ما پنج خواهر و برادریم . با همه فقرمان پدرم بچه دوست داشت و می گفت : قوی اوشاغین اولسون ، روزوسون الله وئره ر ( بگذار بچه به دنیا بیاید ، خدا روزی اش را می دهد ) نوزده ساله بودم که با رامین آشنا شدم . در مدت کوتاهی دوستی ما به عشق انجامید . او از خانواده ای ثروتمند و من از طیقه کارگر بودم . با اتومبیل آخرین مدل به دیدنم می آمد و هدیه های گرانبهائی برایم می خرید . در مدت زمان کوتاهی عشق آتشین ما موجب شد که تصمیم به ازدواج بگیریم .روزی گفت که مادرش را به خواستگاریم خواهد فرستاد . شب خواب از سرم پرید . خانه خودمان را برانداز کردم . ما خانه یک طبقه کوچک دو اتاقه ای داریم که یکی اتاق نشیمن است و کف آن را با موکت پوشانده ایم و دیگری اتاق مهمان که قالی کهنه و رنگ و رو رفته ای را پهن کرده ایم . پشت اتاق نشیمن هم ساندیخانا ( اتاقک تاریک و کوچکی است که معمولن بدون پنجره است . صندوقخانه ) است که آشپزخانه اش کرده ایم .دهلیز کوچکی هم دو اتاقمان را از هم جدا می کند که دستشوئی با آینه و جا کفشی در گوشه چپ این دهلیز جای دارد و با موکت پوشیده شده که مادرم با روفرشی که خودش بافته تزئینش کرده است . در مقابل آن همه ثروت و دارائی رامین خانه محقر و کوچک ما چه می توانست باشد . اوره گیمه قویولموشدو ( به دلم برات شده بود ) که خواستگارها خانه و مرا نخواهند پسندید . دلم می خواست مراسم خواستگاری در خانه عمه ام برگزار شود که با مخالفت عمه و والدینم رو برو شدم پدرم می گفت : زندگی که با دروغ آغاز شود با فاجعه پایان می یابد .
قبل از آمدن خواستگارها عمه به خانه مان آمد می دانستم که برای منصرف کردن و پند دادن به من آمده است . هر چه گفت به گوشم نرفت . من و رامین عاشق هم بودیم وفکر می کردیم که اختلاف فرهنگی و فقرو ثروت نمی تواند تاثیری در رابطه عاشقانه ما داشته باشد . گفتم : ایکی کؤنول بیر اولسا ، سامانلیق سئیران اولار ( اگر دو نفر همدیگر را دوست داشته باشند کاهدانی گلستان می شود ) و او گفت : ما انسانیم در کاهدانی چه می کنیم . بعد از این که از فقر فرهنگی هلاک شدیم ، این ضرب المثلها به دادمان نخواهد رسید . او خیلی حرف زد اما گوئی سنگ شده بودم حرفها و نصایح او در دلم کارگر نبود . من و رامین تصمیم خودمان را گرفته بودیم .
مراسم خواستگاری با سکوتی که خود خیلی حرفها داشت برگزار شد و خانواده داماد مرا و خانه و خانواده ام را نپسندیده بودند . پدرم خواستگارها را نپسندید و گفت : ائله بیل فیل بورنوندان دوشوبلر ( گوئی از دماغ فیل افتاده اند ) منظورش تکبر افراطی آنها بود .
پافشاری من و رامین و تهدید هر دومان که اگر اجازه ازدواج ندهید هر دو باهم خودکشی می کنیم ، موجب ازدواجمان شد . ماههای اول به سیر و سفر و عشقنامه گذشت . پس از مدتی اختلاف فرهنگی ما دو زوج چهره خود را نشان داد . ایراد گیری خانواده او از من و خیلی مسائل دیگر موجب شد که از چشم رامین بیافتم و پس از چهار سال که پسربچه ای سه ساله در آغوش داشتم طلاقم دادند . رامین مهریه ام را همراه با مبلغی پول داد که بتوانم احیانن برای خودم کاری دست و پا کنم . اما من پول نمی خواستم . بچه ام را می خواستم و برای سرپرستی او درآمد و مسکنی نداشتم . از رامین خواستم به جای پول مرا به عنوان دایه پسرم استخدام کند هم هر روز نزد او باشم و هم کمک مالی به من بشود . خندید و گفت من بچه را از تو دور می کنم که گدا گشنگی شما را یاد نگیرد و آنگاه تو می خواهی به عنوان دایه در کنارش باشی ؟ اگر مادر لایقی برای بچه ام بودی که طلاقت نمی دادم . هفته ای یک روز می توانی او را ببینی کاری نکن این شانس را هم از دست بدهی . حرفی نزدم . اما دوری از فرزندم را نیز نتوانستم تحمل کنم . مهریه و پولی را که رامین داده بود به قاچاقچی دادم و روزی که بچه را از پدرش تحویل گرفتم بدون معطلی و حتی اطلاع خانواده ام همراه قاچاقچی از مرز خارج شدم . و بالاخره به آلمان رسیدم و حالا بعد از شش سال زحمت اقامت گرفتم . شش سال زحمت یعنی مشقت تمام . کسانی که قاچاقی وارد آلمان می شوند آنها را به هایم یعنی پانسیون می فرستند . این خانه ها معمولن در نقاط دور افتاده قرار دارند . بعضی از آنها سربازخانه و بیمارستانهای قدیمی هستند . اینجا هر کسی اتاق مستقلی دارد که سرویس دستشوئی و حمام و آشپزخانه عمومی است . خورد و خوراک اینها را می پردازند. تا روشن شدن تکلیفشان اجازه کار و خارج شدن از منطقه و حوزه استانی را ندارند .
گفتم : ستاره جان . گناه عدم سازش تان را به گردن فقر و ثروت نیانداز . زنان و مردانی که با شرایط شما ازدواج کرده اند کم نیستند . من این وضع پیش آمده را به حساب احساس عدم مسئولیت شما دو نفر می گذارم . ما بعد از ازدواج مسبب یه وجود آمدن انسانهای کوچکی هستیم که به این دنیای بی داد قدم می گذارند اجازه نداریم آنها را بی پدر یا بی مادر رها کنیم . مگر این کودک به پدرش نیاز ندارد ؟ وقتی بزرگ شد و پدرش را خواست به او چه جوابی خواهی داد ؟ در جوابم گفت : مگر این کودک به مادر نیاز نداشت ؟ جرم من به جز فقر چه بود ؟ مگر رامین فقرمرا نمی دید . چطور شد که آن عاشق دو آتشه بتدریج تغییر کرد ؟
در جوابش چه می توانستم بگویم ؟ بجز تاسف چه حرفی بلد بودم ؟
پرسیدم : حالا اگر به ایران برگردی چه می شود ؟ گفت : رامین بر علیه من شکایت کرده است که بچه اش را دزدیده ام .
این جمله آخرش برایم خنده دار و مسخره و درعین حال دردناک بود . پرسیدم : یعنی چه ؟ مگر مادر هم می تواند دزد بچه خودش باشد ؟ گفت : بله ایمان به مدت یک روز مهمان و امانت من بود . اگر به ایران برگردم محاکمه و مجازات می شوم .
نمی توانم مجسم کنم . مردی به کلانتری مراجعه می کند و می گوید : آی هوار بچه ام را دزدیدند .
رئیس کلانتری می پرسد : به چه کسی مشکوک هستید ؟
او در جواب می گوید : مشکوک نیستم . دزد را می شناسم . مادرش است .
رئیس کلانتری می گوید : آی دزد بی شرم و بی چشم و رو . به چه جراتی توانسته است اقدام به بچه دزدی کند . دستیگرش می کنیم و پدرش را در می آوریم
.

2006-06-07

گلی

بعد از ظهر یک روز زمستانی ، تازه به اتاقم رسیده بودم که خانم زر وارد شد و گفت : خانم معلم پاشو به عروسی می رویم . گفتم : کسی دعوتم نکرده است . خندید و گفت : چه دعوتی ؟ برای عروسی که دعوت لازم نیست . نمی خواستم بروم اما او باز خندید و گفت : خانم جان ترا به خدا ناز نکن . گفتم لباس مناسب عروسی ندارم . گفت : قربانت بروم این بلوز و دامنی که تنت است چه عیبی دارد ؟ گفتم : خوب دعوتم نکرده اند و می گوئی رسم ما نیست .لباسم را مناسب می بینی . حالا که به عروسی می رویم نمی توانیم که دست خالی برویم . قاه قاه خندید و گفت : خانم جان ترو خدا ناز نکن و بهانه نیار کادو را بزرگترها داده اند به من و تو چه مربوط است که تو کار آنها دخالت کنیم . خلاصه با همان بلوز و دامنی که تنم بود رفتم . مجلس عروسی این روستائیها مجلس واقعی شادی بود . نه ترس از لباس یک دست ، نه صرف وقت برای آرایش و نه زحمت و اضطرابی دیگر ، هیچ چیز لازم نبود . با خانم زر وارد اتاق که شدیم ، مورد لطف و محبت بزرگ و کوچک قرار گرفتم . بانوان گیس سفید کنار کرسی برایم جا دادند و خانم زر هم به حرمت دوستی با من ، کنارم نشست . برای این محبتها نمی توان قیمت گذاشت . این الطاف روستائیان را نمی توان با هزاران ریمل ماکس فاکتور و ادکلن ماکسی و لوازم آرایش لانکوم و ... که روز معلم مادران در شهرها مجبورند برای حفظ غرور فرزندشان با خون دل تهیه کنند ، عوض کرد . خلاصه اوزون سؤزون قیسسا سی ( سخن کوتاه کنم )کنار بزرگترها نشستم ومثل آنها به دو متکای نرم و بزرگ و گلدار لم داده ، گوشه ای از لحاف کرسی را روی زانویم کشیدم.
زنان جوان به ترتیب دست مادر شوهر و مادر را می بوسیدند و با دایره زن نوازنده می رقصیدند . زن نوازنده ترانه تکراری خود را می خواند و زیبارویان به رقص و طنازی می پرداختند. بر خلاف ما شهریها که نوار کاستمان را نیز داخل کیفمان می گذاریم تا با اهنگ آن مثلن زیباتر برقصیم . هنوز هم صدای خواننده در گوشم است ، گوئی که دارد در گوشم زمزمه می کند .
...
علی بالا باشماقلارین یاغلارام علی بالا کفشهایت را واکس می زنم
علی بالا اوستونه گول باغلارام علی بالا رویش گل می بندم
علی بالا گئجه لر بئیواخ گلسن علی بالا اگر شب دیر بیائی
علی بالا دسمال آلیب آغلارام علی بالا دستمال به دست گرفته گریه می کنم
...
علی بالا اوره گیم سنه بنددیر علی بالا دلم در بند عشق توست
علی بالا دیلین شکردی ، قنددیر علی بالا زبانت قند و شکر است
علی بالا آناوی ائلچی گؤنده ر علی بالا مادرت را بفرست خواستگاری
علی بالا بو قه ده ر صبیر بسدیر علی بالا این قدر صبر کفی است
...
علی بالا بو دام اوسته قوش اولماز علی بالا روی این بام پرنده نمی نشیند
علی بالا سن اولماسان گون دوغماز علی بالا اگر تو نباشی روز آغاز نمی شود
علی بالا منی سنه وئرسه لر علی بالا اگر مرا به تو بدهند
علی بالا دونیادا غمیم اولماز علی بالا توی دنیا هیچ غمی نخواهم دشت
...
علی بالا دام دام اوسته دامیمیز علی بالا روی بامتان بام ماست
علی بالا قوشادیر ائیوانیمیز علی بالا ایوان ما دو تاست
علی بالا سن اوردان گل من بوردان علی بالا تو از آن سو بیا و من از این سو
علی بالا کوراولسون دوشمانیمیز علی بالا چشم دشمنانمان کور شود
...
مشوق رقص این عروسان زیبا و طنازمادرشوهرها بودند . اگر چه آنها نسبت به عروس بسیار سخت گیر بودند اما مواظب آنها نیز بودند . این تعصب و محبت عمیق برایم خیلی خوشایند بود حتی اگر عروسی نمی توانست خوب برقصد بعد از تمام شدن رقص ، مادر شوهر قربان صدقه اش می رفت و تشکر می کرد . گؤزل گلین الین قولون آغریماسین . ( عروس زیبا دستت درد نکند )در بین این عروسها ، زن جوانی توجه ام را جلب کرد ، خدای من این زن چهره ای لاغر و تکیده داشت وقتی می خواست دست مادرشوهرش را که بغل دستم نشسته بود ببوسد ، نگرانش شدم که بازویش با یک حرکت می شکند . در حالی که می رقصید مادرشوهرش نیز قربان صدقه اش می رفت که بویان قوربان گلین قربان قد وبالا ت عروس . با حرکات دستها و پاهایش ، بیاد عروسک پلاستیکی دوران کودکیم افتادم که بعد از یکی دو بار بازی و تعویض لباسهایش دست و پایش لق و به هر بهانه ای کنده می شد . یکباره دلم لرزید که نکند دست و پایش از هم جدا شوند . مثل عروسک پلاستیکی من . از خانم زر پرسیدم : این زن چه مشکلی دارد اوفله سن جانی چیخار . (گوئی اگر فوتش کنی جانش تمام می شود .) خانم زر آهسته گفت : خانه که رفتیم می گویم .
هوا گرگ و میش که شد ، سر و صدا هم بلند شد گفتند عروس را می آورند . صدای عاشقها به تدریج نزدیک می شد . داماد پشت بام با سیبی سرخ در دست منتظر عروس بود . عروس که به در اتاق رسید سیبی از ان بالا برسرش انداخت . خنده ام گرفت و به خانم زر گفتم : اوللی هئچ ده یمه سین . خندید و گفت : ایکی ده ته پیک ویرارلار ، و بعد ادامه داد که خوب داماد دارد به عروس خوشامد می گوید . پرسیدم : عروس بیچاره اگر سیب بر سر مبارکش اصابت کند چه می شود ؟ گفت : مثل من سرش گیج می رود . گویا وقتی مشهدی قنبرش از بالای بام به او سیب می انداخته به فرق سرش اصابت کرده و طفلک خانم زر ما حالش کمی به هم خورده است . در حیاط خانه غوغائی بود . آواز خوش عاشقها درهوا پیچیده بود . افسوس می خورم به اینکه آن موقع به عقلم نرسید ، کاغذ و قلمی با خود ببرم و اشعارشان را بنویسم .
عروس را به اتاق آوردند . قرار بود اول شام مردان را بدهند .پس باز برای رقص فرصت بود . زمزمه زنان و دختران جوان را شنیدم که می خواستند برقصم . سرانجام به صدا درآمدند که خانم معلم باید برقصد . اول قبول نکردم . آخر من همیشه با مهناز می رقصیدم و به جز رقص آذربایجانی رقصی دیگر بلد نبودم . در خواست جوانها موجب شد که توجه گیس سفیدان به من جلب شود و بانوی کهن سال مجلس مشهدی گول گز خانم که دید خواهش جوانها در من اثری نمی کند با لبخند و لحنی که گوئی به عروس یا دخترش امر می کند گفت : قیز اویناماسان سنه شام یوخدو ،( دختر اگر نرقصی برای تو از شام خبری نیست ) . از لهجه صمیمانه و خودمانی اش خوشم آمد . خوب می رقصم . چرا که نه در مقابل چه کسانی بر خودم می بالم . به کدام حسنم فخر می فروشم ؟ مگر اتم کشف کرده ام ، یا ادیسون هستم که بر خود ببالم . چه بسا اگر اینها امکانات مرا داشتند هر کدام دانشمندی بودند . در مقابل دل پاک و باصفائی که اینها فرش زیر پایم کرده اند پذیرفتن امر گیس سفیدشان بر من واجب است . از جای بلند شده و با آواز و دایره زن خواننده به رقص و پایکوبی پرداختم . دختران و زنان جوان با کف زدنهایشان مشوق رقص آذری من بدون حضور مهنازم بودند . بعد از تمام شدن رقص من مادرها و مادرشوهرها قربان صدقه ام رفتند . خدای من آنها چه صمیمی و مهربان بودند . گوئی می خواستند در آن لحظه جای خالی مادرم را که می بایست آنجا می بود و تشویقم می کرد بگیرند
سفره شام پهن شد و برای هر دو نفر یک کاسه ابگوشت و یک بشقاب پر گوشت و نخود و سیب زمینی آوردند . معلوم بود که کاسه من و خانم زر یکی خواهد بود . فقط لطف کرده و دو قاشق برایمان آوردند و این کافی نبود . یاد ضرب المثل معروف بیرکنده گئتدین گؤزو قییق سنده اول گؤزو قییق ،( خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ). در خانه مان مادرم اجازه نمی داد در یک ظرف دو نفرغذا بخورند ومی گفت : این گونه غذا خوردن غیربهداشتی است و فرشته ها خوششان نمی آید . من نمی توانستم به این همه آدم پر مهر و صفا آن هم در آن مجلس صمیمی درس بهداشت بدهم . آخر چگونه می توانستم با جدا کردن ظرف غذایم دل پاک و بی ریای خانم زر را بشکنم . مشهدی گول گز خانم با صدای بلند یکی از خانمهای پذیرائی کننده را صدا کرد و گفت : برای خانم معلم بشقاب دیگری بیاور . با شنیدن این صدا بی اختیار داد زدم : نه ، من با خانم زر می خورم . واین خانم زر بود که در جای خود به صورتم نزدیک شده و مرا بوسید و گفت : من با خانم معلم می خورم . هر چند که روز بعد دوستم گلایه و نکوهش کرد که با این کارم ابهت معلمی را زیر پا گذاشتم و گویا میزبان می بایست برای من سینی و غذای مخصوص می آورد . اما من چنین فکر نکردم . چون صمیمیت و محبت را در دل این مردم نسبت به خود محکم کردم . با خود فکر کردم که فرشته ها هم خوششان آمد . ما انسانیم و هر کدام غرور و شخصیت مخصوص به خود داریم . من نمی توانستم دل پاک و پر مهر خانم زر را ، صفای روستائیان را فدای غرور بیجای خود کنم . اصلن اگر قرار بود آداب و رسوم آنها را نپسندم ، چه کار در مجلسشان داشتم ؟ آبگوشتی که با او شریک شده و خوردم جز یکی از غذاهای خوشمزه و به یاد ماندنی بود که همیشه در دفتر خاطراتم جای مخصوصی را به خود اختصاص داده است .
بعداز شام وچای خواهرهای داماد رقصیدند و گویا جشن تمام شد من و خانم زر هم بلند شده و روی گل عروس خانم را بوسیدیم و به خانه برگشتیم . بین راه از خانم زر پرسیدم : پس چرا مادرها ماندند و فقط ما جوانها داریم به خانه می رویم .؟ کاش باز هم می ماندیم و می رقصیدیم . گفت : برنامه رقص و آواز تمام شد . گفتم : اگر تمام شد پس چرا بیشتر زنها ماندند ؟ خندید و گفت : خانم جان من سنه قوربان ، آدام چوخ بیلر آز دانیشار ( خانم قربانت ، آدم زیاد می داند و کم حرف می زند .) اما من دست بردار نبودم . و بالاخره گفت : دخترها نباید به این کارها کاری داشته باشند . سرت را بیانداز پائین و مثل دخترهای خوب برو بخواب .
به خانه که رسیدیم . صحبت ما باز گل کرد . بحث ما در مورد گلی بود . همان زن نحیفی که رقصش نگرانم کرده بود . خانم زر گفت : در روستای ما ازدواج با نظر و تصمیم بزرگترها صورت می پذیرد . نه دختر نه پسر هیچکدام نقشی در انتخاب همسر ندارند . قربان و گلی پسرعمو و دخترعمو هسنندو قبل از اینکه قربان به سربازی برود عروسی کرده اند . اما قربان بعد ازبرگشتن ازخدمت ، گلی را نخواست. می گفتند یکی او را جادو کرده است اما حقیقت این نبود . قربان هنگام ازدواج نوجوان بود و حالا که به حد بلوغ رسیده زنش را نمی پسندد . چون دو برادر شدیدن مخالف طلاقند ، مجبور است با او زندگی کند . اینجا مرد زنش را به قصد تنبیه می زند و این طبیعی است ، اما قربان زنش را به قصد کشت می زند که نگران کننده است . دو برادر می گویند در قانون ما دو نفر طلاق وجود ندارد . مرگ باید زن و مرد را از هم جدا کند . این دو تا زمانی که زنده اند باید از هم جدا شوند وگرنه جدائی دلخراشی در انتظارشان است . یکی می میرد و دیگری روانه زندان می شود . گفتم : مگر این ده کدخدا ندارد ؟ این کدخدا باید کاری کند . گفت : پدر گلی کدخداست .
عروس کوچک گفت : خانم زر ادامه نده امشب شیرینمان را خراب نکن . و او ادامه نداد . در حالی که نگاههایمان به هم می گفت که شب شیرینمان با این درد خراب شد . در مورد موضوع دیگری صحبت کردیم در حالی که فکر هر سه مان پیش گلی رنجور و بیمار بود .
چند هفته ای از این ماجرا گذشت . صبح روزی که چادر برسرم کرده و می خواستم راهی مدرسه شوم صدای شیون از کوچه بغلی بلند شد . دو مادر سر و صورت خود را با ناخن می خراشیدند . اخرین ضربه ای که بر سر گلی خورده بود جانش را گرفته بود .
اؤلوم وار اؤلوم اؤلوم ، اؤلوم وار ظولوم ظولوم .( یکی به اجل خود می میرد و دگری به ظلم .

...

اوللی هئچ ده یمه سین

ایکی ده ته پیک وورارلار

اوچ ده نیزراق آتارلار

...

دورتده جانیوی گؤتور قاچ

ضربه اول ، مواظب باش که به تو نخورد

بار دوم لگد وی زنند

بار سوم جفتک می اندازند

دفعه چهارم جانت را بردار و فرار کن

این شعر را از خانم زر یاد گرفته بودم کنایه از عزیز بودن در اول و بتدریج مورد ضرب و شتم قرار گرفتن بود .

2006-06-01

سوسنبر

یاد آن سالها به خیر . منظورم سالهائی است که در روستا بودم . از همان شبی که خانم زر در اتاقم خوابید تا از جن نترسم ، با هم دوست شدیم . او از آن پس هرازگاهی شب به اتاقم می آمد و پیش من می خوابید . البته به مشهدی قنبرش دروغ می گفت که خانم معلم امشب باز از جنها می ترسد ، که خانم معلم دلش درد می کند و طفلکی مادرش پیشش نیست که نازش را بکشد ، غریب است و خدا را خوش نمی آید و ... و از من می خواست که صدایم را درنیاورم و من هم از خدام بود . کور الله دان نه ایسته ر؟ ایکی گؤز ، بیری ایری بیری دوز . به نظرم مشهدی قنبر نیز از کلک زنش باخبر بود و به روی خودش نمی آورد . چون شبی که خوشمزگی خانم زر گل کرده بود و خیلی خندیدیم گویا صدای خنده هایمان را شنیده بود و صبح پرسید : خانم معلم دل دردتان که خوب شد ، دیشب صدای ناله هایتان را که، شنیدم خیلی

نگران شدم .من هیچ نمی دانستم دل درد شما ممکن است به خانم زر نیز سرایت کند.

شبهائی که خانم زر پیش من بود بیشتر به درد دل و حکایت و بایاتی و .. می گذشت تا خواب . او را دوست داشتم و از هم صحبتی با او لذت می بردم . او از ده و مردمانش ، از رنج زنان روستائی ، از جادو جنبل و دعا شکوه می کرد .از ضرب المثل صاحابین دیر ایسته ر دؤوه ر ، ایسته ر سئوره ر شوهر صاحب توست بخواهد می زند و بخواهد نازت را می کشد متنفر بود. روزی گفتم : تو که این ضرب المثل را بیشتر از همه تکرار می کنی . گفت : می خواهی چه کنم . مگر چاره ای بجز تکرار این ضرب المثلهای چندش آور برای باور کردن وجود دارد ؟ مگر چاره ای بجز سوختن و ساختن وجود دارد . می گفتم :
حدیث بی خردان است با زمانه بساز
زمانه با تو نسازد تو با زمانه ستیز
و او می گفت : اؤلمه ز خدیجه ، گؤره ر نوه نتیجه . می توان گفت نمی میری و این روزها را می بینی . او گاهی وقتها سینی چای را برمی داشت و با آن دایره می زد و بایاتی می خواند
بوردان اوزاق مراغه / راه مراغه از اینجا دور است
تئلیم گلمیر دراغه / موهایم به شانه نمی آیند
یار منی قوناق ائیله / یار مرا میهمان کن

بیر ایستیکان عراقه / به یک استکان شراب
لئچک واردیر باشیندا / به سرش روسری ست
قارا خال وار قاشیندا / روی ابرویش خال سیاهی ست
سئودیم اون دؤرد یاشیندا / عاشق (یک یار) چهارده سال
بیر یارچشمه باشیندا / سر چشمه شدم
سنی الله هین سنی تاری / ترو به الله ، ترو به خدا
اینجیتمه بو گلن گؤزل یاری / این یار زیبائی که می آید اذیت نکن
یکی از شبها که صحبتمان گل کرده بود ، بحث سوسنبر ( گل شاهسپرم ) به میان آمد . سوسنبر زیبا بود مثل همه دختران روستائی . سرخاب و سفیدابش خدادادی بود . لاغر و خوش هیکل بود . مثل ما شهری ها عمرش را در پی یافتن رژیم مناسب لاغری هدر نمی داد . او کور بود و چشمانی همیشه بسته داشت . اکثر اوقات دم در خانه شان می نشست و نخ ریسی می کرد و کاری به کار کسی نداشت . خانم زر حکایت کور شدن او را برایم تعریف کرد :
مشهدی پرهیز سه زن دارد . فکر می کرد زن اولش نازاست . روش هوو آورد . بعد دید که هوو هم نازاست زن سوم آورد و از هیچ کدامشون بچه دار نشد . آخرش گفتند : نکند خودت عیب داری . در این مواقع ما می گوئیم هله اویانارسان دا ! صحت خواب ! به شهر رفت و معالجه شد و برگشت . حالا سه تا زن عین ماشین جوجه کشی دارند پشت سرهم و سالی یک بار بچه دار می شوند . غیر از آنهائی که مرده اند حالا این مرد روی هم رفته ده تا بچه دارد با این حساب تا چند سال دیگرفرزندان و نوادگان مشهدی پرهیز ده را به تصرف خود در می آورند .
این سوسنبر فرزند اول از زن اول اوست . رسم ما این است که تا چهل روز پس از تولد نوزاد ، هر کسی بار اول وارد اتاق زائو می شود قابله یا یکی از بزرگترها بچه را گرفته و دم در اتاق با دو دست بالا می گیرند و طرف از زیر بچه عبور کرده وارد اتاق می شود . این کار لازم است تا به بچه ضرری از چشم زخم و دعا و ... نرسد .
شبی نوزاد زیاد گریه کرد و قابله اسپند خواست پیله ته ( چراغ خوراک پزی ) را روشن کردند و اسپند دود کردند اسپند که خوب سرخ شد روی بچه را پوشاندند وپشت و رو بالای چراغ در معرض دود نگاهش داشتند . هر چه دود غلیظ تر می شد ، فریاد بچه بیشتر و بیشتر می شد و بالاخره کودک ساکت شد . خیال کردند اسپند اثر کرده است . اما وقتی روی بچه را باز کردند دیدند که صورت لطیف و ترو تازه اش تاب حرارت دود را نیاورده و سوخته و طفل معصوم از درد بیهوش شده است . زخم سوختگی صورت لطیفش با زحمات زیادی التیام یافت اما پلکهای بسته اش هیچ وقت از هم باز نشد.
اگر می بینی که او به این راحتی دم در خانه می نشیند و حتی جرات بایاتی خواندن به خود می دهد ، به این دلیل است که روزی به خاطر فحاشی کردن ، مادرش می خواست توی دهانش فلفل بریزد ( این نوعی تنبیه است ) که او می خواند
*

آغزیما بیبار باسما / به دهانم فلفل نریز
دیل دوداغیمی یاخما / زبان و دهانم را نسوزان
بیر یول یاندیردین منی / یک بار مرا سوزاندی
آنا بیرده یاندیرما / مادر بار دیگر نسوزان
...

گویا روزی که پدرش به زیارت مشهد می رفت و هر کسی هدیه ای از او می خواست ، سوسنبر خوانده که
*

قیزیل گول گه تیر منه / گل محمدی برایم بیاور
آیدین گون گه تیر منه / روز روشن برایم بیاور
سووقه ت نه ییمه لازیم / هدیه را می خواهم چه کار
ایکی گؤز گه تیر منه / دو چشم برایم بیاور
*

فردای ان روز که از دم در خانه سوسنبر می گذشتم باز او را دم در خانه شان دیدم . روی زیر اندازی نشسته و نخ می ریسید و بایاتی می خواند
*

اوزه رلیک سن هاواسان ؟ / اسپندی و هوائی ؟
مین بیر درده داواسان ؟ / بر هزار و یک درد دوائی ؟
نئجه قیدین گؤزومون / چگونه دلت آمد
ایشیغینی آلاسان / نور چشمانم را بگیری
*

اوزه رلیک دانا دانا / اسپند دانه دانه
اود اوسته هاوالانا / روی آتش می چرخه
چولدن ییغیلمیشدی کی / از صحرا چیده شده بود که
سوسنبر گؤزون آلا / چشمان سوسنبر را بگیرد

*