2008-12-05

دعانویس - دیروز

در زمانهای یک کمی قدیم که گویا کلاس نهم یا دهم بودم ، آقا کمال از تهران به پدرم تلفن کرد و گفت که وضع مالی اش بسیار وخیم شده ودارد ورشکست می شود و طلبکار در تعقیبش است و هیچ راه و چاهی برایش باقی نمانده است و می گویند در تبریز دعانویسی به نام بحرینی است که دعایش معجزه می کند و شما را قسم به فلان و بهمان که این بحرینی را پیدا کنید و دردم را به او بگوئید. پدرو مادرم به مشورت نشستند .
مادرم گفت : بحرینی معروف است و اما من او را نمی شناسم و کاری به کارش ندارم . دنیا عوض شده و آدمها باسواد شده اند و دردی دارند پیش دکتر و وکیل و قاضی و حقوق دان وغیره می روند. عصر دعا و جادو و جنبل گذشته است . اما به خاطر اینکه دل آقا کمال آرام شود از دروهمسایه پرس و جو می کنم .
پدرم گفت : هر کاری می خواهی بکن اما تو را به امام حسین تنهائی سراغ این رمال نرو.
مادرم پرس و جو کرد و زنان گفتند که این آدم دفتری مثل مطب دارد و می روی نوبت می گیری و شماره نویس زن هم دارد و جای هیچگونه نگرانی نیست . خلاصه یک روز همراه مادرم پیش این جناب بحرینی رفتیم. وارد اتاق انتظار شدیم. این اتاق شبیه اتاق انتظار دکترقندیها چشم پزشک بود . یعنی دورتا دوراتاق صندلی چیده بودند و زنی روی کاغذ شماره می نوشت و دست آدمی می داد و سپس از روی شماره یکی یکی منتظران را به اتاق بحرینی می فرستاد . بعد از نیم ساعتی نوبت به ما رسید . وارد اتاق شدیم. مردی قد بلند و چاق که لباس ملا به تن داشت و پشت میز شیکی نشسته بود ، جواب سلام مان را داد و از ما خواست روی صندلیهائی که دور اتاق چیده بود بنشینیم. اتاق شبیه اتاق معاینه دکتر بود. کتابخانه ای داشت وکتابهای قطور و چند جلدی و غیره چیده بود. مادرم مشکل آقا کمال را تعریف کرد.
آقای بحرینی سری به تاسف تکان داد وگفت : وای! وای! وای! حل این مشکل یک کمی خرج برمی دارد. به این سادگی نیست . اما در این دنیا مشکلی نیست که من نتوانم حل کنم. من سنگی مقدس دارم آنرا می تراشم و رویش دعائی مهم می نویسم و سنگ را به این آقا کمال می دهید و در خانه زیر بالش اش می گذارد و زبان طلبکار بسته می شود.
خیلی دلم می خواست به او بگویم آقا طلبکار که با زبانش سراغ آقا کمال نمی رود . از قبل شکایت کرده و کلانتری همراه با حکم جلب دنبالش است. بحرینی گویا سی هزار تومان حق الزحمه می خواست و می بایست فردا پنج هزار تومان به او ببریم که قیمت سنگ است و بقیه مبلغ را وقتی کار آماده شد می پردازیم .
به خانه رسیدیم و ماجرا را تلفنی شرح دادیم. بیچاره آقا کمال از شنیدن آن مبلغ خیلی ناراحت شد و گفت : من می گویم دارم ورشکست می شوم این می گوید سی هزار تومان بده.
بیچاره ناچارقول داد تا چند روز آینده پول را تهیه کرده و خبرمان کند . یک هفته ای از او خبری نشد و روزی تلفن کرد و خبر داد که سی هزار تومان را تهیه کرده بود اما قبل از رسیدن به خانه دستگیر شده و به طلبکارها گفته بود که بجز این مبلغ چیزی ندارد و گویا پول را بین شاکیان اصلی تقسیم کرده ورضایت گرفته بود که کار کند وپولشان را به تدریج بپردازد.
بجز بحرینی دو فالگیر و دعانویس هم بودند گویا دو برادر بودند و آنها را قره سید می گفتند. فکر کنم کلاس دهم بودم که گفتند بساطشان را برچیدند و دعانویسی شان را ممنوع کردند.
آن زمانها ملائی بود به نام آقای قاضی که منبرش طرفداران قابل توجهی داشت.می گفت:
اونداکی ابنا وطن خام دیر
آخ نئجه کئف چکمه لی ایام دیر
**

No comments: