خانم معلم اجازه ، بابامون داشت مامانمون رو می زد ما هم داداش کوچولومون رو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم
در طول سال چند بار این جواب را در مقابل عدم انجام تکالیف از دانش آموزان می شنیدم . بچه های هفت ، هشت ساله هنوز به دروغ گفتن زیاد عادت نکرده اند و اکثر اوقات راست می گویند . می گوئیم سؤزون دوزون اوشاقدان ائشیت ( حرف درست را از بچه بشنو ) . ما آدم بزرگها این آدم کوچولوها را تربیت می کنیم .می گوئیم اوشاغیم عزیز تربیه سی اؤزوندن عزیز ( بچه ام عزیز ، تربیتش از خودش عزیزتر ) به آنها هشدار می دهیم که دروغ نگویند و دروغگو دشمن خداست و داخل قبر، خدا مارهای زهردار را سراغ دروغگو می فرستد تا زبانش را نیش بزند و از زبانش آویزان شود . آنگاه وقتی تلفن زنگ می زند به بچه سفارش می کنیم که گوشی را بردارد و اگر فلانی بود بگوید : بابا و مامانم خانه نیستند . حالا آن مارهای زهردار داخل قبر از زبان چه کسانی آویزان خواهند شد خدا می داند . این آدم کوچولوهای ما وقتی وارد کلاسهای چهارم و پنجم می شوند دیگر کم کم دارند در دروغ گفتن و بهانه تراشیدن خبره می شوند . وقتی پا به مدرسه راهنمائی گذاشتند آموزش ما آدم بزرگها و بحران سنی آنها دست به دست هم داده و کار خودشان را کرده اند . در آن موقع جا دارد که به همکاران مدارس راهنمائی بگوئیم یاندی منیم چیراغیم سؤندو سنین چیراغین ( چراغ من روشن شد و چراغ تو خاموش شد ) حالا از این مقوله بگذرم فرض کنید معلم هستید و دانش آموزی وارد کلاس می شود و با چشمان اشک آلود و لرزان می گوید : خانم معلم اجازه بابامون داشت مامانمون رو با چاقو تکه تکه می کرد ما هم داداشمون رو بغل کرده بودیم و دوتائی جیغ می کشیدیم . آن وقت چه حالی به شما دست می دهد ؟ بخوانید
اسم یکی از دانش آموزان کلاسم نیلوفر بود . او مادر و پدر میانسالی داشت . بیشتر وقتها مادرش برای رسیدگی به درس و مشق دخترش به مدرسه می آمد . مرتب به درس و مشق دخترش می رسید روپوش و مقنعه و شلوار همیشه تمیز و اتو کرده ، دفاتر مشق و دیکته خط کشی شده و کتابهای جلد گرفته اش سخن از حوصله و دقت مادر داشت . معمولن در دوره ابتدائی تسلط اولیا به فرزندشان بیشتر است می توانند آنگونه که دلشان می خواهد تربیتش کنند و چون می توانند به درس و مشق او برسند بچه در این دوران دانش آموز زرنگ و درس خوانی است مشکل زمانی است که وارد دوره راهنمائی می شوند .
نیلوفر دانش آموزی پر جنب و جوش و پر انرژی بود . خوب درس می خواند از بازی و تفریح خسته نمی شد . ناظم مدرسه همیشه از دستش شاکی بود که با اینکه تذکر داده ایم که با گچ روی زمین خط نکشند اما او توجهی به من نمی کند و خط می کشد و زمین مدرسه را کثیف و نامرتب می کند . وقتی به او هشدار می دادم که گوش نکردن به حرف خانم ناظم بی احترامی به بزرگتر است با سرسختی کودکانه اش جواب می داد که : خانم معلم مگر بدون خط کشیدن هم می شود بازی کرد ؟ ما می خواهیم زنگهای تفریح و ورزش بازی کنیم و خانم ناظم اجازه نمی دهد . خوب حق هم داشت . آخر بازی ( آیاق جیزیغی ) بدون خط کشی که نمی شود . از او خوشم می آمد چون با آن همه کودکی خود سرسختانه روی حرفش می ایستاد و بالاخره به خواسته اش می رسید .
صبح یک روز زمستانی از خانه به قصد مدرسه بیرون آمدم . حال و هوای عابران ، سخنان رهگذران بوی خون می داد . گوئی اتفاق دلخراشی افتاده بود . مردم در مورد فاجعه ای سخن می گفتند . گویا مردی زنش را با مردی دیگر دیده و همانجا زن را با چاقوی تیز آشپزخانه تکه پاره کرده است. هر کسی چیزی می گفت . یکی فتوی می داد که سزای زن خائن مرگ است . دیگری می گفت مملکت قانون و قاضی دارد چرا زن بدبخت را کشته می توانست شکایت کند . سومی می گفت :برای اثبات جرم زن چهار مرد عادل و بالغ و عاقل شاهد لازم است کشتن زن که به این سادگیها نیست . آن یکی می گفت : مرد دیگری در کار نبوده ، شوهر با زنش حرفش شده زده کشته و آبرویش را هم برده همین . بدتر از همه این حرفها خبر آزادی مرد بود . از کشته شدن زنی با این شرایط دود از کله ام بلند شد . با این حال و هوا به مدرسه رسیدم . دست و پا و قلبم نه از سرمای زمستان که از شنیدن این خبر تکان دهنده بخ بسته بود . بچه ها طبق معمول همیشگی جلویم دویدند و سلام کردند . مبصر چادرم را از سرم باز کرد که تا کند . وارد دفتر شدم بین دوستان نیز سخن از این فاجعه بود . هر کس نظری می داد . اما من ساکت بودم . کشته شدن این زن به هر جرمی که بود قابل قبولم نبود . ما دادگاه و قاضی و وکیل داریم قصاص قبل از جنایت دیگر چیست ؟ هنوز شوکه بودم که وارد کلاس شدم . دفتر نمره را باز کرده و شروع به حضور غیاب کردم نفر اول و دوم و سوم و چهارم و ... یکی در را کوبید . گفتم : بفرمائید . نیلوفربا انگشت به علامت اجازه بالا ، موهای شانه نشده از مقنعه پیدا ، مقنعه کج و نامرتب بر سر ، دست و صورت نشسته و چشمان پف کرده از بیخوابی و گریه شبانه وارد کلاس شد . اوره گیم قیریلدی دوشدو قارنیما ( از شدت ناراحتی و نگرانی دلم کنده شد و داخل شکمم افتاد ) نکند حدسم درست باشد ؟ با نگرانی پرسیدم : نیلوفر تا این لحظه کجا بودی ؟ با چشمانی گریان و صدائی لرزان که از شدت جیغ و داد شب گذشته گرفته بود جواب داد : خانم معلم اجازه ، شب بابامون
مامانمون رو با چاقو تکه پاره کرد ما و داداشمون به صدای فریاد مامانمون از خواب پریدیم و داداشمون را بغل کردیم و هر دومون جیغ کشیدیم . همه جای مامانمون خون بود و دست بابامون چاقوی خون آلود بود و دست و لباسهاش هم خون بود . خواستیم بریم پیش مامانمون بابامون نذاشت در رو بست و بعد پلیس آمد و ...سر جایم خشکم زد . بچه های پرجنب و جوش سرجایشان میخکوب شدند . سخنی از دهانی بیرون نیامد . دخترکوچولوهای من متوجه مصیبت نیلوفر شده بودند . هم مامان در خون خود بغلطد ، هم پدر قاتل باشد ، هم دختر یتیم شود . قلب کوچک این کودک چگونه متحمل این همه مصیبت که در یک لحظه بر او وارد شده است می شود ؟
جا داشت که مادر در عزای دخترش بایاتی بخواند
آی آل قانینا بویانان /ا ی که در خون سرخت غلطیدی
یارالارینا آنان قوربان / مادرت قربان زخمهایت
بالالارین آغلار قویان / ای که فرزندانت را گریان رها کردی
جاوان جانینا آنان قوربان / مادرت قربان جان جوانت
*
قالخ آیاغا اولوب سحر / برخیز صبح شده
آل بالالاریندان خبر / ازبچه هایت سراغ بگیر
یئتملریوین گؤزلری / چشمان بچه های یتیمت
فراقیندان قان یاش تؤکر / از دوریت خون گریه می کنند
*
در طول سال چند بار این جواب را در مقابل عدم انجام تکالیف از دانش آموزان می شنیدم . بچه های هفت ، هشت ساله هنوز به دروغ گفتن زیاد عادت نکرده اند و اکثر اوقات راست می گویند . می گوئیم سؤزون دوزون اوشاقدان ائشیت ( حرف درست را از بچه بشنو ) . ما آدم بزرگها این آدم کوچولوها را تربیت می کنیم .می گوئیم اوشاغیم عزیز تربیه سی اؤزوندن عزیز ( بچه ام عزیز ، تربیتش از خودش عزیزتر ) به آنها هشدار می دهیم که دروغ نگویند و دروغگو دشمن خداست و داخل قبر، خدا مارهای زهردار را سراغ دروغگو می فرستد تا زبانش را نیش بزند و از زبانش آویزان شود . آنگاه وقتی تلفن زنگ می زند به بچه سفارش می کنیم که گوشی را بردارد و اگر فلانی بود بگوید : بابا و مامانم خانه نیستند . حالا آن مارهای زهردار داخل قبر از زبان چه کسانی آویزان خواهند شد خدا می داند . این آدم کوچولوهای ما وقتی وارد کلاسهای چهارم و پنجم می شوند دیگر کم کم دارند در دروغ گفتن و بهانه تراشیدن خبره می شوند . وقتی پا به مدرسه راهنمائی گذاشتند آموزش ما آدم بزرگها و بحران سنی آنها دست به دست هم داده و کار خودشان را کرده اند . در آن موقع جا دارد که به همکاران مدارس راهنمائی بگوئیم یاندی منیم چیراغیم سؤندو سنین چیراغین ( چراغ من روشن شد و چراغ تو خاموش شد ) حالا از این مقوله بگذرم فرض کنید معلم هستید و دانش آموزی وارد کلاس می شود و با چشمان اشک آلود و لرزان می گوید : خانم معلم اجازه بابامون داشت مامانمون رو با چاقو تکه تکه می کرد ما هم داداشمون رو بغل کرده بودیم و دوتائی جیغ می کشیدیم . آن وقت چه حالی به شما دست می دهد ؟ بخوانید
اسم یکی از دانش آموزان کلاسم نیلوفر بود . او مادر و پدر میانسالی داشت . بیشتر وقتها مادرش برای رسیدگی به درس و مشق دخترش به مدرسه می آمد . مرتب به درس و مشق دخترش می رسید روپوش و مقنعه و شلوار همیشه تمیز و اتو کرده ، دفاتر مشق و دیکته خط کشی شده و کتابهای جلد گرفته اش سخن از حوصله و دقت مادر داشت . معمولن در دوره ابتدائی تسلط اولیا به فرزندشان بیشتر است می توانند آنگونه که دلشان می خواهد تربیتش کنند و چون می توانند به درس و مشق او برسند بچه در این دوران دانش آموز زرنگ و درس خوانی است مشکل زمانی است که وارد دوره راهنمائی می شوند .
نیلوفر دانش آموزی پر جنب و جوش و پر انرژی بود . خوب درس می خواند از بازی و تفریح خسته نمی شد . ناظم مدرسه همیشه از دستش شاکی بود که با اینکه تذکر داده ایم که با گچ روی زمین خط نکشند اما او توجهی به من نمی کند و خط می کشد و زمین مدرسه را کثیف و نامرتب می کند . وقتی به او هشدار می دادم که گوش نکردن به حرف خانم ناظم بی احترامی به بزرگتر است با سرسختی کودکانه اش جواب می داد که : خانم معلم مگر بدون خط کشیدن هم می شود بازی کرد ؟ ما می خواهیم زنگهای تفریح و ورزش بازی کنیم و خانم ناظم اجازه نمی دهد . خوب حق هم داشت . آخر بازی ( آیاق جیزیغی ) بدون خط کشی که نمی شود . از او خوشم می آمد چون با آن همه کودکی خود سرسختانه روی حرفش می ایستاد و بالاخره به خواسته اش می رسید .
صبح یک روز زمستانی از خانه به قصد مدرسه بیرون آمدم . حال و هوای عابران ، سخنان رهگذران بوی خون می داد . گوئی اتفاق دلخراشی افتاده بود . مردم در مورد فاجعه ای سخن می گفتند . گویا مردی زنش را با مردی دیگر دیده و همانجا زن را با چاقوی تیز آشپزخانه تکه پاره کرده است. هر کسی چیزی می گفت . یکی فتوی می داد که سزای زن خائن مرگ است . دیگری می گفت مملکت قانون و قاضی دارد چرا زن بدبخت را کشته می توانست شکایت کند . سومی می گفت :برای اثبات جرم زن چهار مرد عادل و بالغ و عاقل شاهد لازم است کشتن زن که به این سادگیها نیست . آن یکی می گفت : مرد دیگری در کار نبوده ، شوهر با زنش حرفش شده زده کشته و آبرویش را هم برده همین . بدتر از همه این حرفها خبر آزادی مرد بود . از کشته شدن زنی با این شرایط دود از کله ام بلند شد . با این حال و هوا به مدرسه رسیدم . دست و پا و قلبم نه از سرمای زمستان که از شنیدن این خبر تکان دهنده بخ بسته بود . بچه ها طبق معمول همیشگی جلویم دویدند و سلام کردند . مبصر چادرم را از سرم باز کرد که تا کند . وارد دفتر شدم بین دوستان نیز سخن از این فاجعه بود . هر کس نظری می داد . اما من ساکت بودم . کشته شدن این زن به هر جرمی که بود قابل قبولم نبود . ما دادگاه و قاضی و وکیل داریم قصاص قبل از جنایت دیگر چیست ؟ هنوز شوکه بودم که وارد کلاس شدم . دفتر نمره را باز کرده و شروع به حضور غیاب کردم نفر اول و دوم و سوم و چهارم و ... یکی در را کوبید . گفتم : بفرمائید . نیلوفربا انگشت به علامت اجازه بالا ، موهای شانه نشده از مقنعه پیدا ، مقنعه کج و نامرتب بر سر ، دست و صورت نشسته و چشمان پف کرده از بیخوابی و گریه شبانه وارد کلاس شد . اوره گیم قیریلدی دوشدو قارنیما ( از شدت ناراحتی و نگرانی دلم کنده شد و داخل شکمم افتاد ) نکند حدسم درست باشد ؟ با نگرانی پرسیدم : نیلوفر تا این لحظه کجا بودی ؟ با چشمانی گریان و صدائی لرزان که از شدت جیغ و داد شب گذشته گرفته بود جواب داد : خانم معلم اجازه ، شب بابامون
مامانمون رو با چاقو تکه پاره کرد ما و داداشمون به صدای فریاد مامانمون از خواب پریدیم و داداشمون را بغل کردیم و هر دومون جیغ کشیدیم . همه جای مامانمون خون بود و دست بابامون چاقوی خون آلود بود و دست و لباسهاش هم خون بود . خواستیم بریم پیش مامانمون بابامون نذاشت در رو بست و بعد پلیس آمد و ...سر جایم خشکم زد . بچه های پرجنب و جوش سرجایشان میخکوب شدند . سخنی از دهانی بیرون نیامد . دخترکوچولوهای من متوجه مصیبت نیلوفر شده بودند . هم مامان در خون خود بغلطد ، هم پدر قاتل باشد ، هم دختر یتیم شود . قلب کوچک این کودک چگونه متحمل این همه مصیبت که در یک لحظه بر او وارد شده است می شود ؟
جا داشت که مادر در عزای دخترش بایاتی بخواند
آی آل قانینا بویانان /ا ی که در خون سرخت غلطیدی
یارالارینا آنان قوربان / مادرت قربان زخمهایت
بالالارین آغلار قویان / ای که فرزندانت را گریان رها کردی
جاوان جانینا آنان قوربان / مادرت قربان جان جوانت
*
قالخ آیاغا اولوب سحر / برخیز صبح شده
آل بالالاریندان خبر / ازبچه هایت سراغ بگیر
یئتملریوین گؤزلری / چشمان بچه های یتیمت
فراقیندان قان یاش تؤکر / از دوریت خون گریه می کنند
*
هم بالامی دوغرادیلار / همی بچه ام را تکه پاره کردند
هم یئکه قارا یاخدیلار / هم تهمت بزرگی زدند
بالالارین یئتیم قویوب / فرزندانش را یتیم گذاشتند
یئر گؤیو قان آغلاتدیلار / زمین و آسمان را خون گریاندند
هم یئکه قارا یاخدیلار / هم تهمت بزرگی زدند
بالالارین یئتیم قویوب / فرزندانش را یتیم گذاشتند
یئر گؤیو قان آغلاتدیلار / زمین و آسمان را خون گریاندند
*
...گفتند که مرد همان روز آزاد شد . گفتند که مرد محاکمه و زندانی شد ، گفتند که مرد اشتباه کرده و موضوع آنگونه نبود که او فکر می کرد ، گفتند که .... مرا چه کار با این گفته ها ؟ به من چه این نظرها ؟ مگر من قاضی هستم ؟ مگر من رئیس دادگاهم ؟ مگر من شاهد عینی ام ؟ مگر من پزشک قانونی ام ؟ مگر استغفرالله من خدایم که از نقشه های شیطانی یا درست یک مرد با خبر باشم ؟ فقط می گویم : این گفتند ها چه کمکی به نیلوفر ویران شده مردودی خرداد کرد ؟
...گفتند که مرد همان روز آزاد شد . گفتند که مرد محاکمه و زندانی شد ، گفتند که مرد اشتباه کرده و موضوع آنگونه نبود که او فکر می کرد ، گفتند که .... مرا چه کار با این گفته ها ؟ به من چه این نظرها ؟ مگر من قاضی هستم ؟ مگر من رئیس دادگاهم ؟ مگر من شاهد عینی ام ؟ مگر من پزشک قانونی ام ؟ مگر استغفرالله من خدایم که از نقشه های شیطانی یا درست یک مرد با خبر باشم ؟ فقط می گویم : این گفتند ها چه کمکی به نیلوفر ویران شده مردودی خرداد کرد ؟
13 comments:
کاش هرگز داستان _ مصیبت _ نیلوفری دلهامان را مصیبت زده نکن. کم نیستند نیلوفرها :(
سلام.به این فکر میکردم که عاقبت نیلوفر چی شده؟فکر نمیکنم که هرگز بتونه صحنه اون شب رو فراموش کنه و همیشه کابوس اون شب تو ذهنش میمونه.وقتی قبح یه مسئله از بین میره همه به خودشون اجازه میدن که هر کاری بکنن.به گمانم در زمان ماجرای قنادی و.... اینجا بودید و اون هم همچین وضعی بود و اون مرد هنوز هم پشت پیشخوان میشینه چون تبرئه شد.اون روز تو وبلاگ یه پزشکی میخوندم که خانومی رو آورده بودن که با ضربه اگدی که از همسرش خورده بود کبدش هم پاره شده بود.نمیدونم شاید این جور ادمها واقعا روانی باشن .نمیدونم
شهربانویم
مردودازامتحانات خرداد ماه یا مردودیت ازتمامیت زندگی برای همیشه تا وقتی که نیلوفر عزیزم نفس می کشد؟
این تعمیم آماری شاید راست باشه که بیشترین خشونت ها داخل چاردیواری خانواده صورت می گیره و این هم حتما راسته که خیلی از موارد اون به خصوص اونهایی که خیلی شدید نیستند هرگز به بیرون از چاردیواری درز نمی کنن به خاطر آبرو یا هرچیزی موضوع خیلی دردناکه چون معمولا بچه ای که شاهد خشونت هست کاملا گیج می شه و با آدم بزرگ فرق داره گاهی به اصطلاح همانند سازی می کنه با مهاجم گاهی با قربانی و هر دوی این مکانیسم ها پاتولوژیک هستند و حیات عاطفی و روانی بچه رو مختل می کنند . مریضی روانی فقط اون نیست که کلش خربزه ای باشه و زبونش بیرون دراومده باشه و کارهای عجیب بکنه مریضی روانی نتیجه همین ضربه هایی است که به خصوص در دوران کودکی وارد می شود و کسی هم زیاد روش تاکید نداره و همه زور ها رو می زنن که بگن به فلان دلیل و فلان دلیل عادیه که بچه تو خونه زد و خورد فیزیکی پدر و مادرشو ببینه. حالا اگه نیلوفر دوتا شاخ از سرش در میومد همه دنبال راه و چاه بودند ولی ضربه روانی بد ترین چیزهاست چون کسی نمی بینش و بچه بیچاره هم مگر یک رمان نویس باشه تا بتونه از اون رنجی که می بره کسی رو آگاه کنه تازه اگر هر کدوم ما تو خونه خودمون مشکلات خودمونو نداشته باشیم.
من که می گم دیدها رو از اساس باید عوض کرد از صفر شروع کنیم نه؟ شرم آور نیست؟ صفر یعنی انسان قبل از این که تکلیف در برابر هرچیزی داشته باشد صاحب حقی است. بعد کلاس اول از حق حیات . مثلا از یک عده باید پرسید به چه دلیل هرکس حق حیات دارد ، و این هرکس شرط ندارد چرا چرا آلان در خیلی از کشورها مجازات اعدام نیست. من یکمی از استدلال این ها را دنبال کردم. چه مذهبی و چه بر اساس کریمینولوژی واقعا حرف های شنیدنی هست. خوب برای کسانی که قبول شدند بعد درس دوم را زود باید شروع کنیم در کلاس دوم دبستان صد سال بعد . درس دوم این که چرا حق حیات از حیث زن یا مرد بودن تفاوتی ندارد. و بعد کلاس سوم و ...
خوب یک راه کوتاه هم دارد . آنها که ابتدائی را قبلا تمام کرده اند نهادی برای دفاع از حقوق کودکان و مسائل خانواده برپا کنند . نه آنها که هنوز سواد ابتدائی ندارند.
شهربانوی عزیز اگر بدونی این روزها اصلا روحیه خوبی ندارماصلا دلم نمی خواد حرفی بزنم یا چیزی بنویسم و چقدر از نوشتت به خشم و هیجان آمدم تا این همه نوشتم.
سلام
زن متولد ماکو
از ابراز لطف شما بسیار مسرورم
خوشحال شدم وجود افرادی مثل شما برای ما جوانان دربند این کوهها مایه ی مسرت و دلگرمیست.
موفق باشید
از همان روزیکه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد..گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
...
بعد دنیا هی پر از آدم شد و
این آسیاب..
گشت و گشت...
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ..آدمیت بر نگشت
...
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
صحبت از آزادگی..پاکی..مروت
ابلهی است
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق
پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان
با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
فرض کن یک شاخه گل هم
در جهان هرگز نرست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت..مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
آب معدنی عزیز حدس شما تا حدی درست است . اما این حایت آن قنادی .... نیست . او آن سال زن کشی را مد سال کرد . یادتان باشد مردی زنش را از طبقه ششم آپارتمان به زمین انداخت . و دو مرد زنشان را به این طریق کشتند که هر دو دستگیر شدند .به نظر من نیز این گونه افراد مشکل روحی دارند .
شهربانو
خسرو عزیز : من همیشه منتظر نوشته ها و نظرات با ارزش شما هشتم و امیدوارم که خدا بهتون بد نده .
میدانید بعضی وقتها بچه ها درد دلشان باز می شد و حرف می زدند به اولیایشان نمی گفتیم چون کاری از دستمان برنمی آمد و خانواده شان هم نمی خواستند فرزند حرف خانه را به معلم بگوید .
به راستی که باید از صفر شروع کرد .
شهربانو
نمی دونم شما چه عکس العملی نشان دادید اما بی شک خیلی سخته معلم دختر کوچولویی باشید که با همه کوچیکی شاهد دلخراش ترین صحنه ها بوده واقعا چقدر سخت بوده که متن های شیرین کتاب فارسی رادر حضور اون درس بدید در حالیکه خاطره کوچیکش پر از زشتی و خشونت بوده
راستی تا یادم نرفته می خواستم بگم واقعا نوه های شما جز خوشبخترین نوه ها خواهند بود چونکه مادربزرگی مثل شما دارند آرزو می کنم سایه مهربونتون سالها بر سرشون باشه و روزهای قشنگ و فراموش نشدنی کودکیشون با داستان های شیرین شما شیرین تر بشه
مطلب " نيلوفر" در بلاگ نيوز لينك داده شد
ما که جز تا سف کاری از دستمان بر نمی اید.
Post a Comment