صبح یک روز آفتابی ، شتر از خواب بیدار شده و به طرف رودخانه رفت . حیوانات جنگل با دیدن او شروع به خنده و تمسخر کردند
خرگوش گفت : گوشهای درازش را ببین . میمون گفت : جست و خیزش را تماشا کن .آن یکی بر کوهانش خندید .دیگری پلکهایش را به رفیقش نشان داد . در این میان موش از فرصت استفاده کرد و خواست خودی نشان دهد . فوری جلو دوید و افسار رها شده شتر را در دست گرفت و جلو افتاد و در حالی که معایب او را برمی شمرد همراهش به راه افتاد . شتر بی اعتنا به حرفهای این و آن ، سرش را پائین انداخته و به راهش ادامه داد . بعد از دقایقی به رودخانه رسیدند . موش کنار رودخانه ایستاد و به شتر امر کرد و گفت : برو جلو . شتر گفت : نه قربان اول شما بفرمائید . پس از دقایقی تعارف موش گفت : آخر عمق این رودخانه زیاد است . شتر فوری داخل رودخانه رفت و گفت : ببین عمق رودخانه زیاد نیست . آب تا زانوهای من می رسد .موش جواب داد : آخر بی انصاف آبی که تا زانوی تو برسد صدتا موش همچون مرا با خود می برد و غرق می کند
شتر در جوابش گفت
تو مری با همچو خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
« مولانا »
ما می گوئیم : سیچان قارداش ، قاش گئت اؤز قاپیزدا اوینا بالامسان
این حکایت را در کتاب مثنوی معنوی خواندم . یکی از حکایتهای زیبای مولاناست
No comments:
Post a Comment