با هاله و پینار و صالیحا و اورزولا ، برای خرید و گردش، به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. پس از چند دقیقه ای اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم .هاله گفت : از عطیه خانم خبر دارید؟ گفتم : چند وقتی است که ندیدمش. صالیحا گفت : گویا دین اش را عوض کرده و مسیحی شده است. پینار گفت : خوب مسیحی شده که شده ، به من و شما چه ؟ خدا خودش در قرآن فرموده لااکراه فی الدین . هاله جواب داد : البته که به من و شما چه . ما می گوئیم به ما چه ، اما خود عطیه خانم دست بردار نیست و پافشاری می کند که به ما مربوط است.داشتیم در همین مورد صحبت می کردیم که به ایستگاه دوم رسیدیم و از قضای روزگار عطیه خانم سوار شد و حرف هرکسی توی دهانش ماند . عطیه خانم پس از سلام و احوالپرسی کتابی از داخل کیف اش درآورد و گفت : این کتاب راهنمای خوبی برای انسانهاست، ببرید و به نوبت بخوانید. هاله زیر لب زمزمه کرد : نگفتم ! صالیحا و پینار و اورزولا گفتند که فارسی بلد نیستند. من و هاله ماندیم و هاله که خودش مسیحی است گفت : من خواندمش. عطیه خانم کتاب را به طرف من دراز کرد. گفتم : مرسی . حالا فرصت ندارم هر وقت فرصت کردم از شما می گیرم و می خوانم . گفت : احتیاجی به فرصت ندارد . کتاب بسیار ساده و روان است و آدمی را به خدا نزدیک می کند. هاله گفت : آدمها هر کدام به نوعی و شکلی به خدا نزدیکند. بحث داغ شد.هاله می گفت : خدا خودش 124000پیامبر به کره زمین فرستاده تا مردم را ارشاد کنند. همه هم باسوادند و خودشان می توانند در مورد اعتقاد و باور خودشان تصمیم بگیرند. کسی وکیل وصی لازم ندارد. عطیه خانم جواب می داد : آخر خیلی ها این کتاب را نخوانده اند و نمی دانند ماجرا از چه قرار است. خلاصه که این دو داشتند بحث می کردند و ما سه نفر تماشاگر بودیم . عطیه خانم دست بردار نبود و درآخر هر جمله اش می گفت : برو به طرف خدا.
حوصله ام به کلی سر رفت. او چنان حرف می زد که گوئی هیچ کس بجز خودش خدا را نمی شناسد و اگر هم بشناسد نمی داند چگونه باید به طرفش برود. دکمه مخصوص ایستادن در ایستگاه بعدی را فشار دادم و از جایم بلند شده ، عذرخواهی کرده ، خداحافظ شما گفتم وبه طرف در اتوبوس رفتم تا در ایستگاه بعدی پیاده شوم .عطیه خانم رو به من کرد و پرسید : کجا؟ گفتم : به طرف خدا. با این جمله کوتاه و ناقص من بقیه خانمها نیز از جایشان بلند شدند وبا عطیه خانم خداحافظی کردند. همگی ایستگاه بعدی پیاده شدیم . تا اتوبوس دیگر هم از راه برسد مجبور بودیم بیست دقیقه منتظر شویم . هوا خوب و آفتابی بود و ترجیح دادیم تا رسیدن اتوبوس قدم زنان به طرف ایستگاه بعدی برویم . صالیحا گفت : عطیه خانم فهمید که از حرفهایش حوصله ات سر رفت . یکی دوبار هم به من گفته که فلانی تا مرا می بیند ، جن دمیر گؤره ن کیمی ( مثل جنی که آهن دیده ) از اتوبوس پیاده می شود. گفتم : مرا ببخشید فکر می کنم مبتلا به پیری زودرس و کم حوصلگی شده ام . با هاله هم نظرم . عیسی به دین خود موسی به دین خود. آخر من که از ایشان در مورد عقاید و باورهایش نپرسیدم . چرا سعی می کند به هر ترتیب که شده مخل آرامش مردم باشد؟
حالا بگذریم . اینجا زنده یاد فریدون مشیری شعر بسیار زیبائی می خواند
حوصله ام به کلی سر رفت. او چنان حرف می زد که گوئی هیچ کس بجز خودش خدا را نمی شناسد و اگر هم بشناسد نمی داند چگونه باید به طرفش برود. دکمه مخصوص ایستادن در ایستگاه بعدی را فشار دادم و از جایم بلند شده ، عذرخواهی کرده ، خداحافظ شما گفتم وبه طرف در اتوبوس رفتم تا در ایستگاه بعدی پیاده شوم .عطیه خانم رو به من کرد و پرسید : کجا؟ گفتم : به طرف خدا. با این جمله کوتاه و ناقص من بقیه خانمها نیز از جایشان بلند شدند وبا عطیه خانم خداحافظی کردند. همگی ایستگاه بعدی پیاده شدیم . تا اتوبوس دیگر هم از راه برسد مجبور بودیم بیست دقیقه منتظر شویم . هوا خوب و آفتابی بود و ترجیح دادیم تا رسیدن اتوبوس قدم زنان به طرف ایستگاه بعدی برویم . صالیحا گفت : عطیه خانم فهمید که از حرفهایش حوصله ات سر رفت . یکی دوبار هم به من گفته که فلانی تا مرا می بیند ، جن دمیر گؤره ن کیمی ( مثل جنی که آهن دیده ) از اتوبوس پیاده می شود. گفتم : مرا ببخشید فکر می کنم مبتلا به پیری زودرس و کم حوصلگی شده ام . با هاله هم نظرم . عیسی به دین خود موسی به دین خود. آخر من که از ایشان در مورد عقاید و باورهایش نپرسیدم . چرا سعی می کند به هر ترتیب که شده مخل آرامش مردم باشد؟
حالا بگذریم . اینجا زنده یاد فریدون مشیری شعر بسیار زیبائی می خواند
No comments:
Post a Comment