بچه دبستانی بودم و قرار بود با خانواده خاله بزرگ و دائی بزرگ و بقیه نزدیکان دور هم جمع شویم و برای گذراندن سیزده بدر به دشت و صحرا برویم. ما بچه ها چقدر خوشحال بودیم . می دانستیم که آخرین روز تعطیلات نوروزی خوشی خواهیم داشت ونوشتن انشای « تعطیلات نوروزی را چگونه گذراندید؟ » که موضوع اولین انشای سال نو بود ، برایمان سخت نخواهد بود.
صبح روز سیزده بدر هوا بادی و بارانی شد. پدرم گفت : با این آب و هوا نمی توانیم بیرون برویم. بچه ها سرما می خورند.
مادرم نیز با پدرم هم عقیده بود . دوتائی نظرشان این بود که اگر تا حدود ساعت یازده و اینها هوا آفتابی نشود ، از رفتن به سیزده بدر صرف نظر کنند. خیلی غمگین شدم. دعا می کردم که هوا خوب شود. بعد از صبحانه خاله بزرگ و آقا جمشیدمان که همسایه مان بودند آمدند . آنها هم با پدر و مادرم هم عقیده بودند.. پسرخاله ها دلگیر شدند. بزرگترها به فکر چاره افتادند.آقا جمشید نسبت به بچه ها بسیار سخت گیر بود. اما برای خوشحال کردنشان نیز هرچه از دستش برمی آمد می کرد. خلاصه تصمیم گرفتند که منقل کباب را در حیاط بزرگ خانه ما پا برپا کنند. خاله کوچک و دائی و پسرعمو و پسرعمه را هم خبر و دعوت کردند. قرار بود ناهار فقط کباب باشد اما با دعوت مهمان پیش بینی نشده ، پلو نیز پختند و بساط چلوکبابی برپا شد. بزرگ و کوچک پیر و جوان دور هم جمع شدند. همه هم صحبت داشتند. مادربزرگها و پدربزرگها ، زنها و مردهای هم سن و سال دور هم جمع شدند. اما در این میان دور، دور ما بچه ها بود. پسرخاله ها و برادرها و پسرهای پسرخاله ها و... داشتند با هم بازی می کردند. اما من می دانستم که سیزده بدر به من و مهناز و پری و مریم و سنبل خیلی خوش خواهد گذشت. آن روز، روز ما بود. بعد از ناهار هوا کمی بهتر شد. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. ما می خواستیم قاوالاقاشدی بازی کنیم . حیاط خانه برایمان کوچک به نطر رسید. از مادرهایمان اجازه گرفتیم و دم در خانه بازی کردیم. دختر همسایه هم به ما پیوست. او دختر خوبی بود. چقدر دوست اش داشتم. بازیمان شروع شد. بیشتر وقتها دختر همسایه بازی را می برد. اما این بار من تصمیم گرفته بودم برنده شوم . وقتی او گرگ شد و دنبالم کرد، با تمام قدرت دویدم . آن قدر تند که یک لحظه احساس کردم که اختیار پاهایم را ندارم. تند می دویدم و تیر چراغ برق روبرویم بود و من نمی توانستم ترمز کنم . بالاخره زمین خوردم و پیشانی ام به سختی به لبه تیر چراغ خورد. خون از پیشانی ام فواره زد. دست رو پیشانی ام گذاشتم و با وحشت تمام داد کشیدم که ای داد ، خون ، خون ، خون. گریه کنان و دادکشان ، به خانه دویدم. پشت سر من دختر همسایه و مهناز و پری و سنبل و مریم نیز به حیاط دویدند.بزرگترها هم آمدند. دائی بزرگمان پنبه و مرکورکروم خواست و هر چه کرد خون بند نیامد. تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند. چقدر از بیمارستان می ترسیدم . آنچه که از بیمارستان می دانستم ، آمپول بود و کپسول و قرص بدمزه بود و پرستارهای سفید پوش نه چندان خوش اخلاق. مرا به بیمارستان رساندند. پزشک کشیک که دوست دائی بزرگمان بود. گفت : باید بخیه بزنم.
خیلی ترسیدم . آخر ما زنگهای نقاشی و کاردستی روی پارچه سفید خیاطی مان بخیه دوزی تمرین می کردیم. اگر سوزن که ما در پارچه فرو می بردیم روی پیشانی من نیز فرو می رفت آبکش می شدم که. گریه سردادم و گفتم : نه آقا دکتر تو رو خدا بخیه نزن. دیگه بازی نمی کنم .
دکتر گفت : نترس دخترم . بی حس می کنم و هیچ چیز نمی فمهی. شجاع باش .
در حالی که گریه و التماس می کردم ، گفتم : نه آقا دکتر ، تو رو خدا ، من دوست ندارم شجاع باشم .
اما او کار خودش را انجام داد. پیشانی ام را بخیه زد و پانسمان کرد و به خانه برگشتیم. یک ساعتی به نصیحت بزرگترها گذشت وسپس هر کسی سرگرم گفت و شنود و بگو و بخند شد. مهناز و پری و مریم و سنبل و دخترهمسایه کنارم نشستند و سنبل برایمان قصه گفت. شب مهمانها دیروقت به خانه شان رفتند. صبح قرار بود هر کسی سرکارش و مدرسه اش باشد. با همه اینها باز خوش گذشت.
*
دیروز نیز سیزده بدر بود. هوا صاف و آفتابی بود. با هاله و رقیه و لیلی بیرون رفتیم . کنار رودخانه قدم زدیم. رقیه سبزی اش را آورده بود و داخل آب رودخانه رها کرد و بعد نشست روی چمن ها و شروع به گره زدن سبزه کرد و زیر لب حرفهائی را زمزمه کرد. هاله قاه قاه خندید گفت : ای وای نگاش کن . حتمن می گه سال دگر خونه شوهر بچه بغل.تو که شوهر داری و علاوه بر بچه نوه هم داری!
رقیه جواب داد : نه جانم دارم آرزو می کنم . دعا می کنم . حاجتهایم را می خواهم.
هاله گفت : این دیگه جز آداب سبزه گره زدن نبود.
رقیه جواب داد : دارم آداب رو یک کمی تغییر می دهم . سبزه نشانه سرسبزی و نعمت و برکت است. دارم برای آن آب و خاکی که سالها سال است حسرت دیدارش را دارم ، بهترین ها رو آرزو می کنم. برای آن سرزمین تشنه سیرابی آرزو می کنم. دارم صلح و صفا برای دنیا آرزو می کنم.
او آرزو می کرد و ما آمین می گفتیم.
صبح روز سیزده بدر هوا بادی و بارانی شد. پدرم گفت : با این آب و هوا نمی توانیم بیرون برویم. بچه ها سرما می خورند.
مادرم نیز با پدرم هم عقیده بود . دوتائی نظرشان این بود که اگر تا حدود ساعت یازده و اینها هوا آفتابی نشود ، از رفتن به سیزده بدر صرف نظر کنند. خیلی غمگین شدم. دعا می کردم که هوا خوب شود. بعد از صبحانه خاله بزرگ و آقا جمشیدمان که همسایه مان بودند آمدند . آنها هم با پدر و مادرم هم عقیده بودند.. پسرخاله ها دلگیر شدند. بزرگترها به فکر چاره افتادند.آقا جمشید نسبت به بچه ها بسیار سخت گیر بود. اما برای خوشحال کردنشان نیز هرچه از دستش برمی آمد می کرد. خلاصه تصمیم گرفتند که منقل کباب را در حیاط بزرگ خانه ما پا برپا کنند. خاله کوچک و دائی و پسرعمو و پسرعمه را هم خبر و دعوت کردند. قرار بود ناهار فقط کباب باشد اما با دعوت مهمان پیش بینی نشده ، پلو نیز پختند و بساط چلوکبابی برپا شد. بزرگ و کوچک پیر و جوان دور هم جمع شدند. همه هم صحبت داشتند. مادربزرگها و پدربزرگها ، زنها و مردهای هم سن و سال دور هم جمع شدند. اما در این میان دور، دور ما بچه ها بود. پسرخاله ها و برادرها و پسرهای پسرخاله ها و... داشتند با هم بازی می کردند. اما من می دانستم که سیزده بدر به من و مهناز و پری و مریم و سنبل خیلی خوش خواهد گذشت. آن روز، روز ما بود. بعد از ناهار هوا کمی بهتر شد. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. ما می خواستیم قاوالاقاشدی بازی کنیم . حیاط خانه برایمان کوچک به نطر رسید. از مادرهایمان اجازه گرفتیم و دم در خانه بازی کردیم. دختر همسایه هم به ما پیوست. او دختر خوبی بود. چقدر دوست اش داشتم. بازیمان شروع شد. بیشتر وقتها دختر همسایه بازی را می برد. اما این بار من تصمیم گرفته بودم برنده شوم . وقتی او گرگ شد و دنبالم کرد، با تمام قدرت دویدم . آن قدر تند که یک لحظه احساس کردم که اختیار پاهایم را ندارم. تند می دویدم و تیر چراغ برق روبرویم بود و من نمی توانستم ترمز کنم . بالاخره زمین خوردم و پیشانی ام به سختی به لبه تیر چراغ خورد. خون از پیشانی ام فواره زد. دست رو پیشانی ام گذاشتم و با وحشت تمام داد کشیدم که ای داد ، خون ، خون ، خون. گریه کنان و دادکشان ، به خانه دویدم. پشت سر من دختر همسایه و مهناز و پری و سنبل و مریم نیز به حیاط دویدند.بزرگترها هم آمدند. دائی بزرگمان پنبه و مرکورکروم خواست و هر چه کرد خون بند نیامد. تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند. چقدر از بیمارستان می ترسیدم . آنچه که از بیمارستان می دانستم ، آمپول بود و کپسول و قرص بدمزه بود و پرستارهای سفید پوش نه چندان خوش اخلاق. مرا به بیمارستان رساندند. پزشک کشیک که دوست دائی بزرگمان بود. گفت : باید بخیه بزنم.
خیلی ترسیدم . آخر ما زنگهای نقاشی و کاردستی روی پارچه سفید خیاطی مان بخیه دوزی تمرین می کردیم. اگر سوزن که ما در پارچه فرو می بردیم روی پیشانی من نیز فرو می رفت آبکش می شدم که. گریه سردادم و گفتم : نه آقا دکتر تو رو خدا بخیه نزن. دیگه بازی نمی کنم .
دکتر گفت : نترس دخترم . بی حس می کنم و هیچ چیز نمی فمهی. شجاع باش .
در حالی که گریه و التماس می کردم ، گفتم : نه آقا دکتر ، تو رو خدا ، من دوست ندارم شجاع باشم .
اما او کار خودش را انجام داد. پیشانی ام را بخیه زد و پانسمان کرد و به خانه برگشتیم. یک ساعتی به نصیحت بزرگترها گذشت وسپس هر کسی سرگرم گفت و شنود و بگو و بخند شد. مهناز و پری و مریم و سنبل و دخترهمسایه کنارم نشستند و سنبل برایمان قصه گفت. شب مهمانها دیروقت به خانه شان رفتند. صبح قرار بود هر کسی سرکارش و مدرسه اش باشد. با همه اینها باز خوش گذشت.
*
دیروز نیز سیزده بدر بود. هوا صاف و آفتابی بود. با هاله و رقیه و لیلی بیرون رفتیم . کنار رودخانه قدم زدیم. رقیه سبزی اش را آورده بود و داخل آب رودخانه رها کرد و بعد نشست روی چمن ها و شروع به گره زدن سبزه کرد و زیر لب حرفهائی را زمزمه کرد. هاله قاه قاه خندید گفت : ای وای نگاش کن . حتمن می گه سال دگر خونه شوهر بچه بغل.تو که شوهر داری و علاوه بر بچه نوه هم داری!
رقیه جواب داد : نه جانم دارم آرزو می کنم . دعا می کنم . حاجتهایم را می خواهم.
هاله گفت : این دیگه جز آداب سبزه گره زدن نبود.
رقیه جواب داد : دارم آداب رو یک کمی تغییر می دهم . سبزه نشانه سرسبزی و نعمت و برکت است. دارم برای آن آب و خاکی که سالها سال است حسرت دیدارش را دارم ، بهترین ها رو آرزو می کنم. برای آن سرزمین تشنه سیرابی آرزو می کنم. دارم صلح و صفا برای دنیا آرزو می کنم.
او آرزو می کرد و ما آمین می گفتیم.
No comments:
Post a Comment