2009-04-19

هدیه

تاکسی نوشت

آن قدیمها که خیلی بچه بودیم و هنوز به تبریز کوچ نکرده بودیم ، خاله بزرگ سالی دو بار به ماکو می آمد. بار اول تعطیلات نوروزی و بار دوم تعطیلات تابستان. از دیدنش خیلی خوشحال می شدیم. گویا ان ایام من خیلی کوچک بودم و چرایش را نمی دانم ، اما آبجی بزرگ می گفت : خاله بزرگ هر وقت می آمد برای ما سوغاتی می آورد. برای ما دخترها النگو و روبان و گل سر و عروسک و برای پسرها ماشین وتوپ و یا چیزهای دیگر. خاله بزرگ بوی عسل شکلات عسلی و طعم لواشک ترش و شیرین و می خوش می داد. برای من عمه بزرگ به شیرینی و خوش طعمی شکر پنیر دلنشین بود
*
چه خوب و دلنشین است هدیه.آن هم کتاب . با تشکر از
ناصر غیاثی عزیز
*
آدمی با خواندن مجموعه داستانی تاکسی نوشت ها حس می کند خود سوار بر تاکسی است و شاهد گفتگوها.
مهربانی مادر ( صفحه 17 )
چه سرخوشم امروز. چرا ؟ شاید چون باران می بارد، یا شاید چون ... نه ، حتما که نباید بدانم چرا سرخوشم. سرخوشم دیگر.
پیرزن قدکوتاه خوش روی مهربانی به نظر می رسد. معمولا مسافتی که پیرزن ها و پیرمردها می روند کوتاه است: از دکتر به خانه و یا از خانه به دکتر. اما در این غروب نرم چون سرخوشم اخم نمی کنم :
- می توانم کمکتان کنم ؟
- نه ! پسرم ، لازم نیست ، خودم می توانم سوار شوم.
مسیرش چندان کوتاه هم نیست. من هم سرخوشم. به خیابانی نامربوط می پیچم. مادربزرگ حالی اش نیست. با خیالی راحت آن عقب نشسته. می گوید سال هاست که از محله شان بیرون نیامده. امروز آمده است به دیدن خواهرش. همان زنی که دم در خانه کنار او ایستاده بود تا من برسم. مثل خودش قدکوتاه و خوش رو . می گویم:
- مادربزرگ ببخشید ، اشتباه پیچیدم. رسیدیم ، دو یورو از کرایه کم می کنم.
- باشد. تو مرا به خانه و شوهرم برسان، باشد . مهم نیست. چند دقیقه دیرتر یا زودتر اهمیتی ندارد.
سرخوشم. می گویم:
- می دانی چرا بد پیچیدم؟
- نمی دانم پسرم ، لابد عاشقی.
می خندد ، غش غش ، تو گوئی یاد ایام عاشقی اش افتاده.
- درست است از کجا فهمیدید؟
- این موها را که در آسیاب سفید نکرده ام . عاشق شده ای؟ عقلت را برده ؟ چه خوب ! مبارک است.
سرخوشم. می خواهم لفت و لعاب بدهم. می گویم:
- چه کنم ؟ دل است دیگر.
نمی شود « سر پیری و معرکه گیری » را برایش ترجمه کنم.
وقتی می رسیم، سه یورو هم می گذارد روی کرایه تاکسی و می گوید :
- این هم پول آبجوی یک مرد عاشق.
کاش می شد ببوسمش.
*
کتابهای دیگر
ناصر غیاثی
تاکسی نوشت دیگر
رقص بر بام اضطراب
سقراط زخمی نوشته برتولت برشت و ترجمه ناصر غیاثی

No comments: