ساعت حدود یک ظهر بود. روز، یکی از روزهای اردیبهشت و هوا ، هوائی آفتابی با گرمائی دلنشین بود. تازه وارد کوچه تنگ بارک و مارپیچ مان شده بودم که خانم همسایه از پشت سر صدایم کرد. ایستادم و برگشتم و سلام و علیکی کردیم و خانم همسایه از سیف الله پسر کوچه بغلی شکایت کرد که ظهر هنگام ، درست موقع خواب بعد از ظهری پسربچه های محل را جمع می کند و مقابل در خانه مان فوتبال بازی می کند و توپشان به در و دیوار می خورد و استراحت ظهر ما را خراب می کند. تا اعتراض می کنیم می گوید : خانه شما که بازی نمی کنیم کوچه است و ملک بابای شما نیست. شما که خانم معلمی دعوایشان بکن ازت می ترسند . بگو که آقا ناظم و مدیرتان را می شناسم و می گویم سر صف به شما خر تنبل بکشند و چه می دانم هر چه می خواهی بگو بلکه این بچه ها خواب بعد از ظهر ما را خراب نکنند. یک چشمی گفتم و خداحافظی کردیم و به خانه آمدم. از قضای روزگار آن روز خودم هم دلم می خواست بعد از ناهار یک خواب بعد از ظهری داشته باشم. بعد از غذا ، بچه ها میز کوتاه مشق نویسی را روی پاهایشان کشیدند و مشغول نوشتن مشق شدند. من هم متکا را آوردم و در گوشه ای از اتاق سر روی متکا گذاشته و پتو را رویم کشیدم و دراز کشیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که سر و صدای سیف الله و بچه ها بلند شد. ای وای! که پنجره این اتاق ما رو به کوچه باز می شد. فوری از جا بلند شدم و در کوچه را باز کرده به سیف الله پرخاش کردم : پسر جان چه سر و صدائی راه انداخته اید ؟
با لهجه تبریزی اش جواب داد : حاجی خانم فوتبال بازی می کنیم دیگر !
گفتم : چرا اینجا ؟ بروید دم در خانه خودتان بازی کنید.
جواب داد : حاجی خانم دم در خانه مان دو سه متری بیشتر نیست دالان است یعنی همان هشتی است دیگر! نمی شود بازی کرد زمین فوتبال باید بزرگ باشد تا فاصله دروازه ها هم زیاد باشد و الی آخر.
گفتم : پسر جان مثل اینکه خیلی هم حاضرجواب تشریف داری . زود باشید. جمع کنید و بروید وگرنه آقای ناظم و آقای معلم تان همکاران ما هستند و به آنها می گویم تا گوشهایتان را بکشد. به آنها هم احتیاجی ندارم اؤزوم قولاخلاریزی دووارا میخلارام ها !! / خودم گوشهایتان را به دیوار میخکوب می کنم .
سیف الله با لحنی سراپا خواهش گفت : حاجی خانم ما دلمان می خواهد فوتبال بازی کنیم . حالا می خواهید چه کار کنیم ؟
گفتم : بروید و ساعت چهار بعد از ظهر بیائید و بازی کنید.
رحیم گفت : وای آن وقت آقاجانم از سر کار می آید و اگر از خانه بیرون بیایم دعوایم می کند.
بقیه بچه ها هم حرفهائی زدند . گویا داداش یا عمو یا مادربزرگشان دعوایشان می کرد. گفتم : سیف الله جان دوستانت را جمع کن و برو جلوی مسجد ویجویه و آنجا بازی کنید . میدان کوچکی است و مناسب فوتبال شماست.
سیف الله جواب داد : آخر حاجی خانم آنجا را داداش ها قرق کرده اند . آنها دارند بازی می کنند. زنگهای تفریح هم که آقای ناظم مثل میرغضب بالای سرمان ایستاده و می خواهد فقط درس بخوانیم . شما بگوئید ما حالا چه کنیم؟
راستش دلم به حالشان سوخت . اینها دوست دارند دو ساعتی فوتبال بازی کنند و جای مناسبی ندارند. گفتم : همسایه ها از دست شما شاکی هستند . ساکت و بی صدا بازی کنید. توپ به در و دیوار همسایه ها نخورد.
طفلکی ها فکر کردند که راستی راستی به ناظم شان خبر خواهم داد. در حالی که من مدیر و ناظم آنها را نمی شناختم و فقط تهدیدشان کردم. دقایق اول بازی شان بی صدا و ساکت گذشت و من با خیال راحت به هوس خواب بعد از ظهری چشمانم را روی هم گذاشتم . بعد از چند دقیقه صدای سیف الله بلند شد که داد می زد : گه هه ( مخفف گئده ) مگر نگفتم ساکت حاجی خانم خوابیده ؟
از سر و صدا معلوم بود که سیف الله داور مسابقه است و بچه ها هم از او حساب می برند. نقش بازی کنان را او تعیین می کرد و هر وقت داد می زد که ساکت باشید بچه ها ساکت می شدند . اما عیب کار او اینجا بود که هر ده دوازده دقیقه یک بار در خانه مان را می زد و می پرسید : حاجی خانم صدایمان که بلند نیست ؟ می توانید راحت بخوابید؟
دفعه اول و دوم گفتم : پسر جان دیگر در را نکوب . صدای در اذیتم می کند .
چشمی گفت و بعد از چند دقیقه دوباره در را زد. سرسام گرفتم و آخر سر گفتم من بیدار شده ام شما سر و صدا نکنید که همسایه ها یک دفعه به پدر و مادر یا آقای ناظم شکایت نکنند.
بعد ها هم همسایه ها به والدین بچه ها شکایت کردند و بچه ها هم توپشان را کنار گذاشتند وپی کارشان رفتند و تعطیلات تابستانی دوباره کوچه تنگ و باریک مان میهمان بازی فوتبالشان شد. خوبی اش اینجا بود که آنها اجازه داشتند از صبح تا غروب بازی کنند و دو ساعت بعد از ظهر هم استراحت کنند تا ما با خیال راحت استراحت می کنیم . سیف الله و دار و دسته اش قرق می کشیدند تا سرو صدائی در کوچه نباشد. آنها بین ساعت دو تا چهار بعد از ظهر توی کوچه مازی و آششیق و گیردکان بازی می کردند. این پسر بچه ها در عالم کودکانه خودشان با بچه های محله دیگر مسابقه می دادند. گاهی سیف الله که مرا می دید می گفت : حاجی خانم می رویم مسابقه دعا کن که کریم توی دسته ما باشد. کریم پسر سیاه سوخته زبر و زرنگی بود که وجودش به تیم مقابل اجازه حمله به زمین آنها را نمی داد. حالا نمی دانم سیف الله با آن استعداد ومدیریت وعلاقه ای که به فوتبال داشت با کدام تیم بازی می کند؟ هنوز هم سوت کوچک پلاستیکی اش که او فیشقا می گفت ، با نخ پلاستیکی اش از گردنش آویزان است؟ نمی دانم رحیم و قاسم که دروازه بان بودند و دو دسته کوچک بچه ها بر سر دروازه بانی آنها در تیم خودشان ، با هم ده بیست سی چهل می گفتند ، چه شده اند ؟ نمی دانم این فوتبالیست های کوچک محله ما کجا هستند ؟ اگر آنها را دوباره ببینم می شناسم؟ برای سیف الله و رحمیم و کریم و قاسم و تمام کودکانی که آرزوهای بزرگ و قشنگ دارند دعا می کنم که به آرزویشان برسند.
چقدر دلم برای سر و صدای این فوتبالیست های کوچک محله مان تنگ شده است.
No comments:
Post a Comment