2008-01-15

اتاق 151 و شانس

ساکن اتاق 151 پیرمردی رنجور و بیمار بود . او زن و فرزندانی داشت . زن مثل او پیر و از کار افتاده بود اما می توانست راه برود و خودش کارهایش را انجام دهد . اما مرد نیاز به پرستار داشت و زن از نگهداری او عاجز بود . بچه هایش کار می کردند و هزینه خانه سالمندان پدر را شراکتی می پرداختند . آنها هیچ کدام فرصت مواظبت از پیرمرد را نداشتند . اول صبح روی یک تکه نان تست کره و سپس مربای توت فرنگی مالیدم و داخل یک لیوان پلاستیکی دردار قهوه ریختم و یک حبه قند و یک قاشق شیرقهوه به آن اضافه کرده به اتاق 151 بردم . پیر مرد آرام روی تختش دراز کشیده بود و مثل همیشه حوصله خوردن نداشت . اما مجبور بود بخورد . در غیر این صورت ضعیف تر شده و محتاج بیمارستان و سرم می شد . آرام می خورد و گاهی بین غذا سرفه می کرد . بالای سرش ایستادم و خورد و سپس آهسته گفت : آه خوب شد توانستم تمامش کنم . گوئی کار طاقت فرسائی به او داده اند و چاره ای جز انجام دادن آن نداشت . گاهی می گفت : خوب دوست ندارم بخورم ، دوست ندارم ادامه بدهم . راحتم بگذارید . این چندمین سالمندی بود که فکر می کرد ، با نخوردن آرام و راحت و سریع می میرد . چند دقیقه دیگر پیرزنی عصا به دست وارد اتاق شد . سلام کرد و جلو رفت و او را بوسید . پیرمرد گفت : عزیزم چه خوب شد آمدی ؟ ترسیدم . فکر کردم خسته شده ای و دیگر نمی آیی . پیرزن جواب داد : نه عزیزم مگر ممکن است نیایم . داشتم اتاق را ترک می کردم که پیرمرد صدایم کرد و گفت : صبر کن . ایستادم . به زنش گفت : کشو را باز کن و شانس را به من بده . پیرزن کشو را باز کرد و چیزی بیرون آورد و دست پیرمرد داد . پیرمرد باز صدایم کرد و خواست جلو بروم . جلوی تختش رفتم . گفت : دستت را باز کن . دستم را باز کردم ، چیزی کف دستم گذاشت و گفت دستت را ببند . دستم را بستم و پرسیدم این چیست ؟ پیرزن به جای شوهرش جواب داد : این شانس است . از خودت دور نکن . هر جا بروی برایت شانس و موفقیت می آورد . تشکر کردم و از اتاق خارج شده در را پشت سرم بستم . بعد کف دستم را باز کردم . آنچه که به عنوان شانس به من داده بود ، یک چیزی شبیه تیله ، براق و شیشه ای و سبز کم رنک بود . لبخندی زدم . داشتم توی دلم می گفتم امان از این آدمهای کهنسال چقدر خرافاتی هستند که سرپرستار از روبرو پیدا شد و پرسید : به چی زل زده ای و با دقت تماشا می کنی ؟ گفتم : اتاق 151 این سنگ شیشه ای را به من داده و می گوید برایت شانس می آورد . نگاهی به کف دستم کرد و با لبخند گفت : آخ ! چه پیرمرد مهربانی ! او همه کسانی را که کمکش می کند دوست دارد . سپس ادامه داد : جیب داری ؟ گفتم : بله جیب شلوارم ... حرفم را قطع کرد و گفت : شانس را توی جیب شلوارت بگذار و مواظب باش گم نکنی که بدشانسی می آوری . هر جا که رفتی با خودت ببر . هر وقت هم مشکلی داشتی و خواستی دعا بکنی این را دستت بگیر و کف دستت را محکم ببند بعد از خدا آرزویت را بخواه . هر چه بخواهی خدا می دهد . اول فکر کردم دارد اتاق 151 را مسخره می کند اما بعد دیدم که نه بابام جان جدی می گوید . حرفش را گوش کردم و شانس را توی جیبم گذاشتم . خوب چه کنم .به مصداق خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو، بیر کنده گئتدین گؤزو قیییق ، سن ده اول گؤزو قییق ، اولماسا گؤزون قییق ، قیی اولسون گؤزون قیییق ( به دهی رفتی همه چشم کوچک ، تو هم شو چشم کوچک ، اگر نباشد چشمت کوچک ، ببند تا بشه چشمت کوچک ) راستش را بخواهید دقایقی گیج بودم . ما هم از این خرافات داشته باشیم ، این اروپائیهای غرق در تمدن هم ؟ این که نمی شود . اما حقیقت این بود چون روز بعد سرپرستار سراغ سنگ شانس را از من گرفت خدا را شکر که هنوز داخل جیب شلوارم بود . یاد دوران مدرسه افتادم که هنگام امتحانات یکی حکایتی می نوشت و از پشت در خانه ها داخل حیاط می انداخت . گوئی مردی در خواب چه کسی را دیده و چه اتفاقی افتاده و هر کسی این را خواند باید هفت بار بنویسد و به هفت خانه پخش کند و اگر ننویسد چنین و چنان می شود . وای خدای من چقدر از این حکایتها نوشتیم . ثلث آخر هم که می خواستیم ورقه امتحانی بنویسیم ، دنبال درخت سرو می گشتیم و از بین برگهایش برگی که به شکل بسم الله بود پیدا می کردیم و زیر زبانمان می گذاشتیم و وارد جلسه می شدیم و فکر می کردیم برگ خدا زیر زبانمان سوالها را برایمان آسان خواهد کرد . من هرگز از میان برگهای سرو ، برگی که شکل بسم الله داشته باشد پیدا نکردم . در حیاط خانه مان نیز سرو نداشتیم . دوستم برایم می آورد . نشانم می داد و می گفت : بسم الله را می بینی ؟ برایت بهترینش را آورده ام و من تشکر می کردم . نمی گفتم که نه عزیز من ، من فقط تک برگهای ریزو سفت می بینم که تا تمام شدن امتحان پدر این زبان و زیر زبان صاحب مرده ام را درمی آورد . تازه بعد از امتحان هم عجب خوش به حالم می شد که برگ کمکم کرد .

No comments: