آن زمانها، با شروع ماه محرم، بازار نذر و احسان و روضه خوانی داغ میشد. برای پاک کردن برنج به خانهی همسایه میرفتیم. زن همسایه به هر یک از ما سینی بزرگی میداد . بعضی وقتها سینی کم میآورد و ما مجبور میشدیم برای آوردن سینیِ به خانهی خودمان رفته و سینی را بغل کرده و به خانهشان ببر یم .
او برنج خام را یک گوشهی سینی میریخت. ما با انگشتهایمان برنجها را به وسط سینی کشیده سنگ و آشغالها را جدا می کردیم و آنها را به گوشه دیگر سینی میکشیدیم . به باور بزرگترهایمان این کارها خدمتی بود به درگاه امام حسین علیه السلام و توشهئی بود برای آخرت.
من و مهناز هم برای آخرت خود به توشه نیاز داشتیم . در مجالس روضه خوانی ، تا ملا شروع به نوحه خوانی میکرد، مادربزرگ زار زار میگریست . طیبه خانم نوحه سرائی میکرد . فیروزه خانم سوگوار علی اکبر میشد، راضیه خانم فغان سر میداد .
میگفتند: هرچه بیشتر بگریی راحتتر از پل صراط میگذری! همان پل نازکتر از موئی که من و مهناز در گذشتن از آن شک داشتیم. ولی کوششمان برای گریه بیهوده بود و اشک از دیدهگانمان گریزان.
روزی از خاله تاماری مرحومم پرسیدیم: چرا اینان به این راحتی گریه و فغان سر میدهند، اما، ما نه؟)
در جوابمان گفت: مادر بزرگت در سوگ نو عروسش اشک میریزد، طیبه خانم در عزای دختر مفقودش! همانی که چندی پیش دستگیر شد و هنوز هم خبری از او نیست . فیروزه خانم سوگ علی اکبر خودش را دارد که اعدام شد راضیه خانم عزای جوانش را دارد که بیمار است و هزینه ی دوا و درمانش را ندارد .
اوره ک یانماسا گؤز آغلاماز ( تا دلت نسوزد چشمات نمیگرید. ) شما بهانه ای برای گریستن ندارید .
(خاله) راست میگفت. من و مهناز دردی نداشتیم، دردی هم بود خنده درمانش بود.
اما زمانی رسید که خنده عاجزاز درمان دردم شد.
به یاد سخنان خاله تامارای مرحومم می افتم . هاهای میگریم و شاپالاغنان اوز قیزاردیرام ( با سیلی صورتم را سرخ میکنم
میگریم ، بر چهل و هشت سال عمر بر باد رفتهام ، بر غم غربتم ، به تبعید اجباریم ، بر دوری از یار و دیارم ، به درهای بسته وطنم ، به اینکه ارزشم در آن دیار ارزش نصف مرد است ، به ناقص العقل پنداشتنم ، به ملک خصوصی شوهر بودنم میاندیشم و های های میگریم.
No comments:
Post a Comment