دیشب گلشن مهمانم بود . وقتی این بانوی سالخورده پیش من است متوجه گذر زمان نمی شوم . با هم به گذشته ها سفر می کنیم . گاهی می گوئیم و می خندیم و زمانی دردهای کهنه دلمان را می سوزاند و های های گریه می کنیم . دیشب حالش خوب نبود می گفت و می گریست. برای اینکه دلش باز شود کامپیوتر را باز کردم واو را به وبگردی دعوت کردم . حوصله خواندن وبلاکها را نداشت. توی دلم خواستم موزیکی و کلیپی آذربایجانی پیدا کنم بلکه یک کمی دلش باز شود . از بد حادثه به اینجا کلیک کردم. پیرزنی آذربایجانی( خانم علی اکبراوا ) دو ترانه پشت سرهم خواند که ترانه دوم در هجو عروس بود. همراه خواننده دوباره گریست خواستم کامپیوتر را خاموش کنم که اجازه نداد و تا آخر ترانه را گوش کرد و گریست. در پایان نیز لب به شکوه گشود و گفت: نو عروس کم سن و سالی بودم و مادرشوهری قلندر داشتم. وقتی تهدید می کرد که صبر کن پسرم بیاید از ترس می لرزیدم. پیش دیگران قربان صدقه ام می رفت و پیش مرگم می شد . اما در خفا چه ها که نمی کرد . جوان که بودم یک شکم سیر نخوردم. از فلک جور فراوان کشیدم و دم نزدم. و حالا در این سن و سال که همه چیزم را از دست دادم و تنها تکیه گاهم پسرم هست، از دولت سر عروس خانه بدوش و دربدر شدم . زیر ستم مادرشوهر چنان می خواندم و اکنون باید از ستم عروس ناله کنم و چنین بخوانم. به نسل من باید گفت نسل سوخته نه گذشته ای داشتم نه آینده ای پیش رو دارم.
گلشن مرا به فکر برد. به گذشته ها برگشتم. زمانی دست دعا به سوی خدا بلند کردم که ای خدا مادرشوهر را محتاجم نکن. شیطان بر من غلبه کرده و اگر روزی به من احتیاج پیدا کند سخت تلافی خواهم کرد . در آن عالم ناچاری روحم چقدر پلید شده بود چه افکاری در سر داشتم. حتما با خواندن این پست فکر خواهید کرد که چه موجودی بی رحم و انتقامجو هستم . اما همیشه سعی کردم این حس انتقامجوئی را در درونم خفه و سرکوب کنم. خیلی کم از کوره در رفتم. صدایم بلند نشد تا جائی که کنارم بود حرمتش را نگاه داشتم. اما گاهی با خود چنین زمزمه کردم
*
دانارام سنی ، دانارام سنی انکارت می کنم ، انکارت می کنم
قارا قول ائدیب ساتارام سنی برده سیاهت می کنم و می فروشمت
جاوانلیقیمدا سایمادین منی در دوران جوانی به من اهمیتی قائل نشدی
قوجالیقیندا آتارام سنی هنگام پیری ات رهایت می کنم
*
اکنون هر وقت کلمه مادرشوهر را می شنوم خدا را شکر می کنم که او هرگز احتیاج به کمک من نخواهد داشت . خوشحالم که خدا دعایم را اجابت کرد و اکنون از خدا می خواهم مرا محتاج و سربار عروس نکند
گلشن مرا به فکر برد. به گذشته ها برگشتم. زمانی دست دعا به سوی خدا بلند کردم که ای خدا مادرشوهر را محتاجم نکن. شیطان بر من غلبه کرده و اگر روزی به من احتیاج پیدا کند سخت تلافی خواهم کرد . در آن عالم ناچاری روحم چقدر پلید شده بود چه افکاری در سر داشتم. حتما با خواندن این پست فکر خواهید کرد که چه موجودی بی رحم و انتقامجو هستم . اما همیشه سعی کردم این حس انتقامجوئی را در درونم خفه و سرکوب کنم. خیلی کم از کوره در رفتم. صدایم بلند نشد تا جائی که کنارم بود حرمتش را نگاه داشتم. اما گاهی با خود چنین زمزمه کردم
*
دانارام سنی ، دانارام سنی انکارت می کنم ، انکارت می کنم
قارا قول ائدیب ساتارام سنی برده سیاهت می کنم و می فروشمت
جاوانلیقیمدا سایمادین منی در دوران جوانی به من اهمیتی قائل نشدی
قوجالیقیندا آتارام سنی هنگام پیری ات رهایت می کنم
*
اکنون هر وقت کلمه مادرشوهر را می شنوم خدا را شکر می کنم که او هرگز احتیاج به کمک من نخواهد داشت . خوشحالم که خدا دعایم را اجابت کرد و اکنون از خدا می خواهم مرا محتاج و سربار عروس نکند
خدایا مرا ببخش
No comments:
Post a Comment