2009-07-09

حکایت شتر و روباه

آن قدیمها که بچه بودم ، مادربزرگم قصه های شیرین می گفت. او دریای قصه و حکایت و مثل و بایاتی بود.قصه عروسک سنگ صبور ، پادشاه و خروس ، کچل ، ملک محمد ، موش و شتر ، گرگ و روباه ، شتر و روباه و الی آخر. هر یک از شخصیت های قصه اش نشانه اخلاق و خصوصیات جانور مورد نظرش بود. در بین حیوانات شتر را بیشتر دوست داشت که در مقابل کنایه ها و تمسخرو تحقیرآنان که اؤز گؤزلرینده تیری گؤرمورلر اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیرلر ( در چشم خود تیر را نمی بینند و در چشم دیگران به دنبال تار مو می گردند ) متانت و صبر به خرج می دهد و در موقعیتی مناسب درسی آموزنده به آنها می دهد. مثل قصه شتر و موش که یقین او نیز از مولانای بزرگ شنیده و برای ما تعریف کرده بود. شیطنت و زیرکی و مکاری روباه هم عصبانی اش می کرد و هم می خنداندش. اما هنگام تعریف بعضی قصه ها شتر را تحسین می کرد که نه تنها فریب روباه را نخورده بلکه به خوبی ادبش کرده است. اما قصه روباه و شتر مادربزرگم از این قرار است :یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک جنگل سر سبز و خرم شتری زندگی می کرد. روباه زیرک و مکار همسایه شتر بود. او شتر ما جز معدود حیواناتی بود که از روباه فریب نمی خورد و بدون اعتنا به تلاش و تکاپوی روباه سرش را پایین انداخته سرگرم زندگی روزانه خود بود. هر وقت که شتر از خانه خود بیرون می آمد ، روباه با خنده و می گفت : « شتر جان روزی تو را خواهم خورد، حالا خودت می بینی.» شتر بی اعتنا به این سخن او راهش را می کشید و دنبال کار خود می رفت. روزی از روزها که شتر باز از خانه بیرون آمده و داشت دنبال کارش می رفت ، روباه از لانه اش بیرون آمد و پس از سلام و علیک باز گفت : « شتر جان روزی دل و قلوه ات را خواهم خورد و کوهان و استخوانت را بین حیوانات جنگل تقسیم خواهم کرد.» شتر به ظاهر بی اعتنا گذشت. نصف راه را نرفته بود که با خود گفت :« صبر و حوصله هم اندازه ای دارد. هیچ نمی گویم او فکر می کند لوطی و قلندر محله است. باید درسی به این روباه ابله بدهم. می روم جلو لانه اش و خودم را به مردن می زنم ببینم مرا چگونه خواهد خورد؟» شتر برگشت و جلو لانه روباه به زمین افتاد و خود را به مردن زد. روباه از لانه بیرون آمد و دید که بیچاره شتر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد. هر چه سعی کرد او را به هوش بیاورد نشد که نشد. روباه مطمئن شد که شتر دیگر مرده است. آنقدر خوش به حالش شد که نگو و نپرس . با خود گفت :« به! به ! به ! چه گوشت و دل و جگو و چربی و استخوانی ! این شتر خوشمزه خوردن داره بخدا. اما بهتر است اول به لانه ام ببرمش . دل و جگرش را بخورم و بقیه را نگه دارم که غذای چند ماهم است. » اما جثه روباه در مقابل هیکل درشت شتر مثل فیل و فنجان بود . چطوری می توانست این هیکل را با خود بکشد؟ خیلی فکر کرد و آخر سر تصمیم گرفت که دم شتر را به دمش ببندد و با خود به طرف لانه اش بکشد. خلاصه روباه دمش را به دم شتر بست. تازه می خواست او را به طرف لانه بکشد که شتر از جا بلند شدو شروع به راه رفتن کرد. روباه بیچاره حالا اسیر دم شتر شده بود و نمی دانست چه بکند. شتر می رفت و روباه آویزان از دم او تلو تلو می خورد. هرچه التماس کرد و گفت :« شتر جان الهی که من به فدای قد و قامتت ، چند قدم هم بروی صبحانه ای را که خورده ام قی خواهم کرد، بایست .» فایده ای نداشت. سرنوشت او در دست شتر بود و بس. همین طور داشتند می رفتند که به گرگ رسیدند. گرگ که دل پری از روباه داش با دیدن وضع او یک کمی خوش به حالش شد و گفت : « خیر است آقا روباه ، می بینم که شتر را توی دام انداختی و داری می بری نوش جانش کنی ، آن هم دل و جگرش را. حالا کجا با این عجله؟» روباه گفت:« والله به خدا خود ما هم نمی دانیم گرفته ایم از دامن این بزرگوار تا کجا ببردمان.»قصه مادربزرگ که به اینجا رسید گفت : « از آسمان پنج تا سیب افتاد یکی مال من قصه گو و آن چهار تای دیگر را نیز بین شما شنونده های قصه ام تقسیم کردم.» پرسیدیم :« آخر و عاقبت ماجرا به کجا رسید ؟ خوب بگو دیگه بگو.» گفت : « قصه از زبان درگذشتگانمان گفته شد و دهان به دهان گشت و به ما رسید . هر کس ازسر ذوق خود باید تعبیر کند که قصه باید کجا ختم شود. بالاخره روباهی که این همه زرنگ و حیله گر و مکار است باید بداند که صبر هم حد و قدری دارد و .... »این قصه در کتاب افسانه های آذربایجان نوشته صمد بهرنگی نیز هست.
*

No comments: