2009-09-17

باتوم - هانس یورگن پرس

آقا یعقوب کوچک
در لغت نامه دهخدا ، باتوم یا باتون یا باطوم میله کوتاه ساخته شده از چوب یا پلاستیک است که پاسبانان بر کمر می آویزند و برای سرکوب کردن شورش و جنجال از آن استفاده می کنند.
اما به تعریف و روایت امروزی باتوم یا باطوم یا باتون ، میله کوتاه چوبی یا پلاستیکی یا فلزی یا برقی یا دیجیتالی یا هر زهرمار دیگری است که به وسیله آن آدمیزاد را چنان می زنند که اسمش را فراموش کند. دوستی تعریف می کرد که از همین باتوم می توان استفاده مثبت کرد. آن اول ها باور نداشتم اما یک حکایت و یک صفحه تصویر موجب شد که نظرم یک ذره عوض شود و این باتوم را شاید به فال نیک بگیرم.
یکی حکایت دخترک و مشهدی کرم پاسبان است و دیگری حکایت آقا یعقوب کوچک
*
حکایت دخترک از این قرار است : دخترک دانش آموزی ریزه میزه ودوست داشتنی بود. او شبها خوابهای عجیب و غریب می دید و شب ادراری داشت. گویا در خواب می دید که غول بیابان دارد دنبالش می کند که او را بگیرد و داخل تنور بزرگش بیاندازد و کبابش بکند و بخورد و او هم در عالم خواب هر چه تلاش می کند از چنگ غول بیابانی بگریزد ،نمی تواند چون پاهایش تاب دویدن ندارد. خلاصه که نصیحت و توضیح ما بر دخترک اثری نداشت. صبح ها همراه مادر به مدرسه می آمد و ظهرها پدر به دنبالش می آمد و او را به خانه می برد. روزی از روزها دخترک تنهائی به مدرسه آمد. او دیگر نمی ترسید. کنجکاو شدم و علت را پرسیدم . انگشتش را بالا برد و با لحن کودکانه اش گفت :« خانم معلم اجازه ! دیروز مشهدی کرم آقای پاسبان فهمید که ما از غول بیابانی خیلی می ترسیم. گفت مگر غول بیابانی از ترس من می تواند توی این محله رفت و آمد کند؟ اگر دوباره او را دیدی خبرم کن که بیایم و با این باتوم
ده ده سینی یاندیریم آناسینی آغلادیم / پدرش را دربیاورم مادرش را به عزایش بنشام.
بابا و مامانمون هم گفتند که مشهدی کرم آقای پاسبان راست می گوید . او که الکی پاسبان نشده است. امروز صبح هم تا سر کوچه همراه ما آمد و با صدای بلند غول بیابانی را صدا کرد و گفت آهای خرس گنده احمق زورت به بچه ها می رسد ؟ اگر جرات داری از سوراخ موش بیرون بیا تا حسابت را کف دستت بگذارم. غول بیابانی هم از ترسش رفت و دیگر دیده نشد. گفت اگر غول بیابانی را دیدی اسم مرا ببر. او خودش می ترسد و می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند.او هر قدر هم قوی و وحشی باشد از ما می ترسد. مگر شهر هرت است که بخواهند شهروندان را اذیت کنند.؟ ما هستیم تا امنیت را حفظ کنیم .»
مشهدی کرم پاسبان پیر محله خیلی وقت است که از دنیا رفته است. دخترک هم اکنون دختر جوانی شده است . اما نمی دانم بعد از رفتن مشهدی کرم پاسبان باور دخترک در مورد باتوم و پاسبان چه تغییری کرده است.
*
حکایت دوم ، حکایتی است که هانس یورگن پرس در جلد دوم کتاب آقا یعقوب کوچک به تصویر کشیده است. در این تصویر آقا یعقوب کوچک از میوه فروش محله ، نارگیل می خرد و در طول راه در این فکر است که چگونه می تواند پوست سفت و سخت نارگیل را بشکند و نوش جان کند . پاسبان سر کوچه به کمکش می شتابد و با باتومش سر نارگیل را می شکند و آقا یعقوب کوچک را خوشحال می کند.
*

No comments: