2008-06-03

مجلس ترحیم

تازه به خانه رسیده بودم که مونیکا زنگ زد و با تاسف فراوان خبر درگذشت پدرش را داد و مرا به مجلس ترحیم پدرش دعوت کرد . ازشنیدن خبر خیلی متاسف شدم . پدر او پیرمردی حدود هشتاد وهفت ساله و سالم و سر حال بود . آدم وقتی این مرد شاد و زنده دل را می دید از خودش خجالت می کشید . با آن سن و سال از کار و تلاش خسته نمی شد . دلم می خواست در این مجلس شرکت کنم . اما وقتی به قبرستان رسیدم که مراسم تمام شده بود . او را کنار همسرش که سالها پیش درگذشته بود دفن کردند . پس از عذرخواهی خواستم که برگردم مونیکا اجازه نداد . زیرا برای صرف عصرانه و شام دعوت بودم . اما خودم خجالت کشیدم . آخر به مراسم خاکسپاری نرسیدم ، دارم به مراسم خوردن می روم .
راستش را بخواهید یاد روزی افتادم که به جشن عروسی دعوت شده بودیم . تا از سر کار برگردیم و بچه ها را آماده کنم و راه بیفتیم دیر شد و بعد از مراسم عقد و دقایق آخر جشن به تالار رسیدیم و از آنجا به خانه عروس جهت صرف شام رفتیم . هدیه ناقابلی که تهیه کرده و قرار بود سرسفره عقد به عروس وداماد بدهیم توی دستم ماند وبا یکی از گیس سفیدان مشورت کردم و گفت که بعد از صرف شام ، هنگامی گه عروس می رقصد همراه با شاباش بده . تازه سر میز شام نشسته بودیم که خواهر داماد خود را به من رساند و کنارم نشست و آهسته پرسید : چرا سر سفره عقد نیامدید ؟ گفتم : می بخشید تا از سر کار برگردیم و آماده شویم دیر شد . گفت : چطور وقتی برای خوردن می آئید دیرنمی کنید ، موقع هدیه دادن دیر می رسید ؟ و فوری بلند شد و رفت . مرا می گوئید قاشق در دستم تبدیل به سیخ داغ و غذا تبدیل به زهر مار شد . تا به حال چنان غذای زهرماری نخورده بودم . قیرمیزی لیغین دا قدی قدری وار واللاه / رک گوئی وبد زبانی هم حد و اندازه ای دارد به خدا
چه دردسرتان دهم که مونیکا وقتی قیافه خجلم را دید ، لبخندی زد و گقت : اگر پدرم اینطوری ببیندت ناراحت می شود نکن عزیز من . از این اتفاقات برای همه می افتد . بیا با ماشین من می رویم . خلاصه به خانه شان رفتیم . مجلس بیشتر شبیه به یک میهمانی آرام بود تا مجلس ترحیم . فامیل و اقوام مونیکا همه دور هم جمع بودند . از مونیکا علت و چگونگی درگذشت پدر را پرسیدند ، گفت : پدرم پارسال بیمار شد و بعد از آزمایش و فلان و بهمان دکترمان گفت که مبتلا به بیماری سرطان شده است و خواست دارو و درمان تجویز کند و او را در بیمارستان بستری کند و شاید با شیمی درمانی و عمل جراحی و چه و چه بر طول عمرش بیفزایند که گفت : هشتاد و هفت سال در این دنیا زندگی کردم همیشه سالم و سرحال بودم . کار کردم و محتاج هیچ کسی نشدم . خانه ای دارم که دو دخترم مونیکا و جسیکا با آرامش خیال زندگی می کنند . تا به حال داروئی و آمپولی به بدنم راه نیافته و اکنون نیز دارو و درمان و بیمارستان نمی خواهم . دوست دارم چند ماه باقی مانده عمرم را در کنار دو دخترم زندگی کنم . از خدا سپاسگزارم که به من زندگی و سلامتی داد و هشتاد و هفت سال تمام سر پایم نگاه داشت و اکنون سرطان را به سراغم فرستاده و خبرم می کند که وقت رفتن است و من کار ناتمام ندارم . با خیال راحت خواهم رفت . پدر رفت . اکنون روحش آن بالا با دیدن این بساط آرام است . رفتنش موجب شد که پس از چندین ماه دوباره دور هم جمع شویم . جسیکا را باش به جای گریه بر مرگ پدرش داشت از ما سوال می کرد که اگر خدا سرطان را سراغتان بفرستد چه عکس العملی نشان می دهید ؟ آیا رفتن را به همان آسانی که پدرم پذیرفت می پذیرید یا دست به دامن پزشک و دارو می شوید . هر کسی جوابی می داد .عمو گفت : من هنوز جوانم و می خواهم زندگی کنم . عمه گفت : من هنوز به اندازه پدرت پیر نشده ام . خاله هشتاد ساله گفت : من کم کم دارم پیر می شوم بعید نیست که هفت هشت سال دیگر وقت رفتنم باشد . برای جوانها هم این سوال بیجا بود با صراحت گفتند که خیال مردن آن هم به این زودی ندارند . از من نیز سوال کرد . گفتم خیال مردن ندارم و به اندازه کافی وقت تلف کرده ام و کارهای ناتمام زیادی دارم احتیاج به وقت بیشتری دارم . اما مسلم است که من نیز آز آغری راحاند اؤلوم می خواهم ( درد کم و مرگ آسان ) اما آن شب این سوال فکرم را به خود مشغول کرد که به راستی اگر خدا به این زودیها خبرم کند که دیگر وقت رفتن است آماده شو ، چه عکس العملی نشان دهم بهتر است ؟

No comments: