2008-10-25

چهارم آبان بود

اوایل مهرماه بود . اول صبح سر صف ایستادیم. گفتند خانم مدیر می خواهد با شما صحبت کند . خانم مدیر پس از مرتب شدن صف و ساکت شدن بچه ها ، میکروفن به دست سر صف آمد و در باب چهارم آبان و تولد شاهنشاه آریامهر صحبت کرد و قرار شد از همان روز ، صبح ها به جای کلاس ، در محوطه حیاط همراه با دبیر ورزش تمرین کنیم و برای رژه روز چهارم آبان آماده شویم . من تا به آن سال درچنین مراسمی شرکت نکرده بودم . برایم جالب بود . همان روز به صف صف ایستادیم و به فرمان آقای دبیر نرمش و ورزش کردیم و سپس شروع به آموزش نرمشهائی که می بایست روز چهارم آبان همگی هماهنگ انجام دهیم کرد. به هر کدام از ما حلقه هائی داد و تمرین با در دست داشتن این حلقه ها آغاز شد . گویا روز موعود این حلقه ها حلقه گل خواهند بود و ما می بایستی از همین حالا به دست گرفتن و نحوه تکان دادنش را توسط دبیر ورزش یاد بگیریم. آقا دبیر زنگ اول مودب بود ، زنگ دوم عصبانی شد و زنگ سوم دهانش به فحش باز شد. روز بعد هم همین وضع بود . به دوستی که مردودی سال قبل بود گفتم : شیطان جنی می گوید چهارم آبان نیا و بگو که بیماری .گفت : نمی توانی . باید بیائی. پارسال من بیمار شدم و وادارم کردند که سر صف باشم همین آقا دبیر گفت که اگر نباشم جایم خالی می ماند و آرایش صف به هم می خورد. نمی دانی بعد از چهار آبان چه حالی داشتم . به زور که نمیشه به آدم بگویند بیا برایم جشن تولد بگیر. مشک باید خود ببوید نه که عطار بگوید. گفتم : پادشاه جشن تولد دارد ، مهمانهایش را به خانه اش دعوت کند و شام درست کند و کیک بپزد و شمع فوت کند. مردم چرا به میمنت تولدش از درس و کلاس بمانند و در هوای سرد رژه بروند. چرا ما را به زور به خیابانها می کشانند ؟ خندید و گفت : دختر خفه شو این حرفها چیه که می زنی ؟ اگر خانم مدیر یا همین آقا دبیر بشنود برایت خیلی بد می شود ها . هر دو خندیدیم و آقای دبیر از آن بالا داد زد و گفت : آی گوله ین داوشانلار ( ای خرگوشهای خندان ) و دوستان دور و بری نگاهمان کردند و یکی گفت : دیوانه ها دلتان فحش می خواهد ؟ هر دو خفه شدیم .صبح روز بعد آقا دبیر پشت پنجره دفترایستاد و با میکروفن شروع به تمرین کرد. او هنوز اسامی را به خوبی نمی دانست اما با اشاره به رنگ جلیقه یا شلوار یا روبان از آن بالا با صدای بلند فحش می داد . « آی چهارپای جلیقه پوش » در این موقع همه دست از تمرین برمی داشتند و این طرف و آن طرف را نگاه می کردند تا چهارپای جلیقه پوش را پیدا کنند و او دوباره داد می کشید: آهای زبان نفهم ها به دور و بر نگاه نکنید. این چنین بود که تا سوم آبان ماه مجبور به تمرین و شنیدن فحشهای آقای دبیر شدیم و چهارم آبان نیز گذشت.
حالا سالهاست که در این غربتستان زندگی می کنم . تاریخ تولد گرهارد شرودا ، آنجلا مرکل و حتی نام رئیس جمهوری اینجا را هم نمی دانم . خود اینها هم نمی دانند و برای شخص اول مملکتشان جشن تولد و جشن رحلت نمی گیرند باور کنید.

No comments: