2025-11-18

ما بچّه های دۀ سی - چهل

سفر با مینی بوس: قاپدی قاشدی

سال 1347 بود. تبریز آرام، اتومبیل کم، خیابان ها بدون ترافیک بود و ما بچّه مدرسه ای ها، همراه با مدرسه ای ها، راه مدرسه را در پیش می گرفتیم. خیابان راست و باریک ( راسته کوچه ) بود و پر از هیاهو و سروصدای ما بچّه ها. خیابان امن و پر جمعیّت بود. تاکسی برای مسیر طولانی آمادۀ خدمت بود و پیاده روی عادت خانواده ها. آسمان همیشه آبی بود و شمردن ستاره ها، در شبهای تاریک و پرستاره، کار همیشگی ما بچّه ها. هر کدام ستاره ای داشتیم که شبها بر رخ صاف و ساده و بی آلایش ما لبخند می زد. ستاره های من و دوست جان، درخشان تر از بقیۀ ستارگان بودند. روزها آسمان آبی بود و تکّه ابرهائی در آسمان در سیر و سیاحت. هنگام ظهر که ماد و پدر چرتی می زدند، به حیاط رفتهف روی تخت بزرگِ حیاط دراز کشیده و آسمان را تماشا می کردم. ردِّ ابرهای تکّه پاره را می گرفتم که گاهی به هم نزدیک و گاهی از هم دور می شدند.
تعطیلات تابستانی و نوروز و بین دو تعطیل برایمان بسیار خوشایند بود. یا مهمان داشتیم و یا مهمانی می رفتیم. برای سفر به ماکو« داش ماکی»، پدرم روز قبل بلیط اتوبوس می گرفت و مادر چمدانمان را آماده می کرد و صبح روز بعد، با شادی و هیجان به ترمینال تبریز می رفتیم. روی صندلی اتوبوس که می نشستم، فوری چشمانم را می بستم که خوابم ببرد و چهار ساعت یا شاید پنج ساعت انتطار سریع بگذرد و به شهر برسیم. از سه راه خوی که می گذشتیم، سنگ ها و کوههای اطراف جاده نمایان می شدند. گویا دارند خوشامد می گویند. سرانجام « بئش گؤز» پیدایش می شد و دو کوه « قیه» و « سبد داغی» همچون دو بازوی قوی، آغوش مهربانشان را به روی ما می گشودند. رود « زنگمار» با صدای جوش و خروشش، خوش آمدگوئی می کرد. این رودخانۀ وحشی که هم آب حیات بود و هم بلای ناگهانی « به هنگام طغیان». راستی ما کودکان دهۀ سی و چهل چه زندگی آرام و بی دغدغه و صافی داشتیم.
تاسوعا و عاشورا، به روستای عمه می رفتیم. این روستا بین راه تبریز و شبستر بود. « دیزج خلیل» روستائی با صفا با مردمی مهربان و خونگرم بود. برای رفتن به این روستا، نیازی به خرید بلیط نبود. به ترمینال می رفتیم و درِ مینی بوس « قاپدی قاشدی» باز و آمادۀ سوار کردن مسافر بود. صندلی ها که پر می شد، شاگر راننده، درِ صندلی را می بست و راننده، مینی بوس را به حرکت درمی آورد. با پیش خوانی شاگرد راننده، صلوات ها را می فرستادیم. سپس او با پارچ بزرگ آب و لیوان پلاستیکی رنگ و رو رفته، با آب از مسافران پذیرائی می کرد. جادّه های پر دست انداز، بوی غلیظ بنزینِ داخل مینی بوس، حالت تهوّعِ ما را بیشتر می کرد. طفلک مادر که به محض رسیدن به مقصد، لباس های ما را عوض میکرد و دست و صورت و تن و جان ما را با آب سرد و صابون می شست و بعد خسته و کوفته می نشست و چای و آش داغ عمّه جان را می نوشید تا دل و جگرش گرم شود.
روز بعد برای آوردن آب از چشمه که آنها « دهنه» می گفتند، همراه دخترعمه از خانه بیرون می رفتیم. آب آوردن از سر چشمه، برای ما تفریح و برای ساکنین روستا کار زیادی بود. آنها برای شستن ظرف و لباس لب چشمه می رفتند و ما برای تفریح و بازی با آب زلال. هنگام بازگشت دلوهای فلزی یا پلاستیکی و کوزه های سفالی خالی آب را پر می کردیم و همراه دخترعمه و کارگرشان به خانه برمی گشتیم. کارگرشان دخترکی بود که در مقابل دستمزدی اندک، صبح ها می آمد و ظهرها به خانه شان برمی گشت. دخترک کمک دست بزرگترها بود با بچّه های کوچک بازی می کرد و مواظبشان بود، تا عمه و دخترعمه به کارهایشان برسند. با او بازی می کردیم. مراسم تاسوعا و عاشورا تمام می شد و با کلی خاطرات خوش، دوباره سوار « قاپدی قاشدی» شده، به خانه باز می گشتیم.
به قول زنده یاد شهریار:
آی اؤزومو او ازدیرن گونلریم
آغاج مینیب آت گزدیرن گونلریم
*



No comments: