همسایه بغل دستی هاله
اسم همسایۀ بغل دستی اش را« ارلی دول آرواد / زنِ متاهلِ بیوه» گذاشته است. خوشم نمی آید و
می گویم:« یعنی چه؟ چرا برای مردم اسم می گذاری؟»
می گوید:« آخر تو نمی دانی این بدبخت از دست آن شوهر گردن کلفت اش چه می کشد؟ صدای گریه اش را هر روز می شنوم.»
می گویم:« این دلیل نمی شود که برایش اسم بگذاری؟ زشت است جان من، زشت!»
می گوید:« گاهی نعره های شوهرش به گوش می رسد و روز بعد، زن بیچاره دق دلی اش را
سر من خالی می کند. سر مسئله ای کوچک دم در من می آید و مشکل تراشی می کند. بعد از
ساعتی دوباره می آید و عذر خواهی می کند که اعصابش داغون بوده و بیخودی بهانه
تراشی کرده است. درد دل می کند بنا به گفته خودش، صبح ها با عجله صبحانه و بچه ها
را آماده می کند. برای شوهرش نیز لقمه نان و پنیر آماده کرده و خود بدون صبحانه سر
کار می رود. خودش و همسرش ظهر هم زمان به خانه می رسند. شوهر می نشیند و امر می
کند که پس این غذا چه شد؟ با عجله غذایی را که شب قبل آماده کرده، روی اجاق می
گذارد و قهوه جوش را پر می کند و لباس بچّه ها را عوض کرده. سفره و سالاد و غیره
را آماده می کند و بعد از آوردن غذا، تازه یادش می آید که لباس بیرون را عوض نکرده
است. سرگرم غذا می شوند. چند دقیقه ای نگذشته قاشقی همراه با صدای نتراشیده و
نخراشیده، به طرفش پرت می شود که:« ماست
کو؟ چرا سالاد کم است؟ چرا این آب خنک نیست؟ فلان فلان شده! تنبل بی عرضه. فقط
بخور و بخواب و چاق شو. امثال تو در روستاها گاو می دوشند، حیوانات را به چرا می
برند، نان می پزند، کره و ماست و پنیر و روغن تهیه می کنند و خسته نمی شوند. غذای
همسرشان هم سر وقت آماده است. تو می روی پشت میز می نشینی و یک چند صفحه ای می
نویسی و با همکارانت گپ می زنی و برایم افاده می دهی که خسته شده ای!؟» فرصتی برای
جواب ندارد. فوری بلند شده و ماست را می آورد. نمی تواند حرفهای او را هضم کند.
ساعتی می گذرد و خبر می رسد که برای صرف شام مهمان می آید. پولی کف دست زن می
گذارد که برود و از قصابی محله گوشت بگیرد و شام بپزد. تازه سرش داد هم می کشد که
اگر غذا درست و حسابی نباشد، چنین می کند و چنان می زند و الی آخر.
هفته گذشته صاحبخانه خبر داد که از شهرداری می
آیند و سایل اسقاطی را می برند. ما همگی زن و مرد و کودک وسایل خراب شده را بیرون
خانه گذاشتیم. اما این زن با دو بچه وسایل سنگین( تلویزیون و ماشین لباسشوئی و صندلی خراب) را به زحمت تا بیرون در خروجی کشیدند.
شوهرش آن بالا از پنجره نگاه می کرد و یک ریز فحش می داد که فلان فلان شده دست و
پا چلفتی زود باش. من و همسرم کمکش کردیم. مرد در جواب زن و بچه ها که به علت
سنگین بودن اشیا از او کمک خواستند داد کشید و گفت:« اگر قرار بود خودم کار کنم،
تو را برای چی گرفته ام؟ که به... فرو کنم؟» با این ناسزای او یک لحظه سکوت برقرار
شد. سکوت برای مرگ ادب.
طالب جدائی نیست زیرا دلش می خواهد بچّه هایش بزرگ شوند و متوجه اشتباه پدر شوند
از او بخواهند که خود را از این بدبختی نجات دهد. دیروز می گفت:« از خدا می خواهم
که پس از بزرگ شدن بچّه هایم، روزنه ای باز کند، تا این تن خسته ام را به بیرون از
این زندان پرت کنم.»
می گویم:« نگران نباش. خدا بزرگ است ونه تنها روزنه که پنجره ای روشن باز می کند و
تو با بچّه های مظلومت همچون فرشته ها بال گشوده و از این زندان آزاد می شوید و
زندگی آرامی شروع می کنید. فقط کافی است که کمی صبر کنید.»
صبر
ایله حالوا پیشر ای قورا سندن
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.
*
No comments:
Post a Comment