2025-11-09

از سر دلتنگی

گاهی وقتها

 گاهی اوقات فکرمیکنی که دنیا ویران شده و زیر آوارش گیر افتاده ای و برای نجات خویش دست و پا می زنی بیهوده.گاهی اوقات به آسمان پرستاره که می نگری، گویی ماه با ستاره هایش، دارند به زمین سقوط می کنند تا تو را زیر سنگینی چشمک شان له کرده و از پای درآورند.گاهی اوقات دلت تنگ می شود، رو به قبله دراز کشیده و سلام می کنی به عزرائیل که بدون توجّه به انتظارت، از کنارت بی خیال می گذرد تا جانی را از زندان زندگی آزاد کند و تو را با دلتنگی ها و بیزاری ها از دنیا و مخلوقاتش تنها بگذارد.گاهی از تکرار بیهوده و بی معنی روزها و شبها، خسته شده و می خواهی بگریزی. به جائی ساکت و سوت و کور که بجز خودت و خیالات مبهم ات کسی و چیزی دور و برت نباشد.گاهی حوصله نفس کشیدن نداری. دلت می خواهد قلب صاحب مرده ات ساکت شود و با تپیدن های بی وقفه اش آزارت ندهد.آری گاهی وقتها روزگار این چنین می گذرد. بی روح و بی نقش و نگار. همین.

*

No comments: