2025-11-05

بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران

داغ فرزند 

بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران
وزسنگ گریه خیزد، روز وداع یاران
سعدی
*
سومین سال از آغاز جنگ هشت سالۀ ایران و عراق بود. در دیاری دو جاری زندگی می کردند. بهار 1363 پسر هیجده سالۀ جاری بزرگ، به خدمت سربازی رفت. پسر جاری کوچک که نوجوانی شانزده ساله بود، از خانه بیرون رفت و از باجۀ تلفن به مادر زنگ زد و گفت که راهی پیدا کرده و می رود. مادر بیچاره خایل کرد که نوجوانش شوخی می کند. باخنده پاسخ داد که به سلامت. غروب شد و نوجوان به خانه برنگشت. شام و صبح و ظهرو… آمد و گذشت، اما پسرک بازنگشت.
از جبهه خبر شهادت پسرِ جاریِ بزرگ رسید. تابوت را آوردند. جز پلاک و تکّه هایی از تن از هم گسیخته، چیزی داخل تابوت نبود. تشییع جنازه اش کردند و برایش عزا گرفته و گریستند. چهلم اش گذشت و مزارش پاتوق همیشگی مادرش شد و بعد از چندی عادت کرد که فقط پنج شنبه ها به دیدار شهیدش برو.
اما بشنوید از جاری کوچک که خیال می کرد پسر نوجوانش شوخی کرده است. نوجوان دوسه روزی قبل از رفتن، در گوشه ای از حیاط، نهال آلبالو کاشت و گفت:« بماند به یادگار» مادر روزها را با کار و مشغولیّت سپری می کرد و هنگام غروب چشم به در و گوش به صدای زنگ در می سپرد که پسرش هرجا که باشد، شب برای صرف شام و خواب به خانه برمی گردد. چه شبها که بی خواب می ماند و دور حیاط می گشت و کشیک می داد. از او می خواستند که به اتاق برگردد و بخوابد. اما او نمی پذیرفت و می گفت:« پسرم کلید خانه را نبرده است. اگر بیاید و زنگ بزند و من خواب بمانم و... به این بچه بی شعور گفته بودم که کلید خانه همیشه همراهش باشد. چرا با خود نبرده؟ نمی فهمم.» دل هر بیننده ای برایش کباب می شد. جستجو کردند. بین شهدا نبود. در لیست اسرا هم نبود. یکی گفت که در فلان زندان دیده شده است. دیگری گفت بین معتادان است و سومی در ترکیه دیده بوده اش. بیچاره ها زندان و ندامتگاه و ترکیه و بندرعباس و خلاصه هر جایی را که نشانی از او می دادند زیر و رو کرده و پیدایش نکردند. پدر کمی آرام بود و آرام می گریست و می گفت که پسرش زنده نیست. یا پنهانی به جبهه رفته و شهید شده و یا باز پنهانی به عراق رفته و قاطی منافقین و سرنوشتی دردناک پیدا کرده است.
سرانجام مادر با نومیدی نهال آلبالو را که برای خودش درختی تنومند شده بود، از جا کند و تکّه تکّه کرد. چون نوجوانش عاشق شربت آلبالو بود و او دیگر تحمل دیدن دانه های درشت و خوشمزه آن درخت مادرمرده را نداشت.
روزی دورهمی بین زنان بود و هرکسی حکایتی تعریف می کرد و از گذشته می گفت و از خاطرات جنگ و غیره. جاری بزرگ رو به جاری کوچک کرد و گفت:« از صمیم قلب برایت متاسفم. حالت را درک میکنم. من داغ فرزند دیدم. هفته ای یک بار سر مزارش می روم. می گریم و برایش یس می خوانم. دلم آرام می شود و برمی گردم. اما توچشم براهی و همیشه برایت دعا می کنم که صبرت بیشتر باشد.»
جاری کوچک گفت:« حق با توست. تو امیدت را قطع کرده ای و تکلیفت با داغ دلت معلوم است. اما من قطع امید نکرده ام و هر شب با رویای پسرم می خوابم و هر روز با صدای زنگ در یا تلفن در انتظار خبری از گمشده ام هستم. می خواهم در عزایش بگریم و فریاد بکشم. اما دلم میگوید خدا را خوش نمی آید و او زنده است و برمی گردد. دلم خوش می شود که روزی در را باز می کند و وارد می شود. اما باز دلم نظرش را عوض می کند و می گوید امیدوار نباش اگر زنده بود تا کنون پیدایش شده بود.
سرانجام پس از سالها، پیرزنی چشم به در دوخته، همچنان منتظر دیدار دلبندش از دنیا رفت.
*

آغلارام اؤزگونومه
گولرم اؤز گونومه
فلک دوشسه الیمه
سالارام اؤزگونومه

*
آغلایان باشدان آغلار
کیرپیدن ، قاشدان آغلار
بالاسی اؤلن آنا
دورار اوباشدان آغلار
*



 

No comments: