هرنه تؤکرسن آشیوا، اودا چیخار قاشیغیوا
گفته بودم:« ما در خانه قلک داشتیم و مادرم آموخته بود که از پول توجیبی روزانه که
پدر می داد، تا جائی که ممکن است داخل قلک بیاندازیم. حتی اگر یک ریال باشد. ما
نیز به گفته مادرعمل می کردیم و چهارشنبه سوری که می شد مادر از ما قلک هایمان را
می خواست. قلک هایمان را می آوردیم و جلو چشمانش می شکستیم و پول خردهایمان را می
شمردیم. او نیز بیست ریال به ما پاداش می داد و می رفتیم از چهارشنبه بازار که سر
کوچه باز شده بود برای خودمان آنچه که دوست داشتیم می خریدیم و برای خودمان کیف می
کردیم.»
و او گفته بود:« مادرتان زن شلخته ای بود و می بایست از پول قلک های شما برای خانه وسایل می خرید.»
گفته بودم:« مادرمان اینگونه پس انداز کردن را به ما آموخته و ما نیز از داشتن پول داخل قلک سفالی مان خوشحال بودیم و هستیم.»
گفته بود که:« اشتباه از مادرتان است. آخر بچّه پول را می خواهد چکار؟ من هم برای بچه هایم قلک سفالی خریده ام . اما هر وقت قلک پر می شود، خودم برمی دارم و می شکنم و پول ها را برمی دارم و به بچه ها می گویم موش برد و آنها باور می کنند.»
به او چیزی نگفته بودم. چون از ما بزرگتر بود و زورش نیز زیادتر. با یک چغلی می توانست در خانه آتشی به پا کند که آن سرش ناپیدا.
*
کوچکترین دخترش با همسر جدیدش اختلاف پیدا کرده و کارشان به جدائی کشیده است. می گوید:« رویش سیاه، خاک بر سرش. از خانه بیرونش کرده اند و می خواهند طلاقش دهند. گاوصندوق مادرشوهرش را باز کرده و هرچی زن بدبخت پس انداز کرده بود، از پولو طلا، برداشته و... سرش داد کشیدم که من تو را چنین تربیت نکرده ام. از کجا به عقلت رسید؟ آن هم در حق مادرشوهرت؟ می گوید از تو یاد گرفته ام تو هم قلک های ما را می شکستی و پولمان را برمی داشتی و می گفتی موش برد و پدر چیزی نمی گفت. در حالی که من می دیدم چه می کنی. با هر ضربه ای که به قلک من می زدی، گوئی قلبم را از جا می کندی. مدتی است که پیش من است. اما از دست او پولها را پنهان می کنم. چون بدون خبر دادن و اجازه گرفتن، برمی دارد و خرج می کند.»
می گویم:« حالا برو سر مزار مادرم و حلالیت بطلب.»
*
و او گفته بود:« مادرتان زن شلخته ای بود و می بایست از پول قلک های شما برای خانه وسایل می خرید.»
گفته بودم:« مادرمان اینگونه پس انداز کردن را به ما آموخته و ما نیز از داشتن پول داخل قلک سفالی مان خوشحال بودیم و هستیم.»
گفته بود که:« اشتباه از مادرتان است. آخر بچّه پول را می خواهد چکار؟ من هم برای بچه هایم قلک سفالی خریده ام . اما هر وقت قلک پر می شود، خودم برمی دارم و می شکنم و پول ها را برمی دارم و به بچه ها می گویم موش برد و آنها باور می کنند.»
به او چیزی نگفته بودم. چون از ما بزرگتر بود و زورش نیز زیادتر. با یک چغلی می توانست در خانه آتشی به پا کند که آن سرش ناپیدا.
*
کوچکترین دخترش با همسر جدیدش اختلاف پیدا کرده و کارشان به جدائی کشیده است. می گوید:« رویش سیاه، خاک بر سرش. از خانه بیرونش کرده اند و می خواهند طلاقش دهند. گاوصندوق مادرشوهرش را باز کرده و هرچی زن بدبخت پس انداز کرده بود، از پولو طلا، برداشته و... سرش داد کشیدم که من تو را چنین تربیت نکرده ام. از کجا به عقلت رسید؟ آن هم در حق مادرشوهرت؟ می گوید از تو یاد گرفته ام تو هم قلک های ما را می شکستی و پولمان را برمی داشتی و می گفتی موش برد و پدر چیزی نمی گفت. در حالی که من می دیدم چه می کنی. با هر ضربه ای که به قلک من می زدی، گوئی قلبم را از جا می کندی. مدتی است که پیش من است. اما از دست او پولها را پنهان می کنم. چون بدون خبر دادن و اجازه گرفتن، برمی دارد و خرج می کند.»
می گویم:« حالا برو سر مزار مادرم و حلالیت بطلب.»
*
No comments:
Post a Comment