2025-11-19

این خانه دور است

مادر الویرا

سریال «این خانه دور است» در سال 1374 از شبکۀ دو صدا و سیما پخش می شد. در این سریال هنرپیشگان پیشکسوت، که بسیاری از آنها دار فانی را وداع کرده اند، شرکت داشتند. تابلوئی از پیشکسوتان سینما. حکایت والدینی بود که جوانی شان را فدای فرزند کرده و پیری شان سربار همین کودکان شده بودند. یک لقمه غذای این والدین، غذای عروس و داماد و بچّه های ناخلف را کم می کرد و یک وجب جا و تخت و صندلی ناقابل، جایشان را تنگ. سریال محبوب من که گاهی از یوتیوب پیدا کرده و قسمت هائی را تماشا کرده و با خود می اندیشم که چگونه می شود جگرگوشه آدمی، او را در گوشه ای از اتاق سالمندان رها کرد تا در انتظار عزرائیل لحظه شماری کند.
من نیز پیر شده ام و دلخوشی ام شنیدن و دیدن خنده و گریه و شیطنت نوه هایم است. چگونه می توان این تنها دلخوشی را از مادری پیر گرفت. همین سوال را از «الویرا» دوستم می پرسم و در انتظارجواب قانع کننده او هستم.
*
صبح یک روز سرد پاییزی است. صبحانه خورده و منتظرم چائی داغم کمی سرد شود و بنوشم. یک گلدان کاکتوس کریسمس  و یک بسته کیک پنیر خریده و منتظر الویرا هستم که بیاید و با هم به عیادت مادرش برویم. سر ساعتی که قرار گذاشته ایم می آید. زنگ خانه را به صدا در می آورد. از خانه بیرون می آیم و پس از سلام و احوالپرسی به راه می افتیم. او نیز موز و کاپوچینو و گردوی پوست کنده خریده و برای مادرش لازانیای گوشتی پخته است. از خانۀ ما تا خانۀ سالمندان راهی نیست. پیاده به راه می افتیم. از در ساختمان وارد شده و با سلام و احوالپرسی از سالن باریک رد می شویم. مادر با دیدن ما چشمانش برق می زند. با شعف و شادی ما را می بوسد و هدیه هایمان را می گیرد. با خوشحالی می گوید :« تا اینها را تمام کنم یک هفته می گذرد و دوباره می آیید. این بار کیک سیب بیاورید.» زیاد پیر نیست.اما بیمار است و احتیاج به مراقبت و پرستاری دارد. دخترش کار می کند و فرصتی برای نگهداری و شست و شوی او ندارد. قهوه و کیک پنیر را که پرستار روی میزش گذاشته، نخورده است. منتظر کیک ما است تا کامش را شیرین کند. الویرا می گوید:« مادر تو که کیک پنیر خیلی دوست داری! این هم کیک پینر است که پرستار برایت آورده است. چرا نمی خوری؟» جواب می دهد:« من کیک اینها را دوست ندارم. بی مزه است.»
حال و احوالش را می پرسم؟ اینجا زندگی چگونه می گذرد؟ می گوید:« اینجا شبیه سربازخانه است. ساعت شش صبح بیدار شدن، ساعت هشت صبحانه، تا دوازده تلویزیون، دوازده و نیم ناهار، یک بعد ازظهرخواب ظهر، ساعت سه قهوه و ... الی آخر. شب نشده شام می دهند و لباس خوابمان را می پوشانند و سپس چراغ ها خاموش و باید بخوابیم. من چنین زندگی را دوست ندارم. آخر اتاق من است، اینها به چه حقی وادارم می کنند که چراغ را خاموش کنم و بخوابم؟ نشستن در بالکن اجازه نمی خواهد! باور کنید خسته شده ام. دلم می خواهد خانه خودم زندگی کنم. پیش بچه ها و نوه هایم باشم.»
هم اتاقی اش به صدا در می آید:« گور بچه ها و نوه ها با آن پدر و مادرشان. اگر آنها محبت و غیرت داشتند که ما را در این مرگ خانه رها نمی کردند. مگر من آنها را در دوران طفولیت رها کردم؟ مگر آنها را به یتیم خانه سپردم که آنها مرا این گوشه انداخته و منتظر مرگم هستند؟ » از آن طرف پیرزنی سالخورده و بیمار لب به سخن می گشاید:« بی انصافی نکن. طفلک بچه هایمان، چگونه می توانند هم از ما نگهداری کنند و هم برای درآوردن لقمه نانی سگ دو بزنند؟»
هم اتاقی جواب می دهد:« چه بی انصافی؟ وظیفه بچه هاست که از ما مواظبت و تر و خشکمان کنند. خدا رحمت کند پدرم را. زمین گیر شده بود و برادرهایم هر روز سپیده نزده به خانه مان می آمدند و او را بغل کرده داخل حمام می شستند و ما هم ملافه هایش را عوض می کردیم. پدرم تا آخرین لحظه مرگ مثل دسته گل تر و تمیز بود.» پیرزن در جواب می گوید:« شما سه خواهر و برادر بودید. اما من یک پسر دارم با یک عالمه کار و گرفتاری. همین که سر هر فرصت به دیدنم می آید، دستش درد نکند. شرایط سی و چند سال پیش با امسال قابل مقایسه نیست.» مادر الویرا در حالی که با تکان دادن سر، حرفهای پیرزن را تایید می کند. نگاهی ملتمسانه به دخترش می اندازد. چشمانش التماس می کنند که او را از این غمخانه بیرون بیاورد. اما امکان ندارد. الویرا می گوید:« مادر اینجا بهترین جا برای توست. سر موقع غذایت را می آورند و داروهایت را می دهند و حمام می برند. لباس هایت مثل دسته گل تمیز هستند. من با سرپرستار صحبت می کنم که کاری نداشته باشند و هر وقت دلت خواست بخوابی و هر وقت دلت خواست به بالکن و باغچه بروی.» مادر سری با ناامیدی خم کرده و سکوت می کند.
با سرپرستار حرف می زنیم و او می گوید که به پرستارها سفارش می کنم، شب ها کاری به کار مادرتان نباشد. اما روزها نمی توانم اجازه رفتن به بالکن و باغچه را بدهم، مگر همراه پرستار. زیرا یکبار مادرتان تنهائی به بالکن رفت. سعی کرده بود از روی صندلی چرخدار بلند شود و زمین خورده بود. ما باید مواظب سلامتی ساکنین این خانه باشیم.»
حق با سرپرستار است که باید موظب باشد. حق با مادر الویراست که باید پیش نوه ها و بچه هایش باشد و سرانجام حق با الویراست که باید کار کند، هم مخارج زندگی خود و هم مادرش را تامین کند. می گوید کار نکنم نان نداریم. تازه من یک نفر هستم و تنهائی از عهده  تر و خشک کردن مادرم برنمی آیم.
سرانجام الویرا با وعده اینکه دفعه بعد برای مادرش پیتزا و شیرینی و شکلات کریسمس می آورد، خداحافظی کرده و به راه افتادیم. برگ های زرد و قرمز پاییزی، از شاخه درختان کنار خیابان به زمین می ریزد و من مثل دختربچه شیطان و بی خیال پا روی برگ ها گذاشته و از صدای خش خش آنها لحظاتی لذّت می برم.
*
من که تا آن روز فکر می کردم که بچه هایم اجازه ندارند مرا راهی خانه سالمندان کنند، بعد از صحبت کردن با چند نفر از سالمندان و پرستاران و الویرا، به این نتیجه رسیدم که این خانه، در این برهه از زمان جایی آرام برای سالمندان است. زندگی مرتب و منظم، جائی دنج برای استراحت و مطالعه، پرستارانی که به هنگام بیماری و از کارافتادگی جور فرزندان را می کشند. تصمیم گرفتم، از کار افتاده که شدم، ساکن خانه سالمندان شوم تا مزاحم زندگی فرزندانم نشوم. یقین می دانم که آنها مرا در خانه سالمندان به حال خود رها نمی کنند.
*

No comments: