2025-11-08

وقتی دژخیم می گرید

وقتی دژخیم می گرید

وقتی دژخیم می گرید، سریالی تلویزیونی بود که در سال 1353 از تلویزیون پخش شد. تهیّه کننده و کارگردان این سریال « سهراب اخوان» و فیلمنامه نویس « سبکتکین سالور» بود.
حکایت دو کودک مسلم که بعد از واقعۀ کربلا، سرگردان شده و به خانۀ زنی که پسرِ عیّاش و طماعی « حارث » دارد، پناه می برند. زن آنها را پناه داده و از چشم پسر پنهان می کند. اما از بخت بد کودکان، حارث آنها را یافته و به طمع جایزه ای که ابن زیاد برای سر این دو کودک گذاشته، آنها را کنار رود فرات می برد و گردن می زند. تن بی جانشان را داخل رود می اندازد. می گویند
دو تن بی سروقتی داخل رود انداخته می شوند به هم نزدیک شده و بازوانشان را دور گردن همدیگر انداخته و بغل کنان در آب شناور می شوند.
حارث سرها را داخل گونی گذاشته و به هوای جایزه به قصر ابن زیاد می رود. از این طرف، مادر حارث که التماس و گریه اش برای نجات کودکان اثر نکرده، گریان و پریشان به قصر ابن زیاد می رود و به او میگوید:« پسر من مهمانان مرا در خانه ام کشته است.»
ابن زیاد از این عمل« مهمان کشی» حارث بسیار خشمگین می شود و امر می کند تا حارث را کنار رودخانه و همانجا که سر از بدن بچّه ها جدا کرده ببرند و گردن بزنند.
اکنون سال های سال است که هروقت سخن از طفلان مسلم به میان می آید، « وقتی دژخیم می گرید» و « سبکتکین سالور» از ذهنم می گذرد. گفتند که در سال 1387 نیز سریال طفلان مسلم ساخته شد. از یوتیوب پیدا کرده و خواستم تماشا کنم، اما این سریال با سریال سال 1353 فرق داشت و رهایش کردم.
*
خوب به خاطر دارم، شب عاشورا بود و یک سال قبلش مادرم به سبب مشکل حل نشدنی که داشتیم جلو دسته « شاخسی » را گرفت و دعا کرد که اگر مشکلمان حل شود، سال بعد شاخسی را به خانه دعوت کرده و برای گروه شربت هدیه کند. همان هفته اول پس از عاشورا، مشکل حل نشدنی، با ناباوری همگی، حل شد. مادر به وعده اش که به امام حسین داده بود، عمل کرد. شبِ عاشورای سال بعد، زنان و مردان فامیل و همسایه در خانه مان جمع شدند. زنان هرکدام لیوان هائی را که در خانه داشتند، آوردند و شسته و مرتّب کرده چیدند. مردان دیگ های بزرگ را آورده و با آب و شکر و تخم ریحان و گلاب، شروع به آماده کردن شربت کردند. شب تلویزیون باز شد و نشسته و « وقتی دژخیم می گرید» را تماشا کرده و بر مرگ مظلومانه دو کودک، بسیار گریستیم. ساعتی نگذشته بود که صدای طبل ها و شاخسئی گویان به گوش رسید. مردها سفارش کردند که هیچ زنی اجازه بیرون آمدن از خانه را ندارد. درها را بستیم و چراغ ها را خاموش کردیم که کسی داخل خانه را نبیند. چراغ های حیاط بزرگِ خانه مان روش شد. لحظاتی طول نکشید که طبّال را با طبل بزرگش داخل حوض خالی دیدیم. او طبل می زد و مردان « شاخسئی – واخسئی» می گفتند و مو بر تن آدمی سیخ می شد. در و دیوار خانه  می لرزید. غوغای عجیبی بود. خود را در کربلا حس کرده و به کودکانی اندیشیدم که دشمن با خجنرهای براق و خونین به خیمه هایشان هجوم آورده و می زند و می بَرَد و می بُرّد. به گوشۀ چپ پنجره تکیه داده و آرام گریستم همچون رقیّۀ بی پناه. شاخسئی گویان آرام شده و شربت نوشیدند و دعا کردند و از خدا خواستند به حرمت رشادت امام حسین و صداقت ابوالفضل و... مشکل همه را حل کند. سپس باز طبّال بر طبل خود زد و شاخسئی – واخسئی ( شاه حسین وای حسین ) گویان با صفی مرتّب، حیاط را ترک کرده و صدا رفته رفته آهسته تر شد.
راستی قدیمی ها چه باورهای قشنگ و صادقانه داشتند. دعاهای بی ریا و از ته دل شان، چه زیبا مورد قبول درگاه خدا واقع می شد.

No comments: