2025-12-03

به یاد پدرم

برای پدرم و خوانندۀ مورد علاقه اش ناصر مسعودی

زندگی در کنار پدر و مادر نعمتی زیبا و پرنشاط است. پدری داشتم با دستانی نرم و مهربان، با انگشتانی مرکبی، مرکبی که از خودنویس اش چکه می کرد و انگشتان پرکارش را نوازش میکرد، همچون گفتن خسته نباشی. ظهرهای خرداد که از دبیرستان به خانه برمی گشت با یک بغل پرونده و کارنامه و لیست امتحانات. بعد از ناهار و استراحت، می نشست و به متکاها تکیه میداد و میز کوچکش را جلوی زانوهایش می کشید و شروع به نوشتن می کرد. با خطی خوش و خوانا. با خودکار آبی می نوشت و گاهی خودکار قرمز را به دست می گرفت و در حال نوشتن با افسوس می گفت:« بچّۀ شیطان و درس نخوان، تابستانت حیف شد.» می فهمیدیم که دانش آموزی تجدیدی آورده و پدر برایش متاسف است. تابستان های گرم و آفتابی دفتر بزرگی را به خانه می آورد و با خودنویس می نوشت. می گفت:« این دفتر کبیر است و نباید خط بخورد. باید با دقت و خوش خط و درست بنویسم، چون این دفتر مهم و ماندگار است.» ما می دانستیم که نباید به دفتر کبیر نزدیک شویم.
رادیوئی داشتیم همراه با گرامافون که بالای تاقچه منتظر دستان پدر بود که بازش کند و موسیقی گوش کند. یادش به خیر از صدای ناصرمسعودی خیلی خوشش می آمد. می گفت:« این مرد خیلی بانمک است. لهجه اش هم خیلی قشنگ است.» سپس با او همصدا می شد و از دختر رشتی می گفت که خیلی قشنگ است. از گل پامچال می خواست که بیرون بیاید. از بنفشه گل می خواند و از مسافر سرگردان.   
خبر درگذشت
ناصر مسعودی
خواننده رشت  را 6 آذرماه 1404 شنیده و یاد پدر افتادم و خاطرات شیرین کودکی. پدری که در مراسم دفن و عزاداری اش نبودم و هنوز هم غرق در رویاهای دور و درازم میشوم که به خانه برمی گردم، از کوچه پس کوچه های تبریز، راسته کوچه و دستمالچی لار میگذرم و وارد دربند جامبران می شوم. زنگ در را به صدا درمی آورم و برادر کوچک از پنجره طبقۀ سوم تماشا کرده و دست بر من می تکاند و مادر می گوید آمدم . پدر می پرسدکیست و من جواب می دهم منم مشتاق دیدار.
خدایشان بیامرزد.

No comments: