متنی دیگر از سما شورائی که به ترکی آذربایجانی ترجمه کردم
چه روزهایی … آخ که چقدر افتادم ، چقدر خیزیدم ، چقدر توی خودم چون کلافی سر در گم پیچیدم و روزهای سپیدم را به جایی گره زدم که به ناکجای شکستن ها میرفت. اما تو هم مردش نبودی ، تو کوچک بودی . قامتت که نه ، اما دلت کوچک بود . نوزده سالگی من ، به تویی گره خورده بود که هنوز بلد نبودی گره های ساده ً غرور را بگشایی و کورشان نکنی به دندان ِ حماقت و خودخواهی هایت.
?و حتی دوست خوبی هم نبودی برای من که نوزده سال از عمر را بر تو بخشیدم . حیف از منی که با تو سر کردم . تو حتی از خودت نپرسیدی چطور ترکم کنی بدون اینکه صدای شکستن بشنوی از پشت سرت . می دیدی و خودت را میزدی به آن راه که ساده تر است . …
دنیای عجیب و کوچکی ست . گرد است و گذرا .
گاهی فکر میکنم فراموش کرده ام اما نبخشیدمت . نه به خاطر خودت که هیچوقت نمیخواستمت ،
نه ... ، به خاطر روزهای خاکستری و سوالهای ناتمام ِ بی پاسخم که چرا به خود بها ندادم.
تا چندی پیش فکر میکردم زمانی اگر باز ببینمت به تو دوباره خواهم گفت که چقدر دوستت نداشته ام . از همان اولی که زیر پای آرزوهایم را خالی کردی.
بار اول که رفتی ، ترسیدم ، گم شدم و دیدم که در من خموش چه فرو ریخت ! . نفهمیدم کجای جهان ایستاه ام و سهم من از این سالیان چه بود ! باز برگشتی و من به خودم دروغ گفتم . خواستم باور کنم که حتما من اشتباه کرد ام و من کم گذاشتم . تو آمدی و من مثل همان نوزده سالگی باز اشتباه کردم.
بار آخر ، من باید میرفتم و باید آن نه را به تو میگفتم که در نوزده سالگی . آخر رهایت کردم و رها شدم . دیگر هیچ جای خالی ای نداشتم که قد ِ تو باشد .
مادر میگوید : تا آخر عمر که تنها نمیشود !
به او میگویم : مادر ، چرا تنها ؟ من روزگاری روی خودم قمار کردم و باختم و اکنون آنطور هستم که باید بودم. جایی ایستاده ام که اندازه ً من است . حسش خوب است که بندی به پایم نیست . حسش خوب است که دیگر نمی ترسم و این نترسیدنم خیلی خوب است .
و من به این فکر میکنم که من از کدام شب ، من از کدام روز ، زیستن را بی داشتن ِ نیاز به کسی یا دستی و آغوشی میخواهم ؟ و من از کی اینقدر نگاه آدمها را می بینم و دلم هوایی نمی شود و
برای خودش سرخوشانه می تپد و خودش را می سپارد به هر ثانیه ای که رنگ می گیرد ، بی حساب و فکر و معادله و دل تنگ و جان شیفته . و عقلم سر میجنباند و میگوید : بگذار تا بگذرد که بالاتر از سیاهی رنگی نیست …
?و حتی دوست خوبی هم نبودی برای من که نوزده سال از عمر را بر تو بخشیدم . حیف از منی که با تو سر کردم . تو حتی از خودت نپرسیدی چطور ترکم کنی بدون اینکه صدای شکستن بشنوی از پشت سرت . می دیدی و خودت را میزدی به آن راه که ساده تر است . …
دنیای عجیب و کوچکی ست . گرد است و گذرا .
گاهی فکر میکنم فراموش کرده ام اما نبخشیدمت . نه به خاطر خودت که هیچوقت نمیخواستمت ،
نه ... ، به خاطر روزهای خاکستری و سوالهای ناتمام ِ بی پاسخم که چرا به خود بها ندادم.
تا چندی پیش فکر میکردم زمانی اگر باز ببینمت به تو دوباره خواهم گفت که چقدر دوستت نداشته ام . از همان اولی که زیر پای آرزوهایم را خالی کردی.
بار اول که رفتی ، ترسیدم ، گم شدم و دیدم که در من خموش چه فرو ریخت ! . نفهمیدم کجای جهان ایستاه ام و سهم من از این سالیان چه بود ! باز برگشتی و من به خودم دروغ گفتم . خواستم باور کنم که حتما من اشتباه کرد ام و من کم گذاشتم . تو آمدی و من مثل همان نوزده سالگی باز اشتباه کردم.
بار آخر ، من باید میرفتم و باید آن نه را به تو میگفتم که در نوزده سالگی . آخر رهایت کردم و رها شدم . دیگر هیچ جای خالی ای نداشتم که قد ِ تو باشد .
مادر میگوید : تا آخر عمر که تنها نمیشود !
به او میگویم : مادر ، چرا تنها ؟ من روزگاری روی خودم قمار کردم و باختم و اکنون آنطور هستم که باید بودم. جایی ایستاده ام که اندازه ً من است . حسش خوب است که بندی به پایم نیست . حسش خوب است که دیگر نمی ترسم و این نترسیدنم خیلی خوب است .
و من به این فکر میکنم که من از کدام شب ، من از کدام روز ، زیستن را بی داشتن ِ نیاز به کسی یا دستی و آغوشی میخواهم ؟ و من از کی اینقدر نگاه آدمها را می بینم و دلم هوایی نمی شود و
برای خودش سرخوشانه می تپد و خودش را می سپارد به هر ثانیه ای که رنگ می گیرد ، بی حساب و فکر و معادله و دل تنگ و جان شیفته . و عقلم سر میجنباند و میگوید : بگذار تا بگذرد که بالاتر از سیاهی رنگی نیست …
*
نه گونلر کئچدی منه
آه ! نه گونلر! نه قدیر ییخیلدیم ، نه قدیر آیاغا قالخدیم ، نه قدیر اؤز دوره مه دولاندیم ، نه قدیر قیوریلیب آچیلدیم ، من اؤز آق بختیمی سنین کیمی سینیق بیر بوداغا دویونله دیم . آما سن ، سن اری دئییل دین ، سن خیردایدین ، چوخ خیردا . بوی بوخونون یوخ بلکی اوره گین.
اون دوققوز یاشلیغیم سنه دویونلن میشدی . سنی کی هله اؤز بئنجیریلغ دویونلریوی آچماغی باشارمیردین .
سن منه کی اون دوققوز ایل عؤمرومون گؤزل چاغلارین سنه باغیشلامیشدیم ، یاخچی یولداش اولا بیلمه دین.
حیف منه ، حیف منه کی عمرومو سنه باغیشلادیم . حیف منه کی سنین له یاشادیم.
سن حتی اؤزوندن سوروشمادین نه سیاق مندن آیریلاسان
کی سینماغین سسین دالینجا ائشیتمییه سن
گؤروردون ، آنجاق گؤرمه مه زلیقدان گلیردین کی سنینی اوچون ان قولای بیر ایشیدی
نه خیردا دونیادی ! نه عجایب دونیادی! گیرده دی ! گئچه راق دی
هردن اؤز - اؤزوه دوشونورم سنی اونودموشام ، اما باغیشلامامیشام
نه فقط اؤزون اوچون کی هئچ واخ ایسته میردیم
نه بؤز گونلر اوچون
نه یاریم قالمیش ، جاواب سیز قالمیش سوروش لار اوچون
جاواب وئره بیلمیرم اؤزومه ، کی نییه اؤو قیمتیمی بیلمدیم؟
نئچه واخ بوندان قاباغا کیمی اؤز - اؤزومه دوشونوردومسنی گؤرجک همن بیرداها دئیه جاغام کی سنی نئچه سئومیردیم. همان گوندن کی ارزو دیلکلریمین آیاقینین آلتین بوشاتدین.
ایلک گئتدیین زامان ، قورخدوم ، اؤزومو ایتیردیم ،بیلمه دیمن دونیانین هاراسیندا دورموشام .نئچه ایلدن سورا منیم پاییم بویودو.
بیرداها گلدین و من اؤزومه یالان ساتدیم.اؤزومو ایناندیردیم کی گناهلارین هامیسی مندئیدی. سن گلدین من ده اون دوققوز یاشینداکی چاغلار کیمی گئنه ده آلداندیم
آخیردا دوشوندوم کی ، من گرک گئدم و یوخو سنه دئیم. اون دوققوز ایلدن سورا گئتدیم سندن قورتولدوم. داها اوره گیمدن بوش یئر قالمامیشدی کی سنین یئرینی گؤستره.
آنام دئییر : آخیراجاق یالقیز یاشانیلماز.
دئییرم : آی آنا ! نییه به یالقیز؟ من عؤمور بویو قمار اوینادیم، اوتوزدوم . ایندی اویام کی وارام.. بیر ائله یئرده دورموشام کی منیم بویوم قدیر دی
نه گؤزل دویغودو ، نوخداسیز آیاق !
نه گؤزل دویغودو ! قورخماماق !و بو قورخماماغیم نه گؤزل دیر
و ایندی من بونو دوشونورم
من هانسی گئجه دن
من هانسی گونوزدن
یاشاماغی بیر ایریسینین الیدن آیری ، قوجاغیندان آیری ایستییرم .
من نه زاماندان باخیشلاری گؤنده هاوایی اولمورام
اوره گیم اؤز - اؤزونه نه گؤزل چیرپیر
ثانیه لرنن ، لحظه لرنن نه گؤزل رنگ آلیر
حساب کتاب سیز ، معامله سیز ، آلیش وئریش سیز
باشیمداکی عاغلیم باش قاوزییب دئییر:
قوی کئچیب گئتسین کی قارادان باشقا بویا یوخدو
*
No comments:
Post a Comment