خدایا پناه بر تو
دارد از گذشته اش
تعریف می کند و می گرید. از عشق و علاقه ای می گوید که سبب ازدواجشان شد. زندگی
عاشقانه شان، یکی دو سال به خوبی و خوشی سپری شد. یک روز گرم و آفتابیِ تابستان
همه چیز به هم ریخت. عشق و علاقه ای که شوهرش به او داشت عرض یک روز همراه با
بادگرم و خورشید سوزانِ وسط ظهر، سوخت و دود شد و به هوا رفت. سر موضوعی کوچک و
پیش پا افتاده دعوا کردند و مرد گفت که دوستش ندارد. از همان روز او را به اسم صدا
نکرد. می گوید:« وقتی صدایم می کرد، داد می زد که آهای الاغ با توام، زیر سیگاری
را بیاور. آهای حیوان بی شاخ و دم پس این چائی من چه شد. مادرش جادویمان کرد.»
می گویم:« این چه حرفی است. عقل و منطق هم خوب چیزی است. جادو جنبل دیگر چه صیغه
ای است!؟»
می گوید:« تو باور نکن. اما من به چشم خودم دیدم. اول تابستان مسافرت رفتیم. کلید
دست مادرش بود که به سبزی های حیاط آب بدهد. بعد از دو هفته به خانه برگشتیم. شب
رختخواب را باز کردم که بخوابیم. لکّۀ بزرگی درست وسط ملافۀ تشک و همچنین لحافمان
بود. تعجب کردم. هر دو فکرکردیم که خوب نَشُسته ام و چرک است. اما صبح روز بعد
هرچه با آب داغ و پودررختشوئی و حتی پودر لباسشوئی و ایستیکان
داواسی ( وایتکس ) شُستم، لکّه نرفت. پیرزن باتجربه ای گفت که این روغن گرگ است و
نمی رود. بدخواهان این روغن را به لباس و ملافه شخص مورد نظر می مالند تا در نظر
شوهرش زشت و کریه و شبیه چهارپا دیده شود. داخل سماور هم دعا ریخته بود. اگرچه
سماور را شسته و دوباره پرآب کردم، اما گویا دعا اثرش را کرده و تلاش من بیهوده
بود. از همان روز زندگی ما از این رو به آن رو شد. سالها تحمّل کردم و بچّه هایم
را بزرگ کردم. تا اثر جادو می رفت و یکی دو روز با هم مهربان می شدیم، مادرشوهر
متوجّه شده و دست به کار می شد. او زنی بسیار زیرک و با احتیاط بود. خدا می داند چه چیزهای کثیف و چندش آوری به
خوردم داد. حالا خدا را شکر که طلاق گرفتیم و با جادو جنبل هایش دیوانه ام نکرد.»
دلم می خواهد دلداریش دهم. دلم می خواهد به او بگویم که همه این حرفها و باورها
خرافاتی بیش نیستند. اما نمی توانم. با خود می گویم:« حتما روغن و خون گرگ خاصیّت
نفرت آفرینی دارند. حتما دعا نویس ها روی کاغذ دعا ماده ای می مالند که اثر نفرت پراکنی دارد. مثل
داروی اعتیاد، داروی بیهوشی، الکل و مستی و هزار زهرمار دیگر.»
خواب از سرم می پرد. در حالی که پی در پی استغفرالله می گویم، چشمانم را می بندم،
بلکه شاید بخوایم.
*
عزیزینم دوشه سن
گؤی دن یئره دوشه سن
منی یاردان ائیله ین
یامان درده دوشه سن
*
No comments:
Post a Comment