2025-09-13

حکایت تاجی - قسمت اول

حکایت تاجی از کتاب سیاه مشق های یک معلم - دفتر چهارم

اسمش طاهره بود،  اما مثل بیشتر همکلاسی های دیگر، از اسمش خوشش نمی آمد و دلش می خواست ، تاجی صدایش کنیم. مهری می گفت:« آخر اینهم شد اسم؟ طاهره که بهتر از تاجی است!»
جواب می داد:« شما چه می دانید فرق اسم قدیمی و مدرن چیست؟ طاهره از مد افتاده! یازیخلار!»
تکیه کلامش یازیخلار بود. یعنی بیچاره ها ، بینواها ، طفلکی ها. او بجز خودش همه  ما را بینوا و طفلکی به حساب می آورد. پدرش ، حاجی آقای پولداری بود. برای همین هم تاجی خود را یک سر و گردن بالاتراز ما می دید. لباسها و نوشت افزارهای درسی اش از آنچه که ما داشتیم قیمتی تر بود. بیشتر وقتها خودش را برای ما می گرفت و وسط ظهر که ما در گوشه ای از حیاط روی روزنامه های کهنه می نشستیم، او یا نمی نشست و یا روسری کهنه اش را از داخل نایلون سیاه رنگش در می آورد و پهن می کرد و رویش می نشست. دلش می خواست به هر شکلی که شده خودش را بالاتر از ما نشان بدهد. گاهی وقتها قاطی جمع ما نمی شد. اما خنده های بلند مهری، آواز خوش حکیمه و حکایتهای ملانصرالدین دلبر، او و دیگر همکلاسی ها را دورمان جمع می کرد. آن روز امتحان جبر داشتیم. همه ورقه هایمان را آماده کرده و منتظر دبیرمان شیم. آن زمانها فقط سوالات امتحانی ثلث سوم را پلی کپی می کردند. دبیرانمان سوالات امتحانی ثلث اول و دوم و امتحانات قوه ای را روی تخته سیاه می نوشتند و ما هم در ورقه هایمان رونویسی کرده، سپس  پاسخ سوالات و مسائل را جلوی هر سوالی می نوشتیم. دقایقی به آمدن دبیرمان نمانده بود که داد تاجی با آن صدای پر از ادا و اطوارش در آمد و گفت:« ای وای! واخسئی! حالا چه کار کنم؟ ورقه ام را در خانه جا گذاشته ام.»
مهری گفت:« من ورقه اضافه دارم. به تو می دهم فردا عوضش را برایم می آوری.»
تاجی با افاده گفت:« زود باش دیگه.»
مهری در حالی که ورقه را به تاجی می داد گفت:« من می خواهم  کارمند مخابرات شوم. آن وقت جبر به چه دردم می خورد؟»
حکیمه در حالی که با دو دست به نیمکت می کوبید گفت: « جبر و حساب و هندسه ، درد و بلای مدرسه.»
مهری ادامه داد:« هرکس نکند تقلب امروز، او جانور است نه دانش آموز.»
دلبر گفت: « تقلب توانگر کند مرد را، اگر توتسالار بیر وئره للر اونا./ اگر تقلب را بگیرند نمره یک می دهند.»
تاجی غر زد و گفت:« بسه دیگه مزه پرانی نکنید. به جای این مزخرفات یک تکه برگ بسم الله زیرزبان بگذارید. تجدید بشوید این شعر و غزل به دادتان نخواهد رسید یازیخلار.»
آقای دبیر وارد کلاس شد و یکی یکی سوالها را روی تخته سیاه نوشت و ما شروع به حل مسائل کردیم. خدا را شکر که در میان سوالها خبری از تانژانت و کتانژانت و کسینوس نبود.
پس از نوشتن جواب سوالها، یکی یکی ورقه هایمان را به آقای دبیرمان دادیم و او اجازه  داد که از کلاس خارج شویم. تا از کلاس بیرون رفتیم، اولین سوالمان از همدیگر « چطور نوشتی؟ » بود. در گوشه ای از حیاط دور هم جمع شده و داشتیم در مورد سوالی که نمی دانستیم غلط نوشته ایم یا درست بحث می کردیم که تاجی با خشم فراوان به طرفمان آمد و در حالی که صدایش بیشتر به داد شبیه بود و قان قان چاغیریردی ( دعوا می طلبید.) رو به مهری کرد و گفت:« دیوانۀ احمق، تو که راضی نبودی چرا به من ورقه دادی؟ می توانستم از یکی دیگر قرض بگیرم.»
همه مان با تعجب نگاهش کردیم و مهری با تعجب پرسید:« یعنی چه؟»
تاجی باز با خشم گفت:«  یعنی زهرمار، یعنی ده ده مین دردی، یعنی باشیوا داش سالیم، یعنی آللاه باشیوی قویوب آیاغیوا داش سالماسین ( یعنی زهرمار، یعنی درد پدرم، یعنی سنگ بر سرت، یعنی خدا سرت را گذاشته به پایت سنگ نیاندازد.)  تو ورقه را با رضایت خاطر به من ندادی و من امتحان را خراب کردم. »
حکیمه حاضرجواب گفت:«  بابا سوم سوم دئیینجه دئنه ن سوماق ( به جای اینکه هی سم سم بگوئی یک دفعه بگو سماق) و راحتمان کن. بگو آفتابه برداشتم به امتحانم. این بدبخت گناهی نکرده که بهت ورقه داد. »
مهری گفت:« همین را بگو. مسلمانا یاخجی لیق یوخدو واللاه ؟ / به مسلمان خوبی نیامده به خدا.»
خلاصه که بچه ها داشتند جرو بحث می کردند که آقای دبیر از پشت سر رسید و گفت:« مگر با شماها نیستم؟ مگر نگفتم همه ورقه هایشان را دادند برگردید سر کلاس؟ نه خیر! شماها اهل درس خواندن نیستید. همه اش دور هم جمع شوید و کر و کر بخندید. فقط تخمه آفتابگردان کم دارید تنبلها. زود باشید.»
ادامه دارد



No comments: