2025-09-30

حکایت تاجی - قسمت سوّم

حکایت تاجی قسمت سوم و آخر
سیاه مشق های یک معلّم - دفتر چهارم

زمستان و بهار، با درسها،  شیطنت ها و تنبلی های ما گذشت و امتحانات ثلث سوّم را داده و دو سه هفته ای منتظر کارنامه  ثلث سوّم ماندیم. یادش به خیر، زمان ترک جلسه امتحان، از دبیرمان خواهش می کردیم که اجازه بدهد نمونه سوال را با خود ببریم. بعضی ها اجازه می دادند و به محض بیرون آمدن از جلسه کتابهایمان را باز می کردیم تا ببینیم چه جوابهائی به سوالات داده ایم. بیشتر وقتها حدس می زدیم که چه نمره هائی ممکن است بگیریم. اما وقتی سوالات به نظرمان سخت می آمد، تا گرفتن کارنامه، تعطیلی زهرمارمان می شد. طفلک مهری به من زنگ می زد و می گفت :« اگر نمره فیزیکم ده شود، فقط ده، نمره دیگری نمی خواهم یک بار سوره یاسین برای قبر بقیع می خوانم. یک کاسه گندم هم به کبوترهای مسجد ویجویه می دهم.»
اشرف می گفت:« اگر تجدیدی بیاورم دق مرگ خواهم شد من هم دو بار یاسین و دو کاسه گندم نذر می کنم.»    
طفلک رقیه، شاگرد زرنگ و درسخوان اما معدِلش نیز بهانه ای برای تهدید به خانه نشین شدنش بود.
تاجی از هفت دولت آزاد بود. او علاقه ای به درس خواندن و کار کردن نداشت. می گفت:« دختر چه درس بخواند و چه نخواند خانه شوهر می رود و کارش به شستن کهنه بچه و غذا پختن و اطاعت از شوهر ختم می شود. پس لزومی ندارد خودش را عذاب بدهد. می خواهم صد سال سیاه قبول نشوم. خدا یک شوهر حاجی و بازاری قسمتم کند. لباس های شیک، جواهرات گران قیمت برایم بخرد. سالی یک بار هم به زیارت برویم. اگر چنین شوهری قسمتم شود، از خدا هیچ چیز دیگری نمی خواهم.»
بالاخره پس از دوهفته ای انتظار و دوری از دوستان، برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفتیم. تابستان رنگ و روی همه را عوض کرده بود. آن روز مجبور نبودیم با روپوش به مدرسه برویم. لباسهای رنگارنگ، چادرهای سفید گلدار و
تونوکه جوراب ( جوراب شلواری نازک ) حیاط مدرسه را به سالن مد تبدیل کرده بود. البته این را هم بگویم که کسی از ترس خانم کاشف جرات پوشیدن مینی ژوپ و جوراب نازک  نداشت.  
آن روز هر کدام از ما داشتیم دربارۀ آنچه که در این چند روزه انجام داده ایم و بعد از این چه خواهیم کرد، صحبت می کردیم. بالاخره خانم ناظم پشت میکروفن رفت و دستها به دعا بلند شد. یکی خدا را به جان امام حسین قسم می داد. دیگری گندم کبوترهای مسجد را اضافه می کرد. آن یکی سوره یاسین را دوبرابر نذر می کرد. خلاصه که بازار رشوه به درگاه خدای تبارک و تعالی گرم بود و خدا از دیدن دخترکان امیدوار و مضطرب که به هر دلیل و بهانه ای به درگاهش روی آورده اند، دلشاد بود. با گرفتن کارنامه ها، هرکدام از ما نذرمان را ادا می کردیم حتی در صورت تجدید شدن. ما خدا را شکر می کردیم که بالای سرمان بوده و کمکمان کرده و دست رد بر سینه مان نزده وگرنه وضع می توانست از این هم بدتر باشد. راستی که قربان لطف خدا.
بعد از گرفتن کارنامه ها، باز در حیاط مدرسه به بحث و گفتگو ایستادیم. تاجی با تاخیر وارد مدرسه شد. قیافه اش خیلی تغییر کرده بود. او که در طول سال تحصیلی قیافه ای سیاه و ابروهائی پرپشت و لبهائی تیره رنگ و کلفت و سبیل های سیاه بدریخت داشت، یکباره چهره عوض کرده، موهای سیاه  صورتش رفته و گونه براق و گندمگونش نمایان شده بود. ابروهای پرپشت و جارومانندش نازک شده و چشمان قهوه ای خوش رنگش لابه لای مژه های ریمل کشیده و بلندش می درخشیدند. گردن و بازوها و گوش هایش، زیر نور خورشید می درخشید. گردنبند و دستبند و گوشواره و انگشتری های طلایش او را تبدیل به ستاره درخشان در آسمان آفتابی مدرسه کرده بود. نامزدش که خرده بازاری نو پائی بود، برای نامزدش چه ها که نخریده بود. بعد از سلام و احوالپرسی به طرف دفتر رفت و کارنامه اش را گرفت و برگشت. وضع را پرسیدیم. قاه قاه گفت:« تجدیدی آوردم. آن هم نه یکی نه دو تا دوهزار و شصت و شش تا. شهریور محض تعارف می آیم امتحان می دهم. قبول شدم چه بهتر. نشدم فدای سرم.»
سپس طلاها و صورت بزک کرده اش را به رخمان کشید و با خنده ای آنچنانی ادامه داد:« سیاه بودم سفید شدم، نقره بودم طلا شدم. شماها به فکر خودتان باشید.
یازیخلار
بعد از تمام شدن سال تحصیلی دیگر تاجی را ندیدیم.
چند سالی گذشت. روزی از روزها به مجلس عزاداری یکی از اقوام رفته بودم. اتاق مجزائی را برای سماور و استکان و چای و قند اختصاص داده بودند. سفره ای روی زمین پهن شده و سماور بزرگی در گوشه ای در حال جوشیدن و قوری بزرگ چای روی آن در حال دم کشیدن بود. در گوشه ای دیگر، دو تا علاالدین که روی یکی کتری آب جوش و روی دیگری کتری بزرگ قهوه گذاشته بودند، به چشم می خورد. آن قدیمها مردم فقط در مراسم عزا قهوه می نوشیدند. آن هم داخل استکانهای کوچک قهوه خوری، همان استکانهای کمربارک لب طلائی که پدربزرگم چائی می نوشید. به این استکانها، استکان قهوه یا
اینجه بئل می گفتند. کنار سماور تشکچه گذاشته و دو تا متکا نیزبه دیوار تکیه داده بودند. صاحبخانه رو به دختر و عروسش کرد و گفت:« تا چند دقیقه دیگرچای تؤکن طاهره خانم می آید چند تا حوله و دستمال تمیز بیاورید.» 
خانمی رو به عروس کرد و گفت:« دخترم پیر بشی انشالله، سطل آب یادتان رفته. الان طاهره می آید و غر می زند.»
عروس گفت:« طاهره خانم گفته اگر استکانها را داخل سطل بشوئید نمی آیم. می گوید اینگونه استکان شستن تمیزی که نه بلکه کثیفی است. گفته باید دو سه تا دختربچه دم دستش باشند که استکانهای خالی را زیر شیر آب، آب بکشند.»
خانم گفت:« وای به حق حرفهای نشنیده. او کارگر است یا کارفرما؟ »
صاحبخانه گفت:« یک کمی حق دارد. آخر یک سطل و آن همه استکان. خوب نیست که. تازه این همه دخترخانم دور و برمان است. به نوبت استکانها را می شویند.»
در بیشتر مجالس کنار سماور، سطل بزرگ آب می گذاشتند.
چای تؤکن استکانهای جمع شده از جلوی مهمان را داخل آب سطل فرو می برد و بعد با حوله خشک کرده، چائی یا قهوه می ریخت. وقتی رنگ آب کمی تغییر می کرد، آب را بیرون می ریخت و سطل را می شست و پر آب می کرد.
چای تؤکن طاهره خانم آمد و سلامی کرد و روی تشکچه نشست و به متکاها تکیه داد و بعد از رفع خستگی راه، از جا بلند شد. در کتری بزرگ قهوه را باز کرد و گفت:« دارد می جوشد. الان قهوه را آماده می کنم.»
بعد داخل کتری نسکافه و شکر ریخت و خوب هم زد. فتیله علاالدین را خیلی کم کرد و کتری را رویش گذاشت تا گرم بماند. دستهایش با سرعت  و در یک چشم به هم زدن سینی های بزرگ چای را آماده می کرد. بیخود نبود که برای چای ریختن و آشپزی و شست و شو، از او نوبت می گرفتند. نگاهش کردم. این زن به نظرم خیلی آشنا می آمد. او درست شبیه همکلاسی ما تاجی بود. چشمان قهوه ای خوش رنگ، چهره سیاه و گندمگون و لبهای کلفتش تاجی را به خاطرم می آورد. خواستم بپرسم که با تاجی چه نسبتی دارد؟ شاید خواهر یا دخترخاله اش باشد. اما جرات نکردم. خانواده و طایفه تاجی کجا و کار در خانه مردم کجا؟ یک لحظه احساس کردم که متوجه نگاههایم شده است و بالاخره به صدا درآمد و آهسته پرسید:« چیه مثل طلسم شده ها چشم از من برنمی داری؟ مگر آدمیزاد ندیده ای؟ نکند در آسمان ماه تابان دیده ای
یازیخ؟ الیم آیاغیما دولاشیر / دست و پایم به هم می پیچد.
وای خدایا! یازیخ؟ یعنی این زن تاجی خودمان است؟ امکان ندارد. گفتم:« ببخشید به نظرم خیلی شبیه یکی از همکلاسی هایمان هستید.»
زهرخندی زد و گفت:« من همان لحظه اول تو را شناختم. تو چطور مرا نشناختی؟ یازیخ؟»
گفتم:« حدس زدم. اما »
گفت:« اما چی؟ جرات نکردی به دلت راه بدهی که این همان تاجی معروف و بالا نشین هست که الان پائین نشسته ؟»
گفتم:«استغفرالله. این چه حرفیه؟»
گفت:«البته که استغفرالله. من همیشه بالانشینم. چون نان از عرق جبین می خورم. برای همین هم به خودم خیلی افتخار می کنم وهر جا برای کار می روم، متکا و تشک می خواهم. من اربابم. ارباب خودم و دلم می خواهد همیشه ارباب  باشم.»
گفتم:« البته که ارباب هستی.»
گفت:« داری تعارف می کنی؟ آخرین روزی که همدیگر را دیدیم یادت هست؟ من فکر می کردم زندگی همین هست که می بینم. فکر این جاهایش را نکرده بودم. بعد از درگذشت پدرم، شوهرم هم ورشکست  و فراری شد. لامصب آنقدر بدهی بالا آورده بود که ارث پدری ام هم مشکلی از ما حل نکرد. دار و ندارمان را فروختیم و مستاجر خانه خرابه ای شدیم که سقفی بالای سرمان باشد. سه تا بچه دارم و هر سه دهان دارند وخودت بهتر از من می دانی که دهان نان می خواهد. تنها کاری که از دستم برمی آید چای و قهوه دم کردن و ظرف شستن و غذا پختن است، که انجام می دهم. گاهی وقتها خودم را سرزنش می کنم که اگر سه چهار سالی زحمت می کشیدم و درس می خواندم. دیپلم می گرفتم و کارمند می شدم و چرخ زندگیم راحت تر از این می چرخد. اما خوب دیگر حسرت و کاش، نان سفره نمی شود. از آن همه غرور همین تشک و متکایی مانده که سر کار بدان تکیه می کنم.»
گفتم:« تو عقلت رو به کار انداختی و به فکرت رسید که می توانی این کار را بکنی. اگر من گرفتار می شدم عقل ناقصم به این کار نمی رسید.»
گفت:« آدمی که گرفتار شد، عقلش نیز خود به خود به کار می افتد. چاره ای ندارد.»

گفتم:«آخر تو برادرشوهرها و برادرهائی داری که شاید از نظر مالی حال و روز خوشی داشته باشند. چرا از آنها کمک نخواستی؟»
گفت:« از آنها کمک می خواستم که چی می شد؟ انتظار داشتی طلاق بگیرم و بروم ور دل زن داداشها بشینم و از هرکدام طعنه ای بشنوم  و بچه هایم تحقیر شوند؟ یا اینکه ور دل مادرشوهر بنشینم و هر دهن گشادی پشت سرم حرفی دربیاورد؟ برادرشوهرهایم جوانند و دهان مردم دروازه. برادرهایم خیلی مخالفت کردند که دارم با این کارم شرافتشان را لکه دار می کنم. اما من به شرافت کسی کاری ندارم. در مجالس زنان چائی می ریزم و آشپزی می کنم. منتم را می کشند و از من وقت می گیرند. توی مدرسۀ بچه ها هم اسم و شغلم را پرسیدند، گفتم چای تؤکن طاهره. اگر چه چای تؤکن طاهره هستم. اما سرم همیشه بالاست. هرگز خم نشده ام و خم نمی شوم. دست گدائی پیش هیچ کسی دراز نمی کنم. اگر طلاق گرفته و به خانۀ برادر می رفتم، بیوه مردی پیدا کرده و شوهرم می دادند. گاهی ازش کتک می خوردم و زمانی فحش می شنیدم و در مقابل شکایت از او می گفتند:«
دیلین دئمه سین...یئمه سین. کیشی باتمان اولسا آرواد یاریم اولار. 
می توانستم به خاطر لقمه نانی بشکنم. اما نشکستم و نمی کشنم. با تمام سختی ها مقابله می کنم و منتظر شوهرم می مانم بالاخره مشکلش حل می شود و برمی گردد. در همیشه به همین پاشنه نمی چرخد. او به من خیانت نکرد، من نیز به او خیانت نمی کنم. طفلک از دست طلبکارها به جنوب فرار کرده که مثلا هم مخفی شود و هم کار کند. اما بدبخت بیشتر وقتها گرسنه است و کاری هم گیر نمی آورد. دلم به حالش می سوزد و بعضی وقتها برایش پول توجیبی هم می فرستم. یک دفعه فکر نکنی که  داش اوتوروب کسسه یین گونونه آغلیر( سنگ نشسته به حال خشت می گرید.)  زمانی داشت و می خوردیم و راحت زندگی می کردیم. سر و گوش و گردنم طلا بود. فلک زده بدبخت حالا ندارد فقیرتر از من است. ال الی یووار، ال ده دؤنر اوزو یووار/ دست دست را می شوید، دست هم برمی گردد رو را می شوید.»   
سر صحبتمان باز شد. هر کدام به حسب و حال خودمان از فلک بدکردارو از صورتی که به ضرب سیلی سرخ می کنیم شکایت کردیم. از آن روز سالهای سال می گذرد و از سرنوشت او خبر ندارم. امیدوارم زنده و سلامت باشد. خدای ناکرده مرده هم باشد، در گوشه ای از دفتر خاطراتم زندگی می کند.  
*
خانم ناهید کاشف مدیر دبیرستان مان، بانوئی شیرزن و نمونه، اگر زنده است سلامت باشد و گرنه روحش شاد و مکانش آرام.
*

No comments: