2008-10-10

سالی که پیشاهنگ شدم

کلاس چهارم ابتدائی آنقدر خجالتی بودم که وقتی خانم معلم سوالی می پرسید به لکنت زبان می افتادم. روزی از روزها با یکی از همکلاسی هایم حرفمان شد و او شکایت مرا به خانم ناظم برد که فلانی دیروز عصر سوارتاکسی بار شده بود و از پشت سر به من دهن کجی می کرد. تازه خانم معلم وارد کلاس شده بود که خانم ناظم پشت سر او وارد شد و با خشم صدایم کرد . جلو رفتم و گفت : بچه بی تربیت پشت تاکسی بار چه می کردی ؟ با ترس و لکنت گفتم : خا..نم...ا...جا...زه... ما ... گفت : اجازه و زهرمار ، دستت رو باز کن ببینم . کف دستم را باز کردم و دو تا زد و خانم معلم که بغل دستش ایستاده بود دستش را جلو برد و خط کش اش را گرفت و گفت : به خاطر من ببخشید. خانم ناظم بس کرد و سپس رو به بچه ها کرد وگفت : فکر می کنید عصرها که مدرسه تعطیل است هر غلطی دوست دارید می توانید بکنید . پدرتان را در می آورم . دختر نباید سوار تاکسی بار مردم شود و... الی آخر . در حالی که او سخن رانی می کرد چشمان اشک آلودم به قیافه خانم معلم افتاد . گوئی او هم مثل من توی دلش زمزمه می کرد که خانم عزیز به شما چه ؟ مگر این بچه ها پدر و مادر ندارند که شما کفیل شده اید و وقت بی وقت به جانشان می افتید؟ بعد از رفتن خانم ناظم ، خانم معلم پرسید : راستی سوار تاکسی بار شده بودی ؟ گفتم : آخر ... پدر ما ...که تاکسی ...بار ... ندارد . گفت : می دانستم . فکر کردم بی اجازه سوار تاکسی بار مردم شدی . همکلاسی دست بلند کرد و با خنده گفت : خانم معلم اجازه ما خودمون دیدیم سوار تاکسی بارهمسایه شان شده بود. خانم معلم گفت : بشین سر جایت فضول . کسی ازت سوالی پرسید ؟ چند روزی از این ماجرا گذشت و روزی خانم ناظم با همان خط کش و چهره خشن اش وارد کلاس شد و به خانم معلم گفت که به یک نفر جهت ثبت نام در پیشاهنگی نیاز دارد. خانم معلم نگاهی به من انداخت و گفت : این دخترکم را بردار. پیشاهنگ که بشود چشم وگوشش باز می شود و به لکنت نمی افتد و هم خودت که می دانی چی میگم . خانم ناظم از من خواست که فردا با پدرم به دفتر بروم. پدرم با پیشاهنگ شدنم موافقت کرد و برایم لباس پیشاهنگی با کلاه و دستمال گردن تهیه کردوپوشیدم و پیشاهنگ شدم . سال تمام شد و خانم معلم به مادرم پیشنهاد کرد که هر سال اجازه دهند که من پیشاهنگ شوم زیرا که این برنامه موجب پیشرفت من شده است .
سال بعد مادرم موافقت نکرد و گفت : پیشاهنگ که می شوی خانم ناظم صد ساز می زند یک روز تعطیلی به گردش علمی می برد . روز بعد پول برای فلان جا ، روز دیگر غذا برای فلان مناسبت ، روزی دیگر پول برای خرید وسایل کمکهای اولیه و الی ماشالله . سر گنج که ننشسته ایم . با این همه مهمان و بچه محصل و هزار خرج دیگر ، تازه باید لباس پیشاهنگی هم بدوزیم . لباس پارسالی ات کوچک شده دامن اش کوتاه است و ..چه و ...چه
پنج شنبه که از مدرسه برگشتم ، بعد از ناهار مادرم بقچه حمام را دستم داد و گفت : برو بنشین و نوبت نگاه دار . من هم ظرفها را می شویم و با خواهر و خاله و فلانکس و بهمانکس می آیم . بقچه را برداشته به حمام رفتم . خانم معلم پارسالی هم نشسته بود. سلام کردم و کنارش نشستم. آن اوایل که او را در حمام می دیدم هم خنده ام می گرفت و هم تعجب می کردم . روزی به آبجی بزرگ گفتم : مگر خانم معلمها هم حمام می روند ؟ راستی خانم معلمها چی می خورند ؟ گفت : اگر حمام نروند که می گندند . آنها هم مثل ما آدم هستند غذا می خورند لباس می شویند .
آی که چه عالمی است این عالم کودکی . ساکت نشسته بودم وبا خودم می گفتم : آخ جون فردا به رحیمه و معصومه و رقیه و .. یک عالمه پز خواهم داد که در سالن انتظار حمام بغل دست خانم معلم نشسته بودم که صدای خانم معلم مرا به خود آورد . پرسید : امسال هم پیشاهنگ می شوی ؟ جواب دادم : نه خانم معلم . مادرمان اجازه نمی دهد . با تاسف پرسید : چرا ؟ دلایل مادرم را یکی یکی شمردم . سکوت کرد . بعد از نیم ساعتی نمره 8 خالی شد و نوبت به خانم معلم رسید . او منتظر حلیمه باجی شد که بیاید و نمره را بشوید . اما حلیمه باجی داخل نمره 5 بود و داشت به بدن مشتری کیسه می کشید . ربابه دختر حلیمه باجی جلو آمد و گفت : خانم معلم یک دقیقه صبر کنید من نمره را می شویم و بلافاصله وارد نمره شد . خانم معلم که سر پا ایستاده بود ، به طرف من خم شد و آهسته گفت : از اینکه امسال نمی توانی پیشاهنگ شوی غصه نخور. حالا مادرت میاد و تو را می شوید و عصر می روی خانه و راحت می خوابی . فردا هم جمعه است هم مشقهایت را می نویسی و هم استراحت می کنی . خدا را شکر شکمت گرسنه نیست. دستان پینه بسته ربابه را نگاه کن. یوخاری باخیب غم ائله مه / با نگاه کردن به بالادست غم مخور
سپس لبخندی به من زد و وارد نمره شد و به ربابه گفت : بسه دختر جان خوب تمیز کردی ، برو جانم .
بعد از رفتن خانم معلم داخل نمره ، به ربابه نگاه کردم . او از من بزرگتر بود و کلاس ششم ابتدائی درس می خواند . شاید مردود هم شده بود . مدرسه که تعطیل می شد بلافاصله به حمام می آمد و بغل دست مادرش می نشست . هم مشقهایش را می نوشت و هم به مادرش کمک می کرد
.

2008-10-07

آن روز که عید فطر بود


اول صبح کیفم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. به طرف راه آهن رفتم و از شهر خارج شدم. رفتم که عید فطر خانه نباشم . رفتم که عید سیاه برادر را فراموش کنم. آخر هنوز یک سال از رفتن اش نگذشته و این عید فطر، عید سیاهش است و ما قره بایرام می گوئیم. خواستم تسلیتها را نشنوم و از حقیقت مرگش بگریزم. هنوز هم فکر می کنم تا پایم به خانه پدر برسد ، او از پنجره اتاقش سرش را بیرون می آورد و با قاه قاه خنده هایش می گوید : خانه نیستیم بروید و چند روز دیگر بیائید و من می پرسم : تو دیگر کیستی ؟ و او جواب می دهد: من روح پسرکوچکه هستم .حدود هفت ساعتی روی صندلی قطار نشستم . لاجرم کتابی که با خود داشتم باز کردم و مشغول مطالعه شدم اما حتی یک کلمه را نیز نتوانستم بخوانم . چشمانم تیره و تار می شد . شاید قطرات اشک مادرم روی نوشته ها می چکید. حالا چه می کند ؟ حلوا می پزد ؟ همراه دیگران دانه های خرما را جدا می کند ؟ یا کنار دیگ شعله زرد نوحه سرائی می کند ؟ آبجی بزرگ دارد بر سر و رویش می کوبد؟ پدر چه می کند ؟ او که تازه از سی سی یو بیرون آمده و در تدارک عید سیاه فرزندش است.
بالاخره به مقصد رسیدم . میزبان در ایستگاه قطار منتظرم بود. شب اول همسایه و دوست صمیمی میزبان ، برای خوش آمد گوئی به دیدنم آمد و فردا ناهار دعوتمان کرد.
روز بعد همراه با میزبان ، به خانه خانم بزرگ رفتیم. اتاق پذیرائی خانم بزرگ شبیه اتاق مادربزرگم بود با این تفاوت که خانم بزرگ روی مبل نشسته بود، اما مادربزرگم روی تشک یک متری اش می نشست و به دو متکاکه ملافه سفید و گلدوزی شده داشت تکیه می داد. گویا گلدوزی کار دوران جوانی مادربزرگ بود. پرده های آبی روشن با حاشیه های گلدوزی شده ، رومیزی توری بافی ، روکش تلویزیون ، همه و همه رنگ و بوی مادربزرگم را می داد . موهای خانم بزرگ مثل موهای مادربزرگم سفید سفید بود با این تفاوت که موهای سفید مادربزرگم بلند بود و دو تا گیس می بافت. اما خانم بزرگ موهایش را کوتاه کرده بود.
روی میز بزرگ پربود. باقلواهای جور به جور ، لوکوم ، تاتلی ، دلبردوداغی ، از داخل ظروف بلور به آدمی چشمک می زدند. باقلوای اول بسیار خوشمزه و مطبوع بود و با چای ترکی به دل نشست. باقلوای دوم به نظرزیادی شیرین و چرب بود.باقلوای سوم دلم را به هم زد . باقلوای چهارم داشت مرا از پای درمی آورد. خانم بزرگ و خواهرش می خوردند و پافشاری می کردند که تو رو خدا از این هم بخور خیلی خوشمزه است. بعد از ناهار ، عروسها و نوه ها و دختر و داماد و ... برای عرض تبریک عید قربان آمدند. هر جوانی که وارد اتاق می شد برای ادای احترام به خانم بزرگ و من دست هردو مان را می بوسید . همه از بزرگ و کوچک ، تحصیلکرده و بی سواد ، رئیس و کارگر دست خانم بزرگ و مرا بوسیدند. به زبان فارسی به میزبان گفتم : مگر من سلطان بانو یا خود سلطانم که دستم را می بوسند ؟ این دیگر یعنی چه ؟ میزبان گفت: این جز آداب و رسوم این مردم است . خانم بزرگ رو ببین او نه سلطان است نه سلطان بانو فقط زنی گیس سفید است وبه نظر اینها احترامش واجب است. جل الخالق ! زمان چه زود گذشت و برف سفید بر بام من چه زود باریدن گرفت.
خانم بزرگ هفت دختر و یک پسر داشت. دختر کوچکترش فیدان نام داشت. فیدان و پسرعمویش به خواست و اجبار پدرهایشان با هم ازدواج کرده بودند . خانم بزرگ می گفت : شوهر و برادرشوهرم هر امری که می دادند بی چون و چرا اجرا می شد. فیدان و پسرعمویش هم به تصمیم و اجبار این دو برادر ازدواج کردند . پنج سال پیش برادر شوهر و دو سال پیش هم شوهرم از دنیا رفت. یک هفته نگذشته بود که زن و شوهر هم به دادگاه رفتند و تقاضای طلاق دادند. مدت کمی است که از هم جدا شده اند . با هم حرف نمی زنند اما ما فامیل هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم . قهر دو جوان که نمی تواند موجب به هم خوردن روابط فامیلی باشد. پرسیدم : علت اصلی جدائیشان چه بود؟ گفت : به ما چیزی نگفتند هر مشکلی داشتند بین خودشان حل کردند . خودشان بریدند و دوختند . اما من فکر می کنم فقط از روی لجبازی بود . می خواستند به روح این دو مرحوم پیام بفرستند که اوستاسان ایندی قاباغا گل / خیلی استادی حالا بیا جلویمان را بگیر.
...
بو داغلارین مئشه سی / جنگل این کوهها
گؤزلدیر بنؤوشه سی / زیباست بنفشه ها
کؤنولسوز گئدن قیزین/ دختری که بی میل شوهر کند
آغلاماقدی پئشه سی / گریه و زاری کارش است
..

2008-09-29

آزادی

با هاله و پینار و صالیحا و اورزولا ، برای خرید و گردش، به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. پس از چند دقیقه ای اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم .هاله گفت : از عطیه خانم خبر دارید؟ گفتم : چند وقتی است که ندیدمش. صالیحا گفت : گویا دین اش را عوض کرده و مسیحی شده است. پینار گفت : خوب مسیحی شده که شده ، به من و شما چه ؟ خدا خودش در قرآن فرموده لااکراه فی الدین . هاله جواب داد : البته که به من و شما چه . ما می گوئیم به ما چه ، اما خود عطیه خانم دست بردار نیست و پافشاری می کند که به ما مربوط است.داشتیم در همین مورد صحبت می کردیم که به ایستگاه دوم رسیدیم و از قضای روزگار عطیه خانم سوار شد و حرف هرکسی توی دهانش ماند . عطیه خانم پس از سلام و احوالپرسی کتابی از داخل کیف اش درآورد و گفت : این کتاب راهنمای خوبی برای انسانهاست، ببرید و به نوبت بخوانید. هاله زیر لب زمزمه کرد : نگفتم ! صالیحا و پینار و اورزولا گفتند که فارسی بلد نیستند. من و هاله ماندیم و هاله که خودش مسیحی است گفت : من خواندمش. عطیه خانم کتاب را به طرف من دراز کرد. گفتم : مرسی . حالا فرصت ندارم هر وقت فرصت کردم از شما می گیرم و می خوانم . گفت : احتیاجی به فرصت ندارد . کتاب بسیار ساده و روان است و آدمی را به خدا نزدیک می کند. هاله گفت : آدمها هر کدام به نوعی و شکلی به خدا نزدیکند. بحث داغ شد.هاله می گفت : خدا خودش 124000پیامبر به کره زمین فرستاده تا مردم را ارشاد کنند. همه هم باسوادند و خودشان می توانند در مورد اعتقاد و باور خودشان تصمیم بگیرند. کسی وکیل وصی لازم ندارد. عطیه خانم جواب می داد : آخر خیلی ها این کتاب را نخوانده اند و نمی دانند ماجرا از چه قرار است. خلاصه که این دو داشتند بحث می کردند و ما سه نفر تماشاگر بودیم . عطیه خانم دست بردار نبود و درآخر هر جمله اش می گفت : برو به طرف خدا.
حوصله ام به کلی سر رفت. او چنان حرف می زد که گوئی هیچ کس بجز خودش خدا را نمی شناسد و اگر هم بشناسد نمی داند چگونه باید به طرفش برود. دکمه مخصوص ایستادن در ایستگاه بعدی را فشار دادم و از جایم بلند شده ، عذرخواهی کرده ، خداحافظ شما گفتم وبه طرف در اتوبوس رفتم تا در ایستگاه بعدی پیاده شوم .عطیه خانم رو به من کرد و پرسید : کجا؟ گفتم : به طرف خدا. با این جمله کوتاه و ناقص من بقیه خانمها نیز از جایشان بلند شدند وبا عطیه خانم خداحافظی کردند. همگی ایستگاه بعدی پیاده شدیم . تا اتوبوس دیگر هم از راه برسد مجبور بودیم بیست دقیقه منتظر شویم . هوا خوب و آفتابی بود و ترجیح دادیم تا رسیدن اتوبوس قدم زنان به طرف ایستگاه بعدی برویم . صالیحا گفت : عطیه خانم فهمید که از حرفهایش حوصله ات سر رفت . یکی دوبار هم به من گفته که فلانی تا مرا می بیند ، جن دمیر گؤره ن کیمی ( مثل جنی که آهن دیده ) از اتوبوس پیاده می شود. گفتم : مرا ببخشید فکر می کنم مبتلا به پیری زودرس و کم حوصلگی شده ام . با هاله هم نظرم . عیسی به دین خود موسی به دین خود. آخر من که از ایشان در مورد عقاید و باورهایش نپرسیدم . چرا سعی می کند به هر ترتیب که شده مخل آرامش مردم باشد؟
حالا بگذریم . اینجا
زنده یاد فریدون مشیری شعر بسیار زیبائی می خواند

2008-09-20

به بهانه اول مهرماه و به یاد مادربزرگ ها

سی و یکم شهریور ماه بود. پدر و مادرم برای من و آبجی بزرگ کفش و روپوش و یقه و روبان نو خریده بودند. یکی از دندانهای لق ام افتاده بود و من دندان به کف داشتم گریه می کردم که فردا چطوری با دهان بدون دندان به مدرسه بروم ؟ اورقیه آنایم جلو آمد و گفت : دهانت را باز کن ببینم . البته لازم نبود دهانم را باز کنم ، چون دهان گشادم برای گریه باز بود. اورقیه آنا نگاهی به دهانم کرد و گفت : یک و دو و سه و چهار و ... و ... و ... اوه این همه دندان توی دهانت داری و برای یک دندان کرم خورده و سیاه گریه می کنی ؟ دلت برای آقا موشه زیرزمین نمی سوزه؟ طفلکی گرسنه است. دندانه رو بده ببرم بدم بخوره . دندان را از کف دستم برداشت و رفت و پس از چند لحظه ای برگشت و گفت : دندانت رو گذاشتم دم لانه آقا موشه تا شب بیاد و ببره و در عوض برات دندان نو بده . یک کمی خوشحال شدم .
دلم می خواست زود هوا تاریک شود و شب از راه برسد و بخوابیم و زود بیدار شویم . دلم برای لواشک ترش و آرد نخود و آلبالوی خشک ننه مدرسه تنگ شده بود. شب موقع خواب کفشهای نوام را بغل کردم و زیر لحافم رفتم. اما یک دفعه نگران شدم . اگر آقا موشه بیاد وروپوش و یقه نو ام را هم ببرد چی؟ فوری از جایم جهیدم و روپوش و یقه ام را هم برداشتم و به رختخواب رفتم . اورقیه آنا جلو آمد و لحاف را از رویم برداشت و خواست روپوش را بردارد . محکم بغلش کردم و گفتم : نه خیر نمی دهم . اگر آقاموشه بیاد و بدزده چی ؟ گفت : دخترجان آقا موشه روپوش دوست ندارد. همون دندون سیاهت بس اش است. بده به من شب رویش می خوابی و چروک می شود آنوقت بچه ها فکر می کنند که کهنه است . گفتم : نه خیر، به من چه ، نمی دهم . گفت : حالا شیطان جنی دارد نگاهت می کند و با خودش می گوید خیلی خوب شد حالا نصف شب میام و این بچه را گولش می زنم تا توی رختخوابش گیش بکنه و روپوش نواش کثیف بشه و فردا لباسی برای رفتن به مدرسه نداشته باشه .
نگران شدم. اگر راستی راستی شیطان جنی می آمد و گولم می زد آبرویم می رفت. روپوش را به اورقیه آنا دادم و کفشها را محکم بغل کردم و خوابیدم . صبح زود با چه کیفی آماده شده به مدرسه رفتم . هر چه می رفتم دربند تنگ و پیچ درپیچ اصفهانیان تمام نمی شد که نمی شد . بالاخره از دربند گذشتیم و به خانه قدیمی و کهنه با اتاقهای تو در تو که مدرسه و کلاس نام داشت رسیدیم. خانم ناظم مثل سال گذشته با خط کش چوبی اش بالای پله ها ایستاده بود و جواب سلام مان را می داد. ماتیک انابی بر لب داشت ، رنگ ناخن هایش سرخ سرخ بود. کفشهای پاشنه بلند پوشیده بود. روز اول به خیر گذشت ، یعنی خانم ناظم خشمگین نشد و سر هیچ بچه ای داد نزد .
عصر داشتم از یک تا صد را که خانم معلم تازه مشق گفته بود می نوشتم ، که در خانه به صدا درآمد. آخ جون مادربزرگ و پدربزرگم بودند. از ماکو برای دیدن ما آمده بودند . چشمم که به آنها افتاد بی اختیار داد کشیدم آخ جون آخ جون آخ جون بهتر از پلو و فسنجون . از خوشحالی داشتم به هوا می پریدم که صدای پدربزرگم مرا به خود آورد . بچه شیطون بلا اول به بابابزرگت یک بوس بده بعد بالا و پائین بپر. تازه نشسته بودند که سر وکله پسرخاله بزرگ پیدا شد. با خاله بزرگ همسایه دیوار به دیوار بودیم . چند لحظه بعد خاله بزرگ و آن یکی بچه هایش هم آمدند .بعد از صلاح و مشورت قرار شد که به خانه خاله بزرگ بروند .چون آنها بزرگترند و اگر آقا جمشیدمان بداند که اول خانه ما آمده اند قهر می کند . پدربزرگ و مادربزرگ از جا بلند شدند و من بی اختیار جلو پریدم و گوشه چادر مادربزرگ را گرفتم و پسرخاله بزرگ هم گوشه دیگر چادر را گرفت . می خواستیم هر کداممان او را به طرف خودمان بکشیم که پدربزرگ داد کشید و گفت : اگر ادا بازی دربیاورید دیگر مادربزرگتان را به تبریز نمی آورم . دست از چادر مادربزرگ کشیدم . داشتند می رفتند که پسرخاله بزرگ انگشت اش را روی بینی اش زد و گفت : از هوا کوفته میاد بوی دماغ سوخته میاد و من زدم زیر گریه .پدر بزرگ قاه قاه خندید و گفت : ای بیچاره چرا گریه می کنی؟ بگو دلتان بسوزد که من دو تا مادربزرگ دارم و شما یکی .
شب غمگین به رختخواب رفتم . از دست پسرخاله بزرگ عصبانی بودم . روز اول مدرسه ام را خراب کرد . نمی خواستم بخوابم دلم پیش مادربزرگ بود . اورقیه آنا کنارم نشست و برایم قصه پادشاه و خروس اش را تعریف کرد و من با طعم شیرین قصه اش به خواب رفتم . روز بعد مادربزرگم به خانه ما آمد و عصر دوره اش کردیم و او مسابقه چیستان گذاشت و آخر سر من برنده شدم . خوب من دست پرورده سیمرغ بودم . اگر اورقیه آنا مادربزرگ پسرخاله بزرگ بود ، حتمن او برنده می شد . مادربزرگ پسرخاله بزرگ از خانهای شهرستان شوط بود. می گفتند زنی چابک سواربود و پسرخاله ها اگر چه او را ندیده بودند از اینکه مادر پدرشان بود افتخار می کردند.
هر دو مادربزرگم به ترتیب از دنیا رفتند و یاد و خاطره شان در دلم زنده ماند . هر گاه یادشان می کنم احساس لذتی عمیق از خاطراتی خوش می کنم. شاید روزی شکل چشم و ابرو و قد و قواره شان در نظرم کم رنگ شود اما خاطرات خوشی که از آنها دارم هرگز.
مادربزرگ یعنی مهر و شفقت و بوسه های آبدار
مادربزرگ یعنی لذت عمیق قصه ملک محمد و زمرد قوشویش ، خواب شیرین لالائی و نازلاماها، تلاشی دلنشین برای یافتن جواب چیستانهایش
مادربزرگ یعنی وکیل مدافع دوران کودکی ، محافظ از تنبیه بزرگترها
مادربزرگ یعنی واژه واژه ناب زبان شیرین مادری که با دل و جان و ذره ذره وجودمان پیوند خورده
مادربزرگ یعنی طعم سیب سرخ و شیرینی که بعد از تمام شدن قصه اش از آسمان به زمین می افتد تا بین او و من تقسیم شود.
نور ایچینده یاتاسان خان ننه
…راستی فردا یکشنبه میهمان رادیو قاصدک هستم. برنامه رادیو قاصدک هر هفته یکشنبه ها از ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا پخش می شود .

2008-09-15

این آقا دبیرمان

دبیر تاریخ ما آدم عجیبی بود . گاهی فکر می کردیم دیوانه است و پرت وپلا می گوید ، بعضی اوقات او را کینه توز و زمانی لامذهب و گاهی بی سواد می پنداشتیم . می گفت بهشت را می توانم باور کنم اما جهنم را هرگز . آخر مگر خدا کباب پز است که منقل و تنور بار کند و آدمها را توی آن بسوزاند و به صدای ناله شان کیف کند؟ این حرفش را می توانستم باور کنم. چون همان سال بود که مادرم در شعله های آتش موتور حمام سوخت و دائی بزرگ بالای سرش پزشک آورد و خودش پانسمان و دوا و درمانش را به عهده گرفت . وقتی او از درد می نالید ، من و داداش کوچک گوشه ای نشسته و آرام اشک می ریختیم . نه از ناله اش ، بلکه می ترسیدیم که از شدت درد بمیرد . باور داشتم که خدا از آن بالاها دارد نگاهش می کند . شاید از دستش عصبانی است که چرا بی احتیاطی کرده ؟ اما نمی توانستم صدای قاه قاه خنده اش را بشنوم . شب باران پراکنده ای بارید . داداش کوچک به آسمان نگاه کرد و گفت : خدا هم دلش برای مادر سوخته و دارد گریه می کند. پدرم سعی می کرد پلک نزند تا اشکهایش بر گونه اش جاری نشود. آبجی بزرگ ضمن انجام کارهای خانه ، ما را نیز دلداری می داد. مواظبت و تلاش بی وقفه دائی بزرگ موجب شد که مادرم زودتر از موعد خوب شود و آثار سوختگی در صورت و دستهایش کم رنگ شود . او می گفت که سوختگی سطحی بود و من فقط تلاش کردم آثارش تا حدی از بین برود .
همین دبیرمان روزی داشت از آدمیان نخستین و آغاز تمدن و غیره چنین سخن می گفت : خدا انسان را آزاد و مستقل آفرید و در این کره خاکی رها کرد. آدمیان نخستین اول خود تلاش کردند و کاشتند و شکار کردند و زندگی گذراندند. بعد داد و ستد آموختند . قلی به علی گندم داد و از او گوشت آهو گرفت . حلیمه خاتون به حبیبه خاتون سیاه چادر داد و از او حصیر گرفت . سپس آنها برای حفظ جانشان از خطر حمله حیوانات وحشی به فکر چاره افتادند و چه درد سرتان دهم که این جمعیت از آزاد زندگی کردن خسته شدند و این بار به فکر آقابالاسر افتادند و سرانجام این زمین پاک خدا ، بین پسران فریدون تقسیم شد و همان دم کینه و حسادت متولد شد وبه زاد و ولدش ادامه داد. هنوز هم که هنوز است اولاد خلف این سه تن ، سر این آب و خاک و خانه ، مشغول بزن بزن هستند که نه خیر این ملک مال پدربزرگ پدر بزرگم بود و الی آخر.
زنگ که تمام شد و آقا دبیر که به دفتر رفت . مهری پرسید : درس را فهمیدی ؟ گفتم : نه . خانه که می روم از روی کتاب ازبر می کنم . ربابه گفت : هیچ یک از حرفهای آقا دبیر داخل کتاب نوشته نشده است . دلبر گفت : حتمن دیشب زیادی خورده و مستی از سرش نپریده . اعظم گفت : آخ که راحت شدیم فردا از هیچ کس درس نمی پرسد.
حالا پس از سالها فکر می کنم حق با آقا دبیر مان بود . دوستی دارم که از بوسنی است. دلش می خواهد به وطن اش برگردد . می گوید نمی فهمم به چه گناهی از خانه ام بیرون انداخته شدم و حالا اگر بخواهم برگردم مگر جائی آنجا دارم ؟ دلم تگ شد برای او برای همه آنهائی که از خانه و کاشانه شان برانده شدند
...
این بازی وبلاک برتر و فلان مرا یاد انتخاب معلم نمونه و فلان می اندازد
...
به میمنت و مبارکی
بلاک نیوز چهار ساله شد. رادیو زمانه دو ساله شد. انشالله که هزار ساله و سال به سال پربارتر شوند

2008-09-08

مهریه

آن روز من و لیلا و نیلوفر ، همراه شدیم وبرای دیدن دوستی که تازه دخترش ازدواج کرده و راهی خانه بخت شده ، به فلان ولایت در آن غربتستان سفر کردیم تا بگوئیم
یئری بوش دو بوش اولسون ، گئتدیغی یئرده خوش اولسون / جایش خالی است خالی باشد ، هر جه که رفت خوش باشد.
صحبت از این در و آن در شد و به مهریه رسید . لیلا پرسید : مهریه دخترت چقدر شد ؟ تا دوستمان جواب بدهد نیلوفر جواب داد که ای بابا مهریه را کی داده کی گرفته ؟ دوستمان قاه قاه خندید و گفت : مهریه را دامادم داد و دخترم هم گرفت. اولش فکر کردیم شوخی می کند . اما بعد از اینکه او به جان این و آن قسم خورد ، نظرمان عوض شد و فکر کردیم داماد آنقدر ثروتمند است که سر سفره عقد دوهزار سکه را یکجا تقدیم عروس خانم بکند. اما وقتی دوستمان موضوع را شرح داد نظرمان عوض شد . او گفت : بعد از اینکه دختر و دامادم نامزد شدند ، دخترم صحبت مهریه را پیش کشید و دامادم گفت که سفارش کرده تا مهریه را از مملکتشان بفرستند . فکر کردیم رسم اینهاست که مهریه را خودشان تعیین می کنند و نقد تحویل می دهند . پس از چند روزی داماد به خانه مان آمد وجعبه کوچکی را به عنوان مهریه به دخترم داد . داخل جعبه پر زرق و برق ، یک سری طلا و یک جلد قرآن و آینه کوچک نقره ای بود . دخترم اعتراض کرد که اینها دیگه چیه مرد حسابی مهریه را تعیین کن . دامادم دست به جیبش برد و در حالی که می گفت : خوب کم شد ناراحت نباش دو هزار یورو هم دارم بیا . مهرت یک سری جواهر وقرآن و آینه و دو هزار یورو پول نقد . من که خیلی عصبانی شدم می خواستم بگویم مرد حسابی خودت رو مسخره کردی ؟ که دخترم جعبه را روی میز گذاشت و بازوانش را دور گردن داماد حلقه کرد بوسیدش و گفت : مرسی . داماد هم از اینکه نامزدش مهریه را پسندیده خوشحال شد و بعد هم با بگو و بخند بیرون رفتند و مرا با دهان نیمه باز بر جای گذاشتند . تازه عقد هم که کردند ، همین ها به عنوان مهریه ثبت شد.
من و لیلا و نیلوفر هم دهانمان باز ماند . این دیگر چه جور مهریه ای است . لحظاتی سکوت برقرار شد . اما نیلوفر سکوت را شکست و گفت : انشالله که خوشبخت شوند. اما ببین مهریه که نباشد ، فردا پس فردا مادرشوهر و قایین قودا توی سر دخترت می زنند و ... دوستمان باز قاه قاه خندید و گفت : خوب قاین قودا و دخترم زبان همدیگر را که نمی دانند . هر وقت همدیگر را دیدند و خواستند حرف بزنند داماد مترجم می شود . او هم که دیوانه نیست گوشه کنایه ها را ترجمه کند . تازه می گوید مملکت آنها رسم مهریه همین هست که او داد. در آن دیار خودمان کمتر دختری موفق شده مثل دختر من مهریه اش را قبل از عقد بگیرد.
لیلا گفت : خوب مهریه یک نوع پشتوانه است اگر خدای نکرده کارشان به جدائی کشید دیگر دخترت را دست خالی بیرون نمی کنند.

دوستمان در جواب گفت : اگر خدای نکرده کار به جدائی بکشد . هر دو سهم خود را از وسایل زندگی می گیرند و پی کار خودشان می روند . اینجا که زن را با چمدان خالی اش روانه خانه پدر نمی کنند که نگرانی مهریه و جهیزیه وجود داشته باشد . داماد من هم یک کارمند ساده است . چه دارد چه بدهد . اگر هم روزی ثروتمند شد که دولت حساب کارش را دارد . فکر می کنید چند در صد زنان ما که مهریه دارند این مبلغ کلان تعارفی به دادشان رسیده ؟ زن مجبور می شود برای جلب موافقت مرد برای طلاق ، همین مهریه را ببخشد و اگر باز مرد موافقیت نکرد می تواند به او یک چیزی هدیه ( رشوه ) کند و موافقتش را بگیرد. فراموش کردید شوهر رحیمه به خاطر این که مهریه ندهد چه بلائی سر زن بدبخت آورد ؟ بیچاره زن مهرم حلال گفت و جانش را خلاص کرد ؟ زری را که به خاطر دارید ، آنچه که موجب شد دلش از شوهرش چرکین تر شود شبی بود که شوهرش پیش ما و دیگر دوستان که مهمانشان بودیم گفت : مهریه زنم صدهزار تومان بود که دادم . ناراحتی زری از این بود که مرد حسابی کسی از تو مهریه نخواست. در تمام عمرم صحبت از پول و حقوق نکرده ام . در عوض این آقا هم داشت و نداشتم را تا سنت آخر بالا می کشد ، هم پیش این و آن پرت و پلا می گوید، هم ایران خانه به اسم خودش می خرد و از من مخفی می کند و هم زن می گیرد و می گوید شریعت پیامبر است.
بحث ما در باره مهریه طولانی و داغ شد . دوستمان اندر ضرر و زیان مهریه مثالها زد و ما هم سعی کردیم قانع اش کنیم . اما حرف آخر او این بود که اگر ما هم به جای مهریه خواستار قانونی ، مثل قانون این غربتستان شویم ، چه کسی را باید ببینیم؟

گفتم : دوست جان این جمله ات را تکرار نکن و موجب نشو که همین شانس ناچیز را هم از دست زن بگیرند
اوغرو یادینا داش سالما بالا قوربانین اولوم / یاد دزده سنگ نیانداز الهی به قربانت شوم

2008-09-03

ماه رمضان بود

سومین روز از ماه رمضان بود . سحری خواب مانده بودیم . به هوای اینکه خوردن روزه بدون دلیل گناه است و به خیال اینکه هنوز سومین روز از ماه است و انرژی کافی برای تحمل تا غروب را داریم ، روزه بودیم . زنگ مدرسه به صدا درآمد و من احساس کردم که تا رسیدن به خانه از گرسنگی و تشنگی تلف خواهم شد . نمی دانم با چه سرعتی خود را به خانه رساندم . گفتم : من تشنه ام ، گرسنه ام . می خواهم نان بخورم . می خواهم آب بنوشم . مادرم گفت : گناه است اگر بخوری باید به عوضش شصت روز روزه بگیری . گفتم : نه خیر من قبولم نیست . آخه ما که سحری نخوردیم ، گناه نیست . خلاصه اجازه ندادند آب بخورم . گفتند : برو نمازت را بخوان . تا چشم بر هم زنی افطار شده . من هم حرفشان را گوش کردم . نماز خواندم . نمازی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم . گویا موقع رکوع گفتم :ای خدا جون خیلی تشنه ام . وقت سجده گفتم : آخه اینها چرا نمی گذارند آب بخورم ؟ موقع تشهد هم گفتم : ای خداجون تا افطار از گرسنگی می میرم باور نمی کنی ؟ حالا خودت می بینی .
داشتم مهر را می بوسیدم که متوجه داداش کوچک شدم که چشمان ریزش حالت ترحم و دلسوزی به خود گرفته و لبهایش برای گریه غنچه شده بود . بدون توجه به او جانماز را گوشه ای گذاشتم و باز سراغ مادرم رفتم و گفتم : من گرسنه ام . به من چه که تا افطار کم مانده ، می روم از علی آقای بقال لواشک و راحت الحلقوم بخرم . مادرم گفت : برو تکالیفت رو انجام بده . وقت افطار هرچه دوست داری می توانی بخوری . نا امید گوشه ای نشستم و پاهایم را دراز کردم و میز کوچکی را که پدرم برای انجام تکالیفمان درست کرده بود روی پاهایم گذاشتم و کتاب انگلیسی را باز کرده و گفتم : اهه دردمان کم بود این انگلیسی هم از امسال درد سرمان شده . دوست ندارم مشق انگلیسی بنویسم . داداش کوچک جلو پدرم ایستاد و گفت : آقا پول بده. پدرم یک ریالی به او داد . گفت : یکی دیگه هم بده . پدرم در حالی که یک ریالی دیگری به او می داد پرسید : مگر چوبی یک ریال نیست ؟ داداش کوچک گفت : من می خواهم دو تا بخورم . پول را گرفت و رفت سر کوچه که از بقال چوبی بخرد. کم کم داشت وقت افطار می رسید . مادرم داشت سفره را آماده می کرد . فرنی و سوپ و سبزی و خرما و چند دانه کانادادرای خنک و خوش رنگ . آوای ربنا که آغاز شد مادرم فوری غذای اصلی را کشید و همه دور سفره افطاری نشستیم . داداش کوچک هم بغل دستم نشست. داشت نگاهم می کرد . احساس می کردم مرا تحت نظر دارد . اذان افطار خوانده شد و به پشت سرش برگشت و پاکت کوچکی را دستم داد و گفت : نذر کردم تو نمیری اینها رو بهت بدم . خدای من چقدر خوشحال شدم . داخل پاکت کوچک راحت الحلقوم و لواشک بود . بعد از افطار پاکت را پاره کردم و فهمیدم که لب به این خوردنی ها نزده . دو تائی نشستیم و خوردیم .
داداش کوچک که بچه بود ، خیلی شلوغ و بامزه بود . توجه همه به او جلب و مورد مهر و علاقه دوست و فامیل بود . میهمانی که به خانه مان می آمد ، او را به بازی و سخن می گرفت. شبهائی که برق می رفت و گردسوز فضای اتاق را نیمه روشن می کرد ، کلاه پدر را بر سر می گذاشت ، کمربند پدر را بر کمر می بست و از کف گیر آشپزخانه به جای تفنگ استفاده می کرد . برای خودش جانی دالر می شد و دزدان را تعقیب می کرد. از سایه اش که نور گردسوز بزرگتر از خودش نشانش می داد خیلی خوشش می آمد . می گفت کاش روزی من سایه باشم و سایه من . همه او را دوست داشتند و او مرا.
چه زود رفت . سایه شد و بر صفحات آلبوم عکس و خاطراتم نقش بست . رفت و یاد و خاطراتش را برایم به یادگار گذاشت .
*
عزیزینه م دادا من / عزیزم به فریاد من
گلمیشم فریادا من / آمدم به فریاد من
یانمیش فلک قویمادی / بسوزد این فلک که نگذاشت
بیر گؤلم دونیادا من / یک کمی در این دنیا خوش باشم
*

2008-08-29

به یاد خسرو شکیبائی


چهل روز که سبز نبود
تقدیم به روح سبز خسرو شکیبایی در چهلمین روز عروجش
سلام!حال همه‌ی ما خوب است .ملالی نیست جز گم شدن گاه بگاه خیالی دور
چقدر دور شدی خیال محال.چهل روز مگر چقدر است؟
یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
آن شب که تو رفتی،باز آسمان آبی بود.
باز تمام شهر خلوت بود.
خاموش به رساترین شیونِ آدمی،گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بی‌قرار.
متن کامل در وبلاک سفالین

صدایش داخل اتومبیل طنین انداخته بود
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان،
می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
چه گوارا این آب!چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
گفتم : حیف از دنیا رفت . گل پسر اولش باور نکرد بعد چقدر غمگین شد . با تاسف گفت حیف شد
رفت اما صدایش نسل به نسل روح بخش دلها باقی خواهد ماند

2008-08-24

به یاد تورج نگهبان

خانه پدری ام ، خانه ای قدیمی است . زمانی هر اتاقی دو تاقچه و دو کمد دیواری کوچک به آن دیلاب می گفتند ، داشت . روی یکی از تاقچه ها رادیوی قدیمی و در دو طرف رادیو گردسوزهای دو فتیله ای قرار داشتند. از وقتی که چشم باز کردم مادرم با علاقه فراوان گلهای رنگارنگ را گوش می کرد و همراه با خواننده زمزمه می کرد .گاهی اورقیه آنایم می گفت : گوش کردن به موسیقی گناه است . مادرم جواب می داد که این نوع موسیقی گناه نیست . ببین دارد با آدمی حرف می زند . گاهی که دلت پر از غم است نوایش از هر مرثیه ای غمناک تر است . اورقیه آنایم سواد نداشت اما گاهی همراه با موسیقی دلنواز سرش را تکان می داد . شاید نوایش را می شنید. مادرم روکشی از نخ عمامه بافته و روی رادیو انداخته بود . روکش حالا کهنه شده و مادرم از من می خواست از بقال محله نخ عمامه بخرم و عین این را ببافم . می گفت برای این رادیو همین مدل و نقشه خوب است . روزی پرسیدم : چند سال است این روکش را داری ؟ گفت : سالش را نمی دانم اما وقتی شروع کردم الهه از رادیو نامهربونی را می خواند ، نه ، نه درست یادم نیست مثل اینکه مرضیه گمشده را می خواند . اورقیه آنا گفت : نه اون زن خوشگل چشم و ابرو مشکی می خواند. حالا برایم جالب است که مبدا تاریخ شروع و اتمام کاردستی مادر در نظر این دو سروده های تورج نگهبان بود
محصل که بودیم ، فاصله ناهار مدرسه می ماندیم . حکیمه روی نیمکت با دو دستش دایره می زد و کج کلاخان را می خواند و ما کف می زدیم و گاهی که مهری حال و حوصله داشت می رقصید . نزدیک یک و نیم که می شد بابای مدرسه در کلاس را باز می کرد و می گفت : آی سسیز باتسین تای باشی لار ، الان خانم ناظم می آید صدایتان را ببرید . درس نیست که تا ازبر کردنش جان بکنید و آخرش هم صفر بگیرید . آنوقت حکیمه شعر ترانه را عوض می کرد ومی خواند : نمره به من کم نده ، مامان جونم می زنه ، تنبلم و تنبلم ، تقلب هم کارمه . بیچاره بابای مدرسه مان نمی دانست بخندد یا عصبانی شود و از کلاس بیرون می رفت. آخر دوران محصلی ما که این همه وسایل صوتی تصویری و واکمن و غیره نبود . ما از تماشای فیلم در سینما لذت می بردیم . متن ترانه را می نوشتیم و زنگهای تفریح با دوستان می خواندیم
متن ترانه هایش طنین صدای عزیزان از دست رفته ام را به یادم می اندازد. سروده وطن اش ، مرحم دل غربت نشینم است
تورج نگهبان در دفتر خاطرات زندگیمان جای خود دارد. روانش شاد

2008-08-20

این کتابفروشی


روزی از روزها باران که قطع شد ، هلنا زنگ زد و گفت : کتابفروشی پیدا کردم که اجناسش خیلی ارزان است . سر کوچه بیا با هم برویم و یک کمی خرید کنیم . گفتم : اگر دوباره باران بگیرد چه ؟ گفت : نگران باران نباش اینترنت رو نگاه کردم تا شب باران نمی بارد . از خانه بیرون رفتم و سر کوچه به او ملحق شدم و سوار قطار شدیم و به کتابفروشی مذکور رفتیم . مغازه پر از کتاب ریز ودرشت با انواع گوناگون و بسیار ارزان بود . هر کدام چند جلد کتاب برداشتیم . هزینه اش را پرداخت کردیم و می خواستیم برگردیم که یکی از مشتریها جلو آمد و خود را « آنکه» معرفی واظهار کرد که دو جلد از کتابهائی که دست من است برایش جالب هستند و علاقمند است که این کتابها را از من بخرد . حتی می خواست دوبرابر قیمتی که من پرداخت کرده ام بپردازد . قبول نکردم و او نیز اصرار نکرد اما از من دوستانه خواست که آنها را دو هفته ای به او امانت بدهم و دو هفته دیگر درست در همین روز و همین ساعت و همین جا تحویلم بدهد . خانم را نمی شناختم . از کجا می توانستم مطمئن شوم که زیر قولش نمی زند . تازه من دل خوشی از امانت دادن ندارم ونمی خواهم به کسی چیزی امانت بدهم تا پس ندهد و دلخور شوم و یا شکسته و خراب شده اش را تحویل بدهد و دلم بسوزد . خودم هم سعی می کنم از کسی چیزی به امانت نگیرم که فراموش کارم و دلم نمی خواهد کسی را به علت فراموشکاری آزرده خاطر کنم . خلاصه صاحب مغازه و هلنا پادرمیانی کردند و کتابها را با اکراه به خانم تحویل دادم و خانم در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت، از من تشکر کرد و قول داد دو هفته دیگرهمین جا همدیگر را ببینیم. با هلنا دوباره از مغازه بیرون آمدیم و به خانه برگشتیم
دو هفته بعد باز هلنا آمد و با هم به همان کتابفروشی رفتیم . توی دلم از خیر آن کتابها گذشته بودم. در واقع به قصد خرید چند جلد کتاب قصه کودکان که خیلی ارزانتر ازبقیه بودند به کتابفروشی می رفتم. من و هلنا هر دو کارت عضویت کتابخانه شهر را داریم. حق عضویت هم سالی 8 یورو است. اما به قول هلنا وقتی جنس ارزان گیرت می آید چرا خرید نکنی. بعد از خرید آدم احساس خوشی دارد. به کتابفروشی رسیدیم و داشتیم کتابهای داخل قفسه را زیرو رو می کردیم که صدای خانم « آنکه » از پشت سرمان به گوش رسید . سلام و احوالپرسی کرده و کتابها را تحویل داد و برای تشکر شیشه کوچکی را به طرفم دراز کرد و گفت: مادربزرگم بهترین شراب ها را تهیه و به هر کدام از ما سهمی می دهد. من هم یک لیتراز این شراب برای تشکر به شما هدیه می دهم . تشکر کرده و شیشه را که کادوپیچ کرده بود از دستش گرفتم . به این ترتیب سر صحبت باز شد و دوست دیگری به دوستانم اضافه شد.
به خانه که رسیدم « آنکه» و هدیه اش فکرم را به خود مشغول کرد. با خودم داشتم جنگ می کردم . آخر چرا من کتابها را به میل خودم به او امانت ندادم؟ بعد خودم به خودم جواب دادم. آخر تقصیر من نبود. یک بار دوستم کتابی را از من به امانت گرفت تا به کتابفروشی ببرد و عین آن را برای خودش بخرد  هفته بعد که سر کلاس حاضر شدیم سراغ کتابم را گرفتم. در حالی که کتاب برای خودش تهیه کرده و جلویش بود، گفت: ای وای !!! اسباب کشی داشتیم نمیدونم کجا گذاشتم. خوب پیداش می کنم و میارم. ناراحت شدم اما حرفی هم نگفتم. یک هفته بعد کتاب را آورد. روی جلد کتاب لکه دایرهای زرد رنگی بود. پرسیدم : این چیست ؟ گفت: ای وای مادرشوهرم برای خودش چائی ریخت و نعلبکی رو روی کتابت گذاشت. می بخشی دیگه مادرشوهره چیزی نمیشه گفت. در حالی که خیلی دلخور بودم گفتم : خوب حالا من حق دارم بگم این کتاب نوئی که برای خودت خریدی من برمی دارم. خندید و گفت : لوس نشو دیگه. زنگ بعد دوستی دیگر جلو آمد و کتاب را از من خواست تا به کتابفروشی ببرد. در حالی که جای نعلبکی روی کتابم ریشخندم می کرد، با حالتی تند گفتم: نه خیر جانم نمیدم. بی سواد نیستی که اسم کتاب و نویسنده و مترجمش رو یادداشت کن و به کتابفروشی ببر. نکنه مادرشوهر تو هم هوس کرده شوربایش را پشت جلد کتابم بریزد. طفلکی نگاهی به جلد زرد و کثیف کتابم و نیم نگاهی به قیافه حق به جانب دوستمان انداخت و کاغذ و خودکارش را آورد تا اسم و آدرس کتاب را بنویسد
دفتر بزرگ و صدبرگی شطرنجی داشتم و این دفتر یادگار کلاس هفتم من بود. همان سالی که دبیر خانه داری مان شماره دوزی و انداختن نقشه روی بافتنی را یادمان داد . چقدر نقشه و مدل کشیده بودم . برای طرح از رنگهای مختلف مداد رنگی استفاده کرده بودم . در واقع گلچینی از نقشه های مختلف بود . بعدها دوستانم این دفتر را از من امانت گرفته و از نقشه هایش استفاده می کردند . خودشان نیز به یادگار نقشه ای روی صفحات خالی اش می کشیدند . یادم می آید که یکی از دوستانم حلد نو از کاغذ کادوی گلدار و نایلون برایش گرفته بود . گفت: دیدم جلدش کثیف شده عوضش کردم. این هم تشکر از من برای این دفتر خوشگل ات. روزی دوستی دفتر را از من خواست و من با کمال میل دادم . دو روز دیگر که تحویلم داد متوجه شدم دو صفحه اش درآمده و نیست. وقتی پرسیدم با اخم و ناراحتی گفت : یعنی چه؟ خطا که نکردیم دفترتو گرفتیم دو صفحه چه ارزشی دارد که سیم جیممان می کنی. حتی نگفت که پاره شد، که حوصله کپی نداشتم و این دو صفحه را برای خودم برداشتم، خودم درش آوردم. معلوم نشد سر این دو صفحه چه آمده است و من دیگر دفترم را به کسی ندادم
یکی هم کتاب باباطاهر عریان مرا برداشت و با اجازه خودش مینیاتورهایش را جدول کشی کرد و به خیال خودش نقاشی شان را کشید . کتاب را که به دست گرفتم بعضی صفحات را مدادی و قلم خورد دیدم . گله کردم و جواب شنیدم که نوبرش را نیاورده ای که ، یکی 120 ریال است . راست هم می گفت آن زمانها قیمت این کتاب 120 ریال بود . اما تو را به خدا این جوابی است که در مقابل قلم خورد کردن کتاب بتوان به صاحبش داد ؟
اما در مورد یک لیتر شرابی که هدیه گرفتم . عجب قرمز و خوش رنگ بود . آنکه می گفت درصد الکل اش خیلی کم است . اما من درتمام عمرم شراب ننوشیده ام . یک دفعه هوس کردم که بنوشم . بعد به خود گفتم نکند دفعه اول مست شوم و اهدنالصرات المستقیم بخوانم . ضرب المثلش را که می دانید . به هلنا زنگ زدم و شراب سرخ فام خوش رنگ را به او هدیه دادم
*
سرم چون گوی در میدان بگرده
دلم نز عهد و نز پیمان بگرده
اگر دوران به نامردان بمونه
نشینم تا دگر دوران بگرده
« باباطاهر عریان »

2008-08-16

عباس


صبح نیمه شعبان بود . عباس با مادر و خاله اش میهمانمان بودند . بعد از صرف صبحانه ، مادر و خاله ام و مادر و خاله عباس لباس پوشیدند و بزک کردند که به خواستگاری دختر خانمی که عباس پسندیده بود و ادعا می کرد با دختر قرار و مدارش را گذاشته ، بروند . خلاصه خانمها چادرمشکی به سر کرده و از خانه خارج شدند . دل توی دل عباس نبود . او آنقدر مطمئن جواب مثبت بود که روز قبل قرابیه خریده و آماده کرده بود ، تا به محض برگشتن خانمها ، دهان همه را شیرین کند . ساعتی بعد خانمها آمدند . نه تنها مادر و عمه دختر که خود دختر نیز به لحن بسیار تندی جواب رد داده بود. مادر عباس عصبانی بود و می گفت : پسر سنگ روی یخمان کردی . دختر به چشمانم نگاه کرد و گفت خانم از سن و سالتان خجالت بکشید چرا دروغ می گوئید ؟ من چه قولی به پسرتان داده ام ؟
در حالی که اهل خانه عباس را نصیحت و سرزنش می کردند که به دروغ دختر را عاشق خود معرفی کرده است او قسم می خورد که به خدا ، به صاحب و مولای این روز عزیز ، خود دختر گفت مادر و خاله ات را به خواستگاریم بفرست . سر کوچه ایستاده بودم و نگاهش می کردم که ... مادرش حرفش را قطع کرد و گفت : ذلیل مرده صاحب مغازه تو را هفته ای یک بار به تبریز می فرستد که جنسهای سفارشی اش را بار کنی و بیاوری یا دختربازی کنی ؟ هیچ از قد و قواره ات خجالت نمی کشی ؟ مگر ولایت خودمان قحطی دختر است که دختر از شهر غریب بگیریم ؟ خاله اش گفت : حالا دیگر توی سرش نزن خوب جوان است و عاشق شده و ... اما عباس ما ول کن معامله نبود و می گفت نه خیر خود دختر به من وعده داد . سر کوچه ایستاده بودم دختر داشت رد می شد ، دئدیم : جانیم گؤزوم جیگریم ، آنامی ائلچی گؤنده ریم ؟ دئدی : کچل باشیوا توپوروم ، خالاوی دا گؤنده ر گؤروم. ( گفتم : جان و دل و جگرم ، مادرمو خواستگاریت بفرستم ؟ گفت : تف بر سر کچلت ، خاله تو هم بفرست . ) وای خدای من ، من و آبجی بزرگه و خاله کوچکه ریز ریز خندیدیم . خوب عباس متلک گفته و دختر جواب داده بود . طفلک عباس ساده لوح . ما دخترها آشنا به این نوع متلکها بودیم و بیشتر وقتها هم ترجیح می دادیم جواب ندهیم . می گفتند وقتی جواب متلک پسرها را می دهی خوششان می آید دنبالت راه می افتند .
خلاصه عباس آه و ناله می کرد که
..
یاندیم یاناسان آی قیز/ سوختم بسوزی دختر
دردیم قاناسان آی قیز / دردمو بدونی دختر
سن کی منه گلمه دین / تو که زنم نشدی
ائوده قالاسان آی قیز / خونه بمونی دختر
..
روز قشنگ ما با دلداری و سرزنش و نصیحت عباس گذشت و مغرب شد . داداش بزرگ گفت : محله را چراغانی کرده اند . می گویند شب چراغها را روشن می کنند . همه دارند بیرون می روند چرا ما نرویم ؟
آبجی بزرگ گفت : فکر خوبیست به مولا . این عباس مغزمان را خورد به خدا . خلاصه که شب دسته جمعی از خانه بیرون رفتیم . از محله ما تا سر بازار همه جا روشن بود . گوئی ستاره ها از آسمان به زمین کوچ کرده بودند . اهالی بازار دم مغازه هایشان را علاوه بر چراغهای کوچک رنگی با پرچم سه رنگ ایران تزئین کرده و آنها را به بوسیله نخ به هم متصل و از سردر دکانها آویزان کرده بودند. این بازاریهای پیش کسوت اؤرتولو بازار تبریز چقدر محترم هستند . دم دکان آب و جارو شده اول صبحشان در دل و جان من به شکل خاطره ای خوش هک شده است.
بجز ما دیگر خانواده ها هم بیرون بودند . از گشت و گذار ما نیم ساعتی نگذشته بود که خانواده مشهدی رضا از روبرو آمدند . مشهدی رضا سرایدار بازنشسته یکی از ادارات دولتی بود . فرزند کوچکترش دختری شانزده ساله به نام گل صنم بود . او همیشه رویش را خوب می گرفت و فقط دو چشم مشکی زیبایش از چادر بیرون می ماند . با هم سلام و علیک کردیم و آنها نیز به ما ملحق شدند
به خانه که برگشتیم ، چشمان عباس می خندید . فوری قوطی قرابیه را باز کرد و گقت : به میمنت این روز مبارک دهانتان را شیرین کنید . مادرم گفت : خیر باشد عباس آقا چه زود حالت خوب شد ؟ عباس در جواب گفت : مگر قحطی دختر است ؟ دختران زیبای چشم و ابرو مشکی برای من سر و دست می شکنند . پس از سوال و جواب بزرگترها و البته که فوری متوجه شدیم ، منظور عباس گل صنم است . دختر بیچاره داشت با ما حرف می زد و می خندید . گویا هنگام خندیدن چشمش به عباس افتاده و این آقا شکمش را صابون کشیده که دختر به من لبخند می زند . آبجی بزرگ آهسته گفت : خدای من ، حالا ناله جانسوزو عاشقانه عباس دوباره شروع می شود . من دیگر حال و حوصله اش را ندارم و می روم بخوابم . طفلک آبجی حق هم داشت ما ماندیم و آه و زاری عباس و داد و قال مادرش و نصیحت دیگران . بالاخره پدرم میانجی گری کرد و گفت : حالا که این همه راه آمده اید به خواستگاری گل صنم بروید بالاخره مثبت یا منفی جوابی می دهند و تکلیف عباس عاشق دم دمی روشن می شود . پدر و برادرهای دختر خیلی متعصب هستند. اگر پسرتان فردا پس فردا دنبال این دختر راه بیفتد ، آنها گوشمالی دادنش را بلدند
روز بعد باز چهار زن چادرمشکی هایشان را به سر کردند و به خواستگاری گل صنم رفتند و این بار جواب مثبت گرفتند

2008-08-15

اگر


اگر می گفتند چند ماهی از زندگیت باقی است ، از عزرائیل چند ماهی دیگر فرصت می گرفتم .
اگر خدا بودم زمان را به اول مهر ماه سال 1355 بازمی گرداندم.
..
و سرانجام زندگی راحت تر می شد:
اگر هرگز تو را نمی دیدم.


Nur nicht
Das Leben wäre
vielleicht einfacher
wenn ich dich
gar nicht getroffen hätte
..
weniger Trauer
jedes Mal
wenn wir uns trennen müssen
weniger Angst
vor der nächsten
und übernächsten Trennung
..
und auch nicht soviel
von dieser machtlosen Sehnsucht
wenn du nicht da bist
die nur das Unmögliche will
und das sofort
im nächsten Augenblick
und die dann
weil es nicht sein kann
betroffen ist
und schwer atmet
..
Das Leben
wäre vielleicht
einfacher
wenn ich dich
nicht getroffen hätte
Es wäre nur nicht
Mein Leben
Erich Fried

2008-08-12

به بهانه ماده 23

روزی از روزها شناسنامه در دست به مسجد رفتم . لای شناسنامه ام تکه کاغذی بود ، روی تکه کاغذ اسم سه زن را نوشته بودم . بجز من شهروندانی نیز به مسجد می رفتند . هر کس حرفی و هدفی داشت . گروهی می گفتند که وظیفه شرعی ماست . گروهی دیگر عقیده داشتند که وظیفه ملی و مذهبی و میهنی ماست . گروه سوم نگران کوپن قند و شکرشان بودند و فکر می کردند اگر شناسنامه شان مهر نخورد ، از کوپن قند و شکر خبری نیست . اما من این اهداف را نداشتم . فکر می کردم از نظر شرعی چنین وظیفه ای ندارم چون مادربزرگ مرحومم خودش می گفت که زن را داخل یاخدان بگذارند و به مکه و زیارت کعبه ببرند ، نه خیر کرده نه شر . تقصیری هم نداشت چون میرزا ذاکری مرحوم که به خانه ها می رفت و روضه می خواند ، چنان گفته بود . وظیفه ملی و مذهبی و میهنی ام هم نبود . چون باز مادربزرگم می گفت : زن جماعت یک بار نامزد می شود و برایش جشن می گیرند و روانه خانه شوهرش می کنند و تمام می شود . زن جماعت را چه به نامزدبازی راه انداختن و عکس به مجله و روزنامه و دیوار چسباندن و در مجلس مردان نامحرم نشستن و رجز خواندن ؟! باز هم گناهی نداشت از میرزا ذاکری مرحوم شنیده بود . غم کوپن قند و شکر نیز نداشتم کامی که تلخ است ، قند و شکرش نیز شوکران است . این زنان را هم خوب نمی شناختم بلکه فقط اسمشان را شنیده بودم و عکسها و نوشته هایشان را کم و بیش خوانده بودم . . اما چرا رفتم و رای دادم ؟ به خود گفتم زن هستند و زن را می فهمند . زن هستند و آشنا با درد زن . زن هستند و به داد زنها می رسند . به خود گفتم ریشه خیلی از بدبختی ها شکم گرسنه است . شکمی که سیر شد ، عقل را به کار می اندازد و راه حل مشکلات را پیدا می کند . به خود گفتم بودجه ای برای تامین معاش زنان بچه دار و شوی مرده تعیین می کنند و چیزی مثل حقوق بیکاری و ایجاد مشاغل و... چه می دانم از همان کارهائی که این آلمان کافرکه نفت هم ندارد برای شهروندانش انجام می دهد . به خود گفتم گذرنامه ام را که دفترچه شخصی ام است از دست جناب شوهر می گیرد و به خودم پس می دهد . به خود گفتم آنقدر تامینم می کند که بدون بودنش قادر به سرپرستی از بچه های قد و نیم قدم بشوم . خیلی حرفها به خود گفتم و حالا می بینم که یاوه گفتم و خودم را چه راحت ، به راحتی آب خوردن فریب دادم . دارند تیشه به ریشه خانه ها ، آن هم با نام حمایت از خانواده می زنند . در این وسط گریه دار این است که زن دارد زنها را می کوبد .
هرچه بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک
وای اوگونه دوز اییله نه
فکر کردم اگر چنین قانونی تصویب شود مردها خیلی خوش به حالشان می شود . اما این پست پیش کسوت و عموی مهربان وبلاکستان عمو اروند عزیز امیدوارم کرد

2008-08-08

حاجیه خانم


آن قدیمها که آبجی بزرگ دختری جوان و من تقریبن دختربچه بودم ، مادرم دوستی به نام حاجیه خانم داشت که گاهی به خانه مان می آمد. حاجیه خانم پیرزنی مومن و سنتی بود. روزی از روزهای خوش و گرم تابستان که آبجی بزرگ تازه نامزد شده بود ، به خانه مان آمد . حیاط را آب و جارو کردیم و سماور را به حیاط بردیم و دور هم نشستیم . تازه داشت از این در و آن در صحبت می کرد که چشمش به آبجی بزرگ و نامزدش افتاد که از پله ها پائین می آیند. به حاجیه خانم ما سلام کردند و آبجی گفت که قرار است با آقای نامزد بیرون شام بخورند و منتظر ایشان نباشیم . دهان حاجیه خانم از تعجب باز ماند . بعد از رفتن آنها سر گلایه را با مادرم باز کرد و گفت: خجالت مجالت هم خوب چیزی است . چرا این دختر پیش بزرگترها اسم آقای نامزد را می برد ؟ چقدر هم پر رو شده اند و می روند که تا شب بیرون و تنها باشند خوبیت ندارد . دخترت را ادب کن خانم . مادرم لبخندی زد و گفت : چه کارش کنم . همان روز اول گفتم نامزدت را « کیشی » یا « مرد » یا « او » یا « آقا » صدا کن ، به گوشش نرفت که آقای نامزد ما اسم خیلی قشنگی دارد من چرا از خودم این کلمه ها را دربیاورم و صدایش کنم ؟ خوب حق هم دارد . صدا کردن اسم همسر چه ربطی به حجب و حیا دارد ؟ رفتند با هم گردش کنند و شام را بیرون بخورند . کجای این کار عیب است ما که از جوانی مان خیری ندیدیم حداقل بگذاریم این جوانها از زندگیشان لذت ببرند . فردا پس فردا بچه دار وسرگرم هزار جور گرفتاری می شوند و این روزها برایشان بعنوان خاطرات شیرین به یادگار می ماند . خلاصه بحث و گفتگویشان کم کم شیرین شد و به آنجا رسید که حاجیه خانم از گذشته و دوران جوانی اش تعریف کرد و گفت :
- کم سن و سال بودم که نامزدم کردند . نمی دانستم نامزدم ، مردی که باید تا آخر عمر در خانه اش و کنارش زندگی کنم کیست . ما همگی در خانه پدربزرگم که سه پسر متاهل داشت ، زندگی می کردیم . به هر پسر یک اتاق داده بودند و اتاق بزرگ دیگری هم بود که روزمان آنجا سپری می شد . یک عالمه دخترعمو و پسر عمو بودیم . روزها پسرها همراه پدرها و پدربزرگ ، سر کار می رفتند و خانه یک کمی خلوت می شد . روزی از روزها که زنها و دخترها هر کدام سرشان به کاری گرم بود و خانه کمی خلوت تر از همیشه بود ، زن عموی کوچکم صدایم کرد و مرا دم در اتاق خودشان برد و زن عموی بزرگم هم آمد و در حالی که هر دو لبخند بر لب داشتند زن عمو کوچک گفت : حاجیه جان نامزدت آمده و در این اتاق منتظر توست . برو تو باهاش حرف بزن . از خجالت سرخ شدم و گفتم : نه من نمی روم . پیش مردی که نمی شناسمش چه کار دارم . خلاصه کشمکش شروع شد و زن عموی بزرگ در اتاق را باز کرد و زن عموی کوچک مرا به زور داخل اتاق هل داد . در حالی که چادر به سر داشتم رو به دیوار گرفته ، با چادر محکم رویم را گرفتم و همان دم در نشستم . دقایقی به سکوت گذشت و بالاخره مرد گفت : خواهر چرا دم در نشسته اید ؟ بد است بفرمائید این طرف . جواب ندادم . بعد از دقایقی گفت : هوا هم خیلی گرم است . می خواهید چادرتان یک کمی را باز کنید . باز جواب ندادم . بعد از نیم ساعتی از جا بلند شدم و در اتاق را باز کردم و بیرون پریدم . وای راحت شدم . پس از رفتن مرد که نامزدم باشد خیلی پشیمان شدم . من خاک بر سر چرا از زیر چادر نگاهش نکردم ؟ چرا چادرم را از سرم باز نکردم ؟ چرا باهاش حرف نزدم ؟ همه این چراها و چراهای دیگر داشتند خفه ام می کردند . بیچاره زن عموها خیلی از دستم عصبانی شدند و گفتند : اگر مردهایمان بفهمند که نامزدت را به خانه راه دادیم پدرمان را در می آورند . ما به خاطر او این همه فداکاری کردیم و تو فرصت را از دست دادی ؟ آن گاه از خاطرات شیرین نامزدی اش ، از همسرش که جوان مرگ شد و او را با بچه های قد و نیم قد تنها گذاشت صحبت کرد . گاهی می خندید و گاهی می گریست . شاید وقتی دیگر حکایت تلخ و شیرین زندگی اش را تکمیل کنم .

2008-08-03

دبیر تاریخ ما


گویا کلاس هفتم یا هشتم بودم . روزی دبیر تاریخ مان گفت : امکان ندارد پادشاهی عادل باشد همانگونه که اکنون کسی جرات ندارد در مورد نقاط ضعف و ستم ... حرفی بزند یا مقاله ای بنویسد ، در زمانهای قدیم هم کاتب و نویسنده و غیره تحت فرمان پادشاه بودند . کسی جرات نداشت بدگوئی و غیبت از شاه بکند .این ترس در خانه ها هم نفوذ کرده بود . مادربزرگ هنگام تعریف قصه به نوه هایش تعریف و توصیف دختر ترشیده شاه را که قسمت کچلک شد می کرد .اگر به راستی دختر چنان زیبا بود که مادربزرگ توصیف می کرد که گویا گؤرن دئییردی یئمییم ایشمییم بو قیزا باخیم ( بیننده می گفت نخورم و نخوابم زیبائی این دختر را تماشا کنم .) پس شاهزاده ها و امیران کجا مرده بودند که دخترآبله روی سلطان قسمت کچلک شود ؟ شک ندارم شازده خانم ، کچل و چپ چشم و بی ریخت وچه بسا که کچلک تودل برو تر از او بود .
او با این سخنانش قدم به کاخ طلائی شهر قصه ام می گذاشت و با صدای پایش آرامش شاهزاده زیباروی قصه هایم را بر هم می زد . گوئی پاک کن تخته سیاه در دست ، قد رعنا و چشمهای درشت و موهای بلند و سیاه شازده خانم را پاک می کرد و من نمی دانستم چگونه چهره ای برایش ترسیم کنم .دلم نمی خواست شازده خانم قصه هایم آبله رو باشد . آخر من عمری او را سفید برفی و زیبا و طناز دیده ام .
روزی داشت در مورد شاه عباس صحبت می کرد و از ستم و نامردی اش می گفت . مهری دست بلند کرد و گفت : آقا اجازه ، مادربزرگم می گوید که شاه عباس خیلی هم عادل بود . او هر روز با لباس مبدل از قصر خارج می شد تا به چشم خود شاهد اوضاع شهر و مردم باشد . بینوایان را شناسائی می کرد و از آنها دلجوئی می کرد .
گفت : از کجا می دانید که مخالفانش را شناسائی و سرکوب نمی کرد ؟ اینکه می گویند کریم خان زند وکیل الرعایا بود ، تا چه حد باور می کنید ؟ هیچ در مورد پادشاهی که معروف به کشورگشائی و پیروز در حملات جنگی با همسایگان شده فکر کرده اید ؟ فکر می کنید این پادشاه کشورگشا وقتی شهر و ده و قصبه ای را فتح می کرد و داخل شهر می شد بین مردم مغلوب حلوا پخش می کرد ؟ به این شاه و آن شاه کنیز وغلام می بخشید . کسی هم جرات نداشت بگوید آخر فلان فلان شده عوضی و بئشمکان ، مگر این کنیز و غلام گاو و گوسفند جنابعالی هستند که می بخشی ؟ قدرت به دست گرفته ای و خدایت را هم نمی شناسی ؟
همه ساکت گوش می کردیم . زنگ این آقا دبیر نمی توانستیم پچ و پچ کنیم . برای همین هم تکه کاغذی زیر کتاب قایم می کردیم تا در مواقع لزوم یواشکی حرفمان را روی تکه کاغذ بنویسیم و به هم نشان دهیم . مهری تکه کاغذش را از زیر کتاب بیرون کشید و نوشت ، ای بابا ! حالا اگر ولش کنی پشت سر رستم دستان و ملک محمد هم یک چیزهائی می گوید . داشت یواشکی نشانمان می داد که آقای دبیر متوجه شد و جلو آمد و کاغذ را از او خواست . مهری که داشت آیه و قسم می خورد که هیچ چیز نیست . آهسته گفتم : کاغذ رو بده ، حالا فکر می کنه چی نوشتی . کاغذ را به دبیرمان داد و ایشان به محض خواندن این جمله عصبانی شد و گفت : یعنی شما تعصب دو تا آدم افسانه ای را که معلوم نیست بودند یا نه نگه می دارید ؟ بروید همان افسانه ها را دوباره مرور کنید تا ببینید این دو چه قدر ظالم بودند . همین ملک محمد
فوری دست بلند کردم و حرفش را قطع کردم و گفتم : آقا اجازه سؤزوز بالنان شکرنه ن ( سخنتان را با عسل و شکر قطع می کنم .) دیگرپشت سر ملک محمد از این حرفها نزنید .
لحظه ای سکوت کرد و خیره نگاهم کرد . من و مهری هر دو ترس برمان داشت . آخر آن زمانها دانش آموز که جرات نداشت روی حرف دبیر و ناظم و مدیر حرفی بزند . حالا اگر ما را همراه مبصر به دفتر بفرستد و از دستمان گله کند ، خانم ناظم نمره انضباطمان را کم کند ، خبر به خانه مان برسد ، تنبیه بشویم که دختر ونمره انضباط کم !!!! هارانین داشینی باشیما سالیم کی آللاهین دا خوشونا گئتسین ؟ ( چه خاکی باید به سرمان بریزیم که خدا را خوش بیاید ؟ ) . او سکوت را شکست و گفت : اگر هر دوی شما را همراه با مبصر به دفتر بفرستم و نمره انضباطتان کم شود و حالتان جا بیاید ، این رستم دستان یا ملک محمد صدایتان را خواهد شنید یا زمرد قوشویش ؟
نفس در سینه مان حبس شد و او ادامه داد نمی فرستم چون شما نمی دانید . خیلی چیزها را نمی دانید بزرگ که شدید به روحم فاتحه خواهید خواند که مطالب کتاب را طوطی وار با راست و دروغش به شما یاد نداده ام و به حقایق پشت پرده اش نیز اشاره کرده ام . شاه نمی تواند عادل باشد . با هر اسمی که بر تخت نشیند
*
حافظ این دوست قدیمی و محبوب من ، شاید پیشگو بود
این چه شور است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم
هر کسی روز بهی می طلبد از ایام
علت آنست که هر روز بتر می بینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر می بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
دختران را همه جنگست و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می بینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
*